رمان شیخون را هر روز صبح از کانال سپیددار، آنلاین بخوانید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi/385
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸شیخون
فصل اول
قسمت۳
چهار زانو نشستم و دو دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به چشمان بیبی. روده کوچک داشت روده بزرگم را میخورد. مدام توی هم میلولیدند و صدای قارو قورشان فکر کنم تا سر کوچه هم میرفت! لقمه را از دست بیبی گرفتم و یکجا بلعیدم. بیبی همانطور که پنیر را روی نان میکشید، شروع کرد به تعریف کردن:
«جونم برات بگه توی محله باغپنبه، یه خونه اعیونی بود، ته کوچه بنبست. یه حیاط هزارمتری داشت و باغچههایی پر از بوتههای گل رز قرمز و سفید که عطرشون آدم رو مست میکرد. اول بهار، حیاط پر میشد از شکوفههای بادوم و آخراش از گلهای قرمز انار و بادانجیرهای سبز توقرمزی که از شیرینی؛ مثل عسل بود.
تابستونا انگور یاقوتی روی درختها چشمک میزد و پاییز دونههای یاقوتی انار. دورتادور حیاط، اتاقهای بزرگ و کوچکی بودن که در و دیوارش پر بود از نقش گل و آدم و حیوون که زیر نور هفترنگ پنجرههای رنگی، جون گرفته بودن. میون این همه اتاق زیبا، یک اتاق خاص بود.»
رودخانه خروشان کلمات که با اون همه جنبوجوش، بر زبان بیبی جاری میشد یکدفعه خشکید. بیبی خیره شد به چند گلوله رنگی ابریشم و کرکی که بالای دارقالی گوشه اتاق چیده شده بود و لبخند کمرنگی روی لبان باریکش نقش بست.
با دست روی پای بیبی زدم.
- بیبی حواست کجاست؟
ادامه دارد.
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون
فصل اول
قسمت۴
بیبی نگاهش را از دار قالی دزدید. دستی به موهای من کشید و ادامه داد: «این اتاق مخصوص عزّتاللهخان بود و هیچکس جز خود خان و یک پیرزن خمیده که میگفتن حق مادری گردنش داره، حق ورود به این اتاق را نداشت.
خونه اعیونی پر بود از کلفت و نوکر که دست به سینه، منتظر بودن تا عزّتاللهخان و سه پسرش امری کنن و اونا توی یک چشم به هم زدن، براشون فراهم کنن.
همین که آفتاب بالا میآمد، یکی از نوکرا میز چوبی منبّتکاریشدهای رو توی ایوون میگذاشت و هر کسی که با عزّتاللهخان کار داشت، توی همون ایوون، خان را ملاقات میکرد؛ حتی توی سرمای استخونترکون کویر.»
آن روز بیبی یک جوری شده بود. دوباره سکوت کرد و به پرده ابریشمی که یکی از دیوارهای اتاقش را از سقف تا کف پوشانده بود خیره شد. صدای کلون در بلند شد. دو دستم را روبروی بیبی گرفتم.
- بیبی تکون نخور تا من بیام.
خیزی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. خانه بیبی یک حیاط نقلی داشت که یکطرفش با سه پله سنگی به اتاق بیبی و راهروی ورودی خانه میرسید و یک طرفش، دو اتاق بود که با یک راهپله عریض از هم جدا میشد و خانواده ما و دایی توی همین دو اتاق زندگی میکردیم.
همه اتاقها پنجرهای سهلنگه داشت که رو به حیاط اصلی باز میشد و نیممتر از کف اتاق بالاتر بود و یک طاقچه پهن داشت که جای همیشگی من و مریم بود؛ حتی درسمان را هم همانجا میخواندیم.
ادامه دارد.
کپی جایز نیست⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
سلام
امروز از صبح ورد زبانم شده بود "اللهاکبر"
این تصویر را ببینید. شما بودید اینکار را نمیکردید؟👇
در اولین ماه زمستان باشی و قلههای پوشیده از برف رشته کوه زاگرس را ببینی و در کنارش این همه سبزی! آنهم چه سبز زیبایی، مخملی و خوشرنگ و لعاب و چشمنواز.
اللهاکبر
واقعا همینطوره.
من که بارها به خانم متوسل شدم و حاجات ریز و درشتم را با هدیه صلوات به مادر بابالحوائج گرفتهام.
حاجت روا باشید انشاالله🌹