در اولین ماه زمستان باشی و قلههای پوشیده از برف رشته کوه زاگرس را ببینی و در کنارش این همه سبزی! آنهم چه سبز زیبایی، مخملی و خوشرنگ و لعاب و چشمنواز.
اللهاکبر
واقعا همینطوره.
من که بارها به خانم متوسل شدم و حاجات ریز و درشتم را با هدیه صلوات به مادر بابالحوائج گرفتهام.
حاجت روا باشید انشاالله🌹
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون
فصل اول
قسمت۵
هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای مریم از پشت در آمد: «مصطفی! چرا درو وا نمیکنی؟ دستامون شکست.»
تا در را باز کردم مریم پرید تو و با کلی بار و بندیل دوید سمت اتاقشان. رو کردم به دایی.
- سلام دایی خسته نباشی! اینا چیه؟
مریم همانطور که میدوید کشدار جواب داد: «حالا خودت میفهمی.» با اینکه از من کوچکتر بود؛ اما زبانش درازتر بود؛ این را از مامان شنیده بودم. هر موقع که از مریم و خوبیهایش میگفتم، مامان بدون معطلی این جمله را میگفت؛ اما برای من مهم نبود و هر موقع که دایی و مریم از من چیزی میخواستند از زیر سنگ هم که شده پیدا میکردم.
دویدم سمت دایی و بازویش را گرفتم.
- دایی نمیخوای کمکت کنم؟
لبخندی زد و سر به زیر، راهش را ادامه داد؛ اما من ولکن نبودم.
پشت دایی راه افتادم و سعی کردم کیسهای را از دستش بگیرم. بیبی از لای در سرش را بیرون آورد.
- مادر اتفاقی افتاده؟
- نه بیبی الان میام.
مریم قبل از من و دایی به در اتاقشان رسید. بار دو دستش را گذاشت روی زمین. رو کرد به بیبی و با لبخند سلامی داد. از فرصت استفاده کردم و خواستم وارد اتاق دایی بشوم که مریم با چشمهای ریزشده مشکیاش زل زد به من.
- گفتم بعداً میفهمی فضولخان. الان برو ببین بیبی چی میگه.
سرم را زیر انداختم و دست از پا درازتر برگشتم. بیبی دستهایش را باز کرد.
- بیا پسر خوشگلم. قربون لبهای آویزونت برم.
مچاله نشستم توی بغل بیبی و سرم را چسباندم به سینهاش.
مامان و بابا هر روز صبح تا عصر سرکار بودند و من با این تالاپتولوپ سالها بود که خو گرفته بودم.
ادامه دارد.
#شیخون
#پهلوانی_قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
صبح زیبای زمستانیتون بهخیر😍
هر چند اینجا از بهار هم بهارتره.
#پل_ساسانی_دزفول
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون
فصل اول
قسمت۶
باباعلی دبیرستان دین و دانش، ریاضی درس میداد. خودش را وقف کارش کرده بود و همیشه از اینکه سالها با شهیدبهشتی همکار بوده است، به خود میبالید.
مامانفاطمه هم معلم دبستان نمونه بود؛ همان مدرسهای که مریم درس میخواند. چقدر دلم میخواست جای او بودم و هر روز صبح باد به غبغب میانداختم و دست در دست مامان وارد دبستان میشدم!
یکدفعه دلم برای مامان و بابا تنگ شد. یکی دو روز بود که رفته بودند یکی از دهات نزدیک قم. میگفتند حملات هوایی شدیدتر شده و دیگر شهر جای ماندن نیست. مامانفاطمه نذری شلهزردش را داد و با بابا رفتند برای شناسایی مکانی مناسب.
قرار بود بعد از صفر همگی با هم برویم. بیبی میگفت: «سفر توی ماه صفر شگون نداره.» همیشه غروب آخرین روز محرم که میشد، بیبی راه میافتاد و درِ یکی یکی همسایهها را میزد و صدقه اول ماه صفر جمع میکرد.
صبح اول وقت میرفت نان داغ میخرید و توی یک سفره پارچهای میبست. کنار حوض مینشست و منتظر نواختن کلون در میشد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که همه نانها میرسید دست چند خانواده فقیری که رسم بیبی را میدانستند.
سفره که خالی میشد، بیبی مینشست کنار سماورش و به پشتی نقش ترکمنی تکیه میداد و یک نفس درشت میکشید.
بعد دست به سینه میگذاشت و با خضوع خاصی «الحمدلله لاحول ولا قوه الا بالله» میگفت. نمیدانم چطور بود؛ اما من هم با آن سن کم، تفاوت ماه صفر را با بقیه ماهها حس میکردم.
از بغل بیبی بیرون آمدم و سمت اتاق خودمان دویدم.
ادامه دارد.
#شیخون
#پهلوانی_قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون
فصل اول
قسمت۷
توی راهپلهها شنیدم که مادر و پدر مریم در مورد کلکلکردنش با من صحبت میکنند. گوش تیز کردم؛ ولی دیگر هیچ صدایی جز خشخش چاقو بر سنگ چاقوتیزکن نیامد.
دلم هرّی ریخت. دویدم سمت اتاق و خودم را پشت در قایم کردم. منتظر بودم صدای مریم و التماسش را بشنوم؛ اما خبری نشد. الکی ترسیده بودم. دایی دستِ بزن نداشت؛ اتفاقاً خیلی روحیه لطیف هنرمندانهای داشت.
از بچگی قالیبافی را از بیبی یادگرفته بود و خُبره تار و پود و نقشه بود. فرش نقش ترنجی که کف اتاقشان افتاده بود، هنر دست خودش بود. شغلش هم همین بود. برای زنان فامیل و در و همسایه دار قالی میزد و نخهای ابریشمی و پشمی خوش و رنگ و لعاب تهیه میکرد. چقدر دلم میخواست من هم یاد بگیرم.
نگاهی به در و دیوار اتاق انداختم. با اینکه خیلی روزها تو این دو اتاق تنها بودم؛ اما هیچ وقت اینقدر احساس تنهایی نمیکردم؛ شاید چون بابا و مامان از شهر خارج شده بودند و فاصلهشان بیشتر از همیشه بود.
کز کردم پشت در. انگار عکسهای روی دیوار هم لج کرده بودند؛ حتی آن عکسی که لگنی روی سر گذاشته بودم و خیره به دوربین، با قیافه حق به جانب ایستاده بودم و همیشه مرا به خنده وامیداشت آن موقع جان گرفته بود و مثل پتک روی سرم میخورد.
نفسم بند آمد. لای پنجره را که باز کردم سوز سرمای آذرماه دوید توی اتاق. لرزم گرفت. بیبی از پشت پنجره اتاقش زل زده بود به من. تا نگاهمان به هم گره خورد، لبخندی عرض صورت استخوانی و مهربانش را گرفت. سرش را از پنجره بیرون آورد.
- مصطفی مادر کجا رفتی؟ یک کاسه شله زرد میاری با هم بخوریم؟
- چشم بیبی الان میام.
ادامه دارد.
#شیخون
#پهلوانی_قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸