ز آستانه رضایم خدا جدا نکند.
من و جدایی از این آستان خدا نکند.
🔸۲۳ ذیالقعده روز بسیار شریفی است،
در این روز ِزیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام که زیارت آن حضرت از دور و نزدیک سنت است، نائبالزیارتان هستم.
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ.🌸
وقت نماز صبح
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
#امام_رضا
#وداع
#پهلوانی_قمی
سلام و احترام
بالاخره اختتامیه هم تمام شد و الحمدلله دارم با کولهباری پر از تجربه و خاطرات قشنگ برمیگردم
و البته انتقادات از توزیع ناعادلانه بودجه فرهنگی در دانشگاهها هم فراوان است که در چند سطر نمیگنجد و یک یادداشت مفصل را میطلبد.
امیدوارم سال آینده اینهمه تفاوت سطح امکانات برطرف بشود.
سفرهای که باز ماند.
دبستانی بودم، شاید ده یازدهساله. مدتی بود که احساس استقلال میکردم و تک و تنها میخوابیدم در تکاتاق طبقه دوّم که دو طرفش سیاهی شب بود و دو طرفش دیوار همسایه.
سمت راست را «فاطمیخانمِ حاجرضا» میگفتیم و دیگری منزل مهدی عبوس(مهدی برادر عباس). هم فاطمه در محلهمان فراوان بود، هم مهدی. برای همین با اضافهکردن اسم همسر و برادر و پدر و ... خیلی راحت منظورمان را منتقل میکردیم و هیچ وقت کسی هم دچار اشتباه نمیشد.
«فاطمیخانم» خدا رحمتش کند، همان کسی بود که توی هر خانهای اسمش زیاد گفته میشد؛ وقتی سفرهای ولو مانده بود و همه پی کارشان رفتهبودند. فقط ممکن بود عناوینش فرق کند! یکی آقاجواد بقّال را صدا میزد و یکی زهراخانم همسایه بغلی!
بابا رو به دیوار همسایه میکرد و صدا میزد: «فاطمیخانوم!» و ما دوزاریمان میافتاد که باید بدویم و سفره را جمع کنیم.
تازه چشم باز کرده بودم و در پاگرد طبقه بالا مشغول پوشیدن لباس مدرسه بودم که بابا صدایم زد و گفت: «بابا امروز مدرسه تعطیله» و رفت؛ بدون اینکه علت تعطیلی را بگوید.
خودم را انداختم روی نرده فلزی و سرک کشیدم. انگار هیچ کس در خانه نبود. سفره بازمانده بود و منتظر فاطمیخانوم بود؛ اما انگار بابا حال صدازدنش را نداشت.
فقط سکوت بود؛ همان چیزی که مدام دنبالش میگشتم تا بالاخره در تکاتاق طبقه بالا پیدایش کردم.
خبر تعطیلی خوب بود؛ اما بغض داشتم. نمیدانم چرا.
چهره گرفته بابا مرا ترساند. از پلهها به سرعت برق و باد پایین دویدم و رو کردم به بابا: «بابا اشتباه نمیکنی؟ فردا تعطیلهها، نه امروز»
بغضی در اتاق عقبی ترکید. خیره شدم به بابا.
- بابا چیزی شده؟
سراپا گوش شدم تا صدایی که با رگههای بغض از گلوی بابا بیرون میآمد بشنوم.
«امام خمینی رحمت خدا...»
دیگر نشنیدم. شاید نمیخواستم بشنوم. کوچک بودم. یک دختر دبستانی جنگدیده و چشیده، کودکی که بارها شکستن دیوار صوتی را شنیده بود و هیچوقت پشتش نشکسته و اندکی نترسیده بود؛ اما آن روز، آن لحظه پشتم شکست.
با دهان بازمانده زل زدم به لبهای بابا که ادامه دهد. چیزی بگوید که خلاف حرف الانش باشد. بگوید: «شوخی کردم» بگوید: «سرِ کارت گذاشتم! بیا این دو تا لقمه رو بگیر و بدو کاراتو بکن بریم مدرسه» اما چهره ورم کرده و سرخ مامان که در آستانه اتاق ظاهر شد، چیز دیگری میگفت.
نشستم روی زمین و خاطراتم را که تنها به قاب تلویزیون ختم میشد مرور کردم. روحانی نورانی و سپیدمویی که مهربانی و در عین حال ابهّت و وقارش از پشت صفحه شیشهای تلویزیون هم پیدا بود.
تصاویر ذهنم مدام میآمد و میرفت و من باور نمیکردم که این پیر فرزانه که امیدش به ما بچّهها بود و همه ملّت امیدشان به او، از بین ما رفته باشد.
باورم نمیشد. با خودم تکرار میکردم: «امکان نداره... حتماً اشتباهی شده... مگه میشه امام خمینی... نه نه نه....»
اشک بیصدا از گوشه چشمانم سرازیر شد. زانوهایم را بغل کردم و به چشمهایم گفتم: «ببارید که حق دارید. ببارید که دیگه یتیم شدید. ببارید که ...»
و الان که سالها گذشته، باز هم خاطره آنروز، همان بغضکردن و ابریشدن و آبشارشدن در صبح چهارده خرداد تکرار میشود.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#چهارده_خرداد
#امام_خمینی
#پهلوانی_قمی
از دوستان مؤمن و خوشسعادتم که امروز(دحوالارض) را روزه گرفتهاند و کار شصتروز را در یک روز انجام دادهاند التماس دعا دارم.
اللهاکبر اذان مغرب را که شنیدید، قبل از اینکه اولین لقمه را میل کنید دعای سلامتی و فرج آقا و سپس عاقبتبهخیری همه دوستانتان را از خداوند رحمان طلب کنید.
قبول باشد🌹
نترسید من هستم
این همه قرآن خواندهام و شنیدهام؛ ولی این یکی را انگار بار اول بود که میدیدم!
«لاتحزن انّ الله معنا» (توبه/40) را یادم هست و اتفاقاً از وجود پرخیر و آرامشش فیض هم بردهام، وقتی که پریشان بودم و در مقابل حادثه سنگین و دلهرهآوری توانم بریده بود؛ اما این یکی را نه.
«قال لاتخافا انّنی معکما اسمع و اری» (طه/46)
اصلاً جنس کلامش فرق میکند. در سوره توبه، نقلقول بشر است؛ هر چند پیامبر خاتم باشد؛ اما در طه، قول خداوند است.
گویی در محضر پروردگار عالم ایستادهام، همو که هم حیّ مطلق است، هم حاضر و ناظر بر کلّ عالم و آدم، همو که بر هر چیزی قادر است.
محبت از کلامش آبشار میشود بر سرم وقتی که میفرماید: «نترسید! من با شما هستم. (همه چیز را) میشنوم و میبینم.»
و من نفس بلندی میکشم و انگار همان لحظه آتش ناملایمات روزگار برایم گلستان میشود.
ولی هنوز آرام ننشستهام که آیه «ولاتنیا لذکری» (طه 42) نوری را ساطع میکند و در دل و ذهنم فرو میرود که
درست است که فرمود: «کمکتان میکنم. حمایتتان میکنم» اما این را هم فرمود که «در ذکر من کوتاهی نکنید.»
ذکر الهی و توجّه کامل و دائم به پروردگار راهیست برای کسب این توانایی خدانشان تا بر هر ترسی پیروز شوید، مخصوصاً خوفی که در راه انجام وظیفه الهی ایجاد شده باشد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
🔸تفسیر نمونه
🔸بیانات رهبری در دیدار با اعضای مجلس خبرگان. 1397
#پهلوانی_قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانید فرق کریم با جواد در چیست؟
از شخص کریم همین که درخواست کنید،
به شما عنایت میکند.
ولی جواد، خود به خود به دنبال سائل میگردد تا به او عطا کند.🥺
🖤شهادت جوادالائمه علیهالسلام تسلیت🖤
دیروز صبح هنوز صبحانه ماماندختری ریحانهسادات را لب نزده بودم که حس کردم قلبم جابهجا شده است!
دخترم در چند بشقاب کوچک، کره و پنیر و گردو گذاشته بود و چشم به در دوخته بود تا محمدعلی با نان تازه از راه برسد.
همین که برادرش وارد شد لبخندی زد و دستهایش را دو طرف دهانش گرفت و صدا زد: "بابا! آجی! بیاین صبحونه ماماندختری. هم نون تازه داریم، هم کنجید تازه"
در حالی که قلبم تاپتاپ، توی گلویم میتپید کنجد بوداده سفارش ریحانهسادات را سر میز گذاشتم و پنج نفری شروع کردیم به خوردن صبحانه.
لقمهها از کنار دلدل قلبم میگذشت و پایین میرفت.
آنقدر قلبم تپید و جهید که حتی قرار ملاقات همیشگی با قهوه را هم کنسل کردم.
نمیدانستم چرا. سابقه نداشت. یک چیزی بود که ناخودآگاه همیشه پیشگوی مرا نگران کرده بود؛ اما هنوز چه و کجایش را نمیدانستم؛ فقط میدانستم چیز بدیاست که انتظارم را میکشد؛ شاید یک خبر بد.
تاپتاپ دولاپهنای بیقاعده و دلیل قلب ادامه پیدا کرد تا غروب.
آماده که شدم دوباره سروصدای ریحانهسادات درآمد که "کجا؟ چرا الان؟ برای چی آخه؟..."
انگار که دفعه اول شیفترفتن من است.
محمدعلی از اتاقش بیرون آمد و طوری که لبهایش هزار بار کج و کوله شد فریاد کشید: "امیدوارم اونقدررر خلوت باشه که حوصلهتون سر بره"
به قلب پاک و بدون خط و خش و مؤمنش ایمان داشتم؛ اما تاپتاپ قلب پیشگوی خودم چیز دیگری میگفت.
آنقدر در فکر و خیال بودم که ماشین خودش به بیمارستان رسید و سر جایش ایستاد.
رفتم سمت دستگاه تایمکس تا انگشت ورود بزنم که به جای دو دستگاه پیچشده به دیوار، هفتهشت تا سوراخ بود و دیگر هیچ...
ادامه دارد.
#یک_روز_با_کادر_درمان
#پهلوانی_قمی
بدون اینکه ساعت ورود بزنم راه افتادم سمت ساختمان بیمارستان که دو سه دقیقهای تا پارکینگ فاصله داشت.
در راه از نگهبان دم در، سراغ دستگاهها را گرفتم که بیاطلاع بود.
رسیدم به دستگاههای تایمکس تصویری که البته هیچکدام به درد من نمیخورد، چون تصویر من تعریف نشده بود.
بین راه یکی از همکاران باسابقه را دیدم. با صدایی که از ناراحتی و گیجی میلرزید رو کردم به همکارم.
_ سلام شما میدونین برا چی این دستگاهها رو بدون اینکه قبلش بگن برداشتن؟
منتظر جوابش نشدم. دو انگشت اشاره و شست را به هم چسباندم و ادامه دادم: "اگه یه ذرّه به فکر رفاه پرسنل بودن، خوب بود"
همکارم که گویا او هم دل پری داشت و از اینکار ناراضی بود، یک انگشتش را بالا آورد و با نوک انگشت دیگر یک خط کشید روی آن و در حالی که بین دو ابرویش چین افتاده بود رو کرد به من.
_ میترسن انگوشت بریده یه نفرو بیاریم جاش ورود بزنیم برای همین برداشتن!
با خودم گفتم: "اگر به اینه که میشه سر بریده هم جلوی این دستگاها گرفت و ورود زد!!"
و از این فکر، هم خندهام گرفت، هم عصبانی شدم.
داشت دیر میشد. از همکارم خداحافظی کردم و بدون اینکه ورود بزنم دویدم سمت آسانسور. وقتی رسیدم به اتاق کمدها، همه رفته بودند توی بخش.
نگاهم به مانتوی سفید تاشده در کمدم افتاد که تازه به جای یکمیلیون تومان پول لباس بهمان داده بودند. تترون سفیدی که از نازکی یکیک درزهایش پیدا بود چه برسد به بدن، آن هم مقابل محرم و نامحرم.
هنوز لباس سبز مخصوص اتاق زایمان را نپوشیده بودم که یکی از همکاران با غرولند وارد اتاق شد. بین دو لبش خبری تازه بود.
ادامه دارد.
#یک_روز_با_کادر_درمان
#پهلوانی_قمی
_ قراره نیروها رو کم کنن و گفتن هر ماما، باید دو مادر رو با هم کاور کنه!
دهانم که باز مانده بود با زحمت جمع و جور کردم و پرسیدم: «حتما اگه زایمان هردوشونم با هم شد، یه پاش باید این اتاق باشه پای دیگهش اتاق بغلی! البته یه کار دیگه هم میشه کرد.»
همکارم تلخندی زد و با چشمهای ریزشده پرسید: «چه کاری؟»
نگاهم را به آسمان اتاق انداختم و ریز گفتم: «میشه یه نوزادو بچههای خودمون بگیرن، یکی هم فرشتههای آسمون...»
مقنعه سبزم را پوشیدم و آماده شدم بروم داخل بخش که ادامه داد: «تازه گفتن دیگه ساعت رِست هم ندارین. بقیه بخشا که رست دارن؛ مثل شما بخش ویژه نیستن...»
مغزم داشت منفجر میشد. قلبم به دوقسمت تقسیم شده و رفته بود دو طرف گوشم نشسته بود و تالاپ تولوپ میکرد.
از حرفهایش پوزخندی زدم و گفتم: «از یه طرف میگن ویژهاین استراحت نباید داشته باشین، از طرف دیگه میگن چند تا مریض با مراقبت ویژه را باید کاور کنین؟!
این یعنی چی آخه؟! به چه قیمتی با جون یه مادر بازی میکنن؟
اصلاً متوجه هستن خدای نکرده مرگ یه مادر نه فقط خانواده خودشو که کل کشور رو درگیر میکنه حتی شاخصای سازمان بهداشت جهانیو؟!»
تا صبح هیچ کس را پیدا نکردم که پاسخم را بدهد. شکر خدا بخش مثل همیشه شلوغ نشد. طبق دعای سیدمحمدعلی، حوصلهمان سر نرفت؛ اما آنقدرها هم اوضاع داغون نبود که توی سر وکله خودمان بزنیم و ندانیم کی را کِی درمان کنیم.
قلبم باز هم بیش از حد و اندازه معمول تلاش کرد تا فردایش که چند خبر عجیب و پرمخاطره شنیدم آنقدر که علاوه بر درد قلبم، یک تبخال درشت هم کنار لبم سبز شد.
برای سلامتی پدرم دعا کنید. انشاالله به خیر بگذرد...
#یک_روز_با_کادر_درمان
#پهلوانی_قمی
با روزهای داغ خردادماه که با بحث انتخابات داغتر هم شده چه میکنید؟
اهل برنامهریزیم؛ اما بارها به این نتیجه رسیدم که هر چقدرم که برنامه بریزی، خدا بعضی مواقع دست فوق ایدیهم خودش رو توی چشمت میکنه تا نشونت بده تو هیچکارهای.
سه روزی که گذشت برنامه من، نه تنها 180 درجه چرخید که چند تا معلق هم زد! که بهم اینو بفهمونه فقط خودِ خودش همه کارهس و لاغیر.
به کی به کی قسم میدونم؛ ولی کاش یقین هم پیدا کنم تا از این همه دلواپسی و فکرای جورواجور و ادای تدبیر امور کردن رها میشدم و فقط خودمو میسپردم به خدا و از تهِ تهِ دلم، نه نوک زبان میگفتم: «اللّهم اهدنا الصراط المستقیم»
امروز یک قرار مهم دارم البته
انشاالله اگر خدا بخواهد☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین الان
دیدار دکتر جلیلی با مردم فهیم و ولایتمدار شهر مقدس قم
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
السلام علیک بانوجان آمدیم برای عرض احترام و تسلیت🥺 تقبّل منّا یا فاطمة المعصومه اشفعی لنا فیالجنة🤲
قبل از هر صحبتی یک مژده بدم بهتون.
تمام کسانی که در این کانال عضون، توفیق باشه هفتهای یکی دوبار ثواب زیارت اختالرضا، بیبیجانمان حضرت معصومه س در نامه اعمالشون ثبت میشه انشاالله.
قبول باشه دوستان☺️
چندروزیست دودل شدهام و ماندهام بین دوراهی.
بطن و دهلیز راست میگوید: "برو،خوبه راحت میشی"
اما چپیهای پرتلاش، درحالی که گلبولهای قرمز را بین خود پاس میدهند و بعد شوت میکنند به کوچه آئورت، لب میجنبانند که " نرو، اونجا جای تو نیست. دق میکنیا"
با هر کس هم که مشورت میکنم چیزی بیشتر از دوطرف قلبم نمیگوید.
راستش را بخواهید کادر درمانیها یکجورایی با نفس بیمارانشان زندهاند. دو روز که مرخصی میروند دلشان برای خدمت به بیمار و دعای خیرش تنگ میشود.
من هم از این قاعده مستثنا نیستم.
میترسم همینکه پایم را از بیمارستان بیرون بگذارم و بشوم همکار بچههای بالا، نفس کم بیاورم.
همین حالا هم که یک سرباز کوچک هستم، سرم درد میکند برای اعتلای فرهنگ و معنویت و انجام واجبات، دیگر چه برسد که بشوم مسئول اینکار.
❓شما جای من بودید چه میکردید؟
حوزه درمان و استرس و شبکاریهایش را رها میکردید و میشدید صبحکار شیک و مجلسی؟
یا
هر دو را با هم میخواستید، طوری که یک پایتان در باتلاق عسلی کار در بیمارستان فرو میرفت و دیگری کفش شیکی میپوشید و میشد مسئول رتق و فتق امور فرهنگی دانشگاه؟
ممنون میشوم اگر راهنماییام کنید.🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
✅ اعمال روز عرفه:
1️⃣ غسل کردن تا قبل از غروب آفتاب؛
2️⃣ زیارت امام حسین (علیه السلام) که ثوابش کمتر از کسی که در عرفات باشد نیست بلکه زیاده و مقدّم است؛
3️⃣ خواندن دو رکعت نماز بعد از نماز عصر در زیر آسمان و اعتراف و اقرار نزد حق تعالی به گناهان خود؛
4️⃣ خواند سوره توحید، آیةالکرسی و صلوات هر کدام ١٠٠ مرتبه؛
5️⃣ خواندن تسبیحات عشر (تسبیحات حضرت رسول ص)
6️⃣ خواندن دعای امام حسین (علیه السلام) در روز عرفه؛
7️⃣ خواند دعای ام داود؛
8️⃣ گرفتن روزه در روز عرفه برای کسی که ضعف پیدا نکند از دعا و نیایش؛
9️⃣ خواندن دعای «یا رَبِّ اِنَّ ذُنُوبی لا تَضُرُّکَ...»؛
▪️ بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk