چنان دلشورهٔ گنجشک در بورانم انگاری
که خنجر میکشد قندیل دی بر جانم انگاری
پریشانی مطلق نیستم حرفی به دل دارم
تماشا کن مرا! نقاشی طفلانم انگاری
به چه مانم؟ به شمعی سوخته در چادر چوپان
که هر شب از طناب شعله آویزانم انگاری
عزیزم، روشنم، بالانشینم، خفته در ترمه
غریبم ساکتم بیهمدمم قرآنم انگاری
بپاش ای مرگ! ای یار قدیمی مهربانی کن
نمک در کفشهایم فکرکن مهمانم انگاری
خوشم هربار زخمی از در آمد بیت شعری شد
گل و مرغ و شکارم قالی کرمانم انگاری
به چای و ذکر و سرفه حلنشد این خشت در حلقم
کنار برف و آتش بغض کوچکخانم انگاری
همیشه زخم بر زخمم همیشه رنج بر رنجم
به خون آغشتهام آشفتهام ایرانم انگاری
#حامدعسکری
#شعر
#غزل
@paknewis