#شعر
#غزل
کجاست جای تو در جملهی زمان؟ که هنوز ...
که پیش از این؟ که هماکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟
چقدر دلخورم از این جهانِ بیموعود
از این زمین که پیاپی ... از آسمان که هنوز...
جهان سه نقطه پوچی است خالی از نامت
پر از «همیشه همین طور»، از «همان که هنوز»
ولی تو «حتماً»ی و اتفاق میافتی
ولی تو «باید»ی، ای حس ناگهان! که هنوز...
در آستان جهان ایستاده چون خورشید
همان که میدهد از ابرها نشان که هنوز...
شکسته ساعت و تقویم پارهپاره شده
به جستوجوی کسی آن سوی زمان، که هنوز
سؤال میکنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه میکنی این بار هم دهان، که: هنوز
محمدسعید میرزایی
@paknewis
paknewis.ir
هدایت شده از آیات غمزه
ببین من هم صدای کوچکی در این هیاهویم
راضیه مظفری
به شوق دیدنت، طفلِ دبستان پیش از اردویم
همه آماده...کفش و کوله...حتی گیره ی مویم...
به گوشت می رسم از دورها... از دور های دور...
ببین من هم صدای کوچکی در این هیاهویم
الابیکم...هلابیکم... نمی دانم چه می گوید
غذاهای بهشتی را تعارف می کند سویم
ببین انگشت پایم تاولی کوچک زده اما
به یاد کودکان کربلا چیزی نمی گویم
رقیه_دوستم_موهای درهم برهمی دارد
برای او ندارم هدیه ای جز گیرهٔ مویم...
کسی در بین جمعیت ندیده مادر من را؟!
زنی با مهربانی می نشیند آه... پهلویم...
::
من اینجا آسمان را دیده ام با قد کوتاهم
نمی خواهم که پیدایم کنند آری... نمی خواهم...
#راضیه_مظفری
#غزل
اربعین
@ayateghamze
ما میتوانستیم زیباتر بمانیم
ما میتوانستیم عاشقتر بخوانیم
ما میتوانستیم بیشک... روزی... اما
امروز هم آیا دوباره میتوانیم؟
ما نیمههای ناقص عشقیم و تا هست
از نیمههای خویش دور افتادگانیم
با هفتخوان این توبهتویی نیست، شاید
ما گمشده در وادی هفتادخوانیم
چون دشنهای در سینهی دشمن بکاریم؟
مایی که با هرکس به جز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش امروز
ما وارثان کاسههای شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان، این دستهای بیدهانیم
افسانهها، میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بیداستانیم
حسین منزوی
#شعر
#غزل
@paknewis
.
🍁شماهم قبول دارین که این #غزل بهترین غزل #حسینمنزوی هست؟
خيال خام پلنگ من به سوی ماه پريدن بود
و ماه را ز بلندايش به روی خاك كشيدن بود
پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالی زد
كه «عشق»، ماه بلند من ورای دسترسيدن بود
من و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاری
كه هر دو باورمان زآغاز به يكدگر نرسيدن بود
گل شكفته خداحافظ! اگرچه لحظه ديدارت
شروع وسوسهای در من به نام ديدن و چيدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من
فريبكار دغلپيشه بهانهاش نشنيدن بود
اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوری مدام گرم دميدن بود
چه سرنوشت غمانگيزی كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فكر پريدن بود.
#شعر
#غزلامروز
#بهترین
@paknewis
تا که نامت بر زبان آمد، زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد
خواست تا غُسلت دهد، آب روان آتش گرفت
هان! چه میپرسی چه پیش آمد، زمین را آب بُرد
بادبان کشتی پیغمبران آتش گرفت
یک طرف ماه مرا ابر سیاه فتنه کُشت
یک طرف از درد غربت، کهکشان آتش گرفت
رفت سمت آسمان، روحت، زمین از شرم سوخت
در زمین، جسم تو گُم شد، آسمان آتش گرفت
علیرضا قزوه
#غزل
#آئینی
@paknewis
کی شعر تر انگیزد؟ خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل!
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کِلک خیالانگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کآن شاهدِ بازاری وین پردهنشین باشد
آن نیست که #حافظ را رندی بِشُد از خاطر
کـاین سابقهٔ پیشین تا روزِ پَسین باشد
#شعر
#غزل
#ادبیات_کهن
@paknewis
چنان دلشورهٔ گنجشک در بورانم انگاری
که خنجر میکشد قندیل دی بر جانم انگاری
پریشانی مطلق نیستم حرفی به دل دارم
تماشا کن مرا! نقاشی طفلانم انگاری
به چه مانم؟ به شمعی سوخته در چادر چوپان
که هر شب از طناب شعله آویزانم انگاری
عزیزم، روشنم، بالانشینم، خفته در ترمه
غریبم ساکتم بیهمدمم قرآنم انگاری
بپاش ای مرگ! ای یار قدیمی مهربانی کن
نمک در کفشهایم فکرکن مهمانم انگاری
خوشم هربار زخمی از در آمد بیت شعری شد
گل و مرغ و شکارم قالی کرمانم انگاری
به چای و ذکر و سرفه حلنشد این خشت در حلقم
کنار برف و آتش بغض کوچکخانم انگاری
همیشه زخم بر زخمم همیشه رنج بر رنجم
به خون آغشتهام آشفتهام ایرانم انگاری
#حامدعسکری
#شعر
#غزل
@paknewis
این روزها به هرچه گذشتم کبود بود
هر سایهای که دست تکان داد، دود بود
این روزها ادامهی نان و پنیر و چای
اخبار منفجر شدهی صبح زود بود
جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من! چقدر جهان بیوجود بود
ما همچنان به سایهای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگیاش تار و پود بود
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود
دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟
با من بگو قرار من اینها نبود! بود؟!
عبدالجبار کاکایی
#یکلقمهشعر
#غزل
@paknewis
.