فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت188 بعد از مرصاد، شبم به روزم میرسید و روزم به شبم، و هیچ خبری نبود از خوابی که ب
#طریق_عشق
#قسمت189
* 💞﷽💞
#طریق_عشق
#قسمت189
سینی شربت رو از دست رقیه گرفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. به اواسط مسیرم رسیده بودم که چشمم به داداش کیمیا افتاد. سر به زیر و مظلوم گوشه حیاط نشسته بود و تو خودش بود. چند ثانیه ای از نظر گذروندمش و دوباره به راهم ادامه دادم. اینکه فکر کنم نسبت بهم حسی داره برام کابوس بود. من فقط ۱۹ سالم بود و سال اول دانشگاهم تازه تموم شده بود. ادواج کردن و جمع کردن زندگی یکی دیگه هم اصلا تو برنامهم نبود!
کیمیا با لبخند سمتم اومد. لبخند به چشماش هدیه کردم.
- خیلی زحمت کشیدی امروز کیمیا جان. اجرت با حضرت زینب س.
- ای بابا وظیفه بود عزیز دلم. بالاخره در قبال خون آقا مرصاد و شهدا وظیفه ای هم داریم...
- لطف داری...
سینی رو ازم گرفت و باهام همقدم شد.
- سها جان...
- جان دلم؟
- هنوزم جوابت منفیه؟
- معلومه که منفیه. هنوزم جوابم همونه...این مسئله رو وسط نکش...
- چشم...ولی به فکر دل داداشم باش. خیلی بیقراری میکنه! دلش بد گیره پیشت. هوا و حوس نیس که بگم دو روز دیگه تموم میشه. یک سال تمامه که شدی تمام فکر و ذکرش. از آب و قضا افتاده...فقط سر سجاده گریه میکنه...
- بهتره بهشون بگی با خودشون کنار بیان. من هنوز قصد ازدواج ندارم...و نمیخوام مایه عذاب کسی باشم. خصوصا علی آقا...
کیمیا لب برچید و ابرو بالا انداخت.
- چشم...ولی بهش فکر کن.
نگاهی حواله چشمای عسلی رنگ روشن و براقش کردم که خودش فهمید دیگه نباید حرفی بزنه و ادامه بده. من یه زندگی آروم و دور از این اتفاقا میخواستم. یه زندگی سازماندهی شده و مشخص. اینی که تو سینه پسراست دله یا دلستر؟ درکش چقدر برام سخت بود! هرچند که عشق حقیقی رو اطرافم دیده بودم ولی نمیدونستم به اسم احساسات این مرد چی میشد گفت؟ اون قطعا آدم زندگی بود. و شاید مرد ایده آل من. اما حالا نه! به هیچ وجه...
*
صدای زنگ در از دنیای کتاب و افکار خودم بیرون کشیدم. چادر رنگی گلدار رو از روی صندلی گوشه کتابخونه خونه بیبی برداشتم و سرم کردم. راهرو رو با قدم های سریع گذشتم و از تو ایوون صدا زدم:
- کیه؟
صدای آشنایی از پشت در گفت: منم عمه!
با اشتیاق بیشتری به سمت در سفید قدیمی که داداش معراج تازه روغنکاری کرده بود رفتم و در میان راه دستی هم به گلهای شمعدانی سرخ و صورتی لب حوض کشیدم. عطر رز های تو باغچه رو به مشام کشیدم و دست سپت دستگیره در بردم. قامت یوسف یازده ساله با اون چشم های نجیب و چهره دلنشین پشت چهارچوب در سفید آهنی نقش بست.
آغوش براش باز کردم و خودشو بین دستام جا کرد. سرش رو بوسیدم و به موهاش دست کشیدم. حس غریبی تو وجودم لرزید!
- چقدر بزرگ شدی یوسف!
- عمه من که همیشه میام پیشت. چطوری حالا فهمیدی بزرگ شدم؟
- بیا تو...
دستشو تو دستم گرفتم و تک تک کاشی های حیاط رو باهاش قدم زدم تا ایوون. کفش هاشو در آورد و جفت کرد و پله هارو دوتا یکی بالا رفت.
- مراقب باش زمین نخوری!
- من دیگه بزرگ شدم عمه.
خندیدم و با نگاهم تا چهارچوب در قدیمی با شیشه های رنگیش تعقیبش کردم. امروز خیلی بیشتر از هفت سال پیش منو یاد داداش مرصاد مینداخت! خیلی بیشتر بوی اونو میداد...
هنوز دمپایی های پلاستیکی رو درنیاورده بودم که زنگ در دوباره به صدا در اومد. برگشتم و دوباره هنگام گذر از کنار باغچه عطر رز های سرخ رو به مشام کشیدم.
- کیه؟
- منم سها!
دوباره یه شوق دیگه تو چشمام دوید. صدای کیمیا و نینی کوچولوی شیرینش همراه با طهورا تو این روزا برام دلنشین ترین صدای دنیا بود که میتونست از پشت در بیاد. در رو با ذوق باز کردم نینی کوچولوی کیمیا رو از دستش قاپیدم. ماچ آبداری روی لپ نرم و سفیدش کاشتم و تو بغل محکم فشردمش.
- کشتی بچمو خاله سها!
خندیدیم.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت_آخر
چای خوش رنگ و عطری که همیشه برای اومدن مهمون آماده بود تو فنجون های گل قرمزی که از بیبی برام باقی مونده بود ریختم و توی سینی ملامین گلگلی گذاشتم. قندون مشابه فنجون هارو هم توی سینی گذاشتم و به مقصد اتاق نشیمن، آشپزخونه نقلی و همیشه مرتب رو که بعد بیبی اجازه نداده بودم خاک بخوره ترک کردم.
سینی چای رو روی میز عسلی گذاشتم.
- خاله دورت بگرده فسقلی من!
طهورا فنجون چای رو برداشت و نگاه مضمون داری به کیمیا انداخت. بعد هم رو به من کرد و با لبخند گفت:
- خب خواهر محترمه. والا جلسه امروز فقط یه دورهمی خودمونی قرار نیست باشه!
نشستم رو مبل رو به روشون و با سکوت به چشماش نگاه کردم و منتظر ادامه حرفش موندم.
- ببین سها! من ازدواج کردم...کیمیا هم ازدواج کرد و حالا یه بچه داره! همهمون به سر و سامون رسیدیم...تو هنوز نمیخوای به علی آقای بیچاره جواب بدی؟
نگه از چشماش گرفتم و بین گل های قالی دستباف پیچ و تاب دادم. قلبم با پیش اومدن حرف علی آقا ضربان تند تری گرفت و سرخی گونههام از شرم رو خودمم حس کردم چه برسه دخترا که دیگه تبهر داشتن تو تشخیص این احساسات!!!
کیمیا پی حرف طهورا رو گرفت و همونطور که پستونک رو تو دهن حلما کوچولو میذاشت گفت:
- سها جان! دیگه خودت خوب میدونی تو این هفت سال چی گذشته به داداشم. عشقی که تو دلش افتاد، راهی قم و حوزه ها و حجرههاش کرد بلکه دیدنت بیقرار ترش نکنه! این یک سالی ام که ملبس شده و برگشته تهران اونقدر تو خودشه و میسوزه که کم مونده دق کنه...
بر خلاف میلم با شیطنت گفتم: خب عشق این سختیارم داره دیگه...شما که خودت مطلعی خواهر رنجبر!
از سر کلافگی و مستاصلی هردوشون چشم غره ای نثارم کردن.
طهورا - سها. میدونم که توهم ته دلت یه چیزی هست. چرا اینقدر همه رو اذیت میکنی و لجبازی در میاری؟ به خدا روا نیست عذاب دادن پسر مردم!
کیمیا - سها جان! دیگه الان ۲۵ سالته...داداشم خیلی وقته منتظرته...منتظره جواب بدی بهش و دلش روشنه...
لب گزیدم و نگاه از بچه ها دزدیدم. غرورم نمیذاشت به این زودیا لو بدم که ته دلم چی میگذره و تمام این هفت سال منتظر بودم که از قم بگرده و دوباره پا پیش بذاره...
لبخندی لبریز از شرم و شوق تحویل دخترا دادم.
- دوست داشتم بیبی گلنساء هم باشه و تو لباس عروس منو ببینه. ولی سه ساله که نیست...
برق چشمای کیمیا تا آسمون هفتم رو روشن کرد و یه تبسم دندون نمای دلنشین رو لبش گل کرد. طهورا فنجون چایی رو زمین گذاشت و با هیجان به چشمام خیره شد.
- پس مبارکه؟
سر به زیر انداختم و لبخند پررنگ تری زدم...
کیمیا حلما رو زمین گذاشت و پرید بغلم. طهورا هم پشت سرش!
- کیمیا داداشت منو زنده میخوادا!
- هوی هوی حالا پررو ام نشو هنوز از فیلتر عمو صالح رد نشده هول برت داشته عروس خانم!
خندیدیم و افق جدیدی زندگیمو روشن کرد...داداش مرصادم...کاش بودی و میدیدیم تو لباس سفید...کاش خودت بدرقهم میکردی...
*
- علی علی علی علی علی...
- جانم خانم؟
عبای طوسی رنگشو رو شونههاش مرتب کردم و به چشمای درخشانش خیره شدم.
- هنوزم باورم نمیشه از امروز دیگه باید بهت بگیم بابایی...
لبخندش محو و بعدش چشماش اندازه نعلبکی های بیبی گلنساء شد. تو چشمای سیاهم خیره شد و با بهت گفت:
- چی؟!
- بابا علی! دوست دارم فسقلیمون شبیه باباش بور و چشم رنگی باشه...
چند ثانیه به چشمام خیره موند و بعد از هضم خبری که در نهایت غافلگیری بهش داده بودم کف خونه نشست و به سجده رفت. و خدا میدونست که چه ذوقی تو وجودش داره فوران میکنه...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
پایان
#نجوایمهدوی
🏝روزی تو خواهی آمد
از غربت زمانه
میآوری نشان از
آن قبر بینشانه🏝
#شببخیرمولایمن
#اللهمعجللولیکالفرج
#شبتونمهدوی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ بازنشر به مناسبت ۹دی
📹 نماهنگ | أین عمار...
🔻 رهبر انقلاب: من در سال ۸۸، مسئلهى بصیرت را مطرح کردم؛ عدّهاى این را مسخره کردند، «بصیرت» را مسخره کردند؛ مسخره نداشت، واقعیّت بود؛ الان هم واقعیّت است.
📥 سایر کیفیتها👇
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=50918
اینک شوکران
ماجرای یک عشق بی پایان
زندگینامه شهید منوچهر مدق و همسرش
به روایت همسرش
این داستان رو حتما بخونید...
#اینک_شوکران
#شهیدمدق
#اینک_شوکران
#قسمت_1
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت اول
ﻫﺮﭼﻪ ﯾﮏ دﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻦ و ﺳﺎل او دﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ او داﺷﺖ.ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﯿﺮﻓﺖ و ﻫﺮ ﮐﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﯾﮏ آرزو:اﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ بامیه ﻣﺘﺮ ي ﺑﮕﺬارد رو ي ﺳﺮش و ﺑﺒﺮد ﺑﻔﺮوﺷﺪ.ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎر ي ﮐﻪ ﭘﺪرش ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮد ﻓﺮﺷﺘﻪ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﺪ.و او ﮔﺎﻫﯽ ﻏﺮو ﻟﻨﺪ ﻣﯿﮑﺮد ﭼﻪ ﻃﻮر ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻨﺪ او را از اﯾﻦ ﻟﺬت ﻣﺤﺮوم ﮐﻨﻨﺪ.آﺧﺮ،ﯾﮏ ﺷﺐ ﭘﺪر ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺎمیه ﺧﺮﯾﺪ و ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ي ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻔﺮوش.ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ آرزوﯾﯽ ﻧﺪاﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ آورده ﻧﺸﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﭘﺪر ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻮا ي ﻣﺎ را داﺷﺖ.ﻟﺐ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ آﻣﺎده ﺑﻮد.ﻣﺎ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ﺧﻮاﻫﺮ ﺑﻮدﯾﻢ و دوﺗﺎ ﺑﺮادر.ﻓﺮﯾﺒﺎ ﮐﻪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ از ﻣﻦ ﺑﺎ ﺟﻤﺸﯿﺪ برادر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازدواج ﮐﺮد،ﻓﺮاﻧﮏ،ﻓﻬﯿﻤﻪ وﻣﻦ،ﻣﺤﺴﻦ و ﻓﺮﯾﺒﺮز.ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺑﺮاي ﻫﻤﻪ آزادی ﺑﻪ ﯾﮏ اﻧﺪازه ﺑﻮد.ﭘﺪرم
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﻫﺮ ﮐﺎری ﻣﯿﺨﻮاﻫﯿﺪ،ﺑﮑﺘﯿﺪ ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻟﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ. ﭼﻬﺎرده ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﮐﺘﺎب ﺧﻮاﻧﺪن.ﻫﻤﺎن ﺳﺎﻟﻬﺎی ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ وﭘﻨﺠﺎه و ﻫﻔﺖ.ﻫﺰار وﯾﮏ ﻓﺮﻗﻪ ﺑﺎب ﺑﻮد و ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ اﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﮐﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﻮم و
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ.از ﮐﺘﺎﺑﻬﺎی ﺗﻮده ای ﺧﻮﺷﻢ ﻧﯿﺎﻣﺪ.ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ وﺟﻮد ﺧﺪا را ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم و دوﺳﺘﺶ داﺷﺘﻢ.ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎور ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ.ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﻢ و ﺑﺎ ﺧﻮدم ﺑﺠﻨﮕﻢ.ﮔﺬاﺷﺘﻤﺸﺎن ﮐﻨﺎر.دﯾﮕﺮ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﺷﺎن را ﻧﺨﻮاﻧﺪم.ﮐﺘﺎﺑﻬﺎي ﻣﺠﺎﻫﺪﯾﻦ از ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.از اﯾﻦ ﮐﺎرﺷﺎن ﺑﺪم آﻣﺪ.ﺑﺎ ﺧﻮدم ﻗﺮار ﮔﺬاﺷﺘﻢ اول اﺳﻼم را ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﺮوم دﻧﺒﺎل ﻓﺮﻗﻪ ﻫﺎ.ﺑﻪ ﻫﻮا ي درس ﺧﻮاﻧﺪن ﺑﺎ دوﺳﺘﺎن ﻣ ﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎی دﮐﺘﺮ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ.ﮐﻢ ﮐﻢ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﺣﺠﺎب داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.ﻣﺎدرم از ﭼﺎدر ﺧﻮﺷﺶ
ﻧﻤﯽ آﻣﺪ.ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم ﺑﺮا ي وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽ روﯾﻢ زﯾﺎرت ﭼﺎدر ﺑﺪوزد...
ادامه دارد...
#اینک_شوکران
#قسمت_2
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت دوم
ﻫﺮ روز ﭼﺎدر را ﺗﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﯿﻔﻢ وﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯾﻢرا ﻣﯽ ﭼﯿﺪم روﯾﺶ.از ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ آﻣﺪم ﺑﯿﺮون ﺳﺮم ﻣﯿﮑﺮدم ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ.آن ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭼﺎدر ﯾﮏ ﻣﻮﺿﻊ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺑﻮد.
ﺧﺎﻧﻮاده ام از ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺷﺪن ﺧﻮﺷﺸﺎن ﻧﻤﯽآﻣﺪ.ﭘﺪر ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺗﻪ ﻣﺎﺟﺮا را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺷﺮ وﺷﻮرش را.اﻣﺎ ﻣﻦ اﻧﻘﻼﺑ ﯽ ﺷﺪه ﺑﻮدم،
ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ رژﯾﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮود. در ﭘﺸﺘﯽ ﻣﺪرﺳﻪ درﻣﺎن روبروی دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﭘﺴﺮاﻧﻪ ﺑﺎز ﻣﯽ ﺷﺪ.
از آن در ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﭘﺴﺮﻫﺎ اﻋﻼﻣﯿﻪ و ﻧﻮار اﻣﺎم ردو ﺑﺪل ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ.ﺳﺮاﯾﺪار ﻣﺪرﺳﻪ ﻫﻢ ﮐﻤﮑﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﺮد.ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ ﻧﻮار اﻣﺎم را ﮔﻮش دادم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺤﻮ ﺻﺪاش ﺷﺪم ﺗﺎ ﺣﺮﻏﺎش.اﻣﺎم ﻣﺜﻞ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮد.
ﻟﻬﺠﻪ اﻣﺎم ﮐﻠﻤﺎت ﻋﺎﻣﯿﺎﻧﻪ و ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺧﻮدﻣﺎﻧﯿﺶ. ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺣﺮف ﻫﺎﯾﺶ را.ﺑﻪ ﺧﯿﺎل ﺧﻮدم ﻫﻤﻪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻣﯿﮑﺮدم.ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﻮدم ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ ﻟﻮ ﻧﺮوم. ﭘﺪر ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﮏ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮش ﻓﺮﯾﺒﺎ ﻫﻢ ﻣﺪرﺳﻪ ای ﺑﻮد.ﻓﺮﯾﺒﺎ ﻣﯽ دﯾﺪ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯽ آﯾﺪ ﻣﺪرﺳﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺟﯿﻢ ﻣﯿﺸﻮد وﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﯽ زﻧﺪ ﺑﯿﺮون.ﺑﻪ ﭘﺪر ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد،اﻣﺎ ﭘﺪر ﺑﻪ رو ي ﺧﻮد ﻧﻤﯽ آورد.
ﻓﻘﻂ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ از ﺗﻬﺮان دورش ﮐﻨﺪ.ﺑﻔﺮﺳﺘﺪش اﻫﻮاز ﯾﺎ اراك،ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻣﯿ ﻞ ﻫﺎ.ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ آدم ﺑﺮود اراك ﻧﻪ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﭼﮑﯽ اﺳﺖ راﺣﺘﺘﺮ ﺑﻪ ﮐﺎرﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ رﺳﺪ.اﻫﻮاز ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر. ﻫﺮﺟﺎ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪش ﺑﺪﺗﺮ ﺑﻮد.
ﺗﺎزه ﭘﺪر ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﻪ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﻫﺮﺟﺎ ﺧﺒﺮ ي ﺑﻮد او ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮد.ﻫﯿﭻ
ﺗﻈﺎﻫﺮاﺗﯽ را از دﺳﺖ ﻧﻤﯽ داد.ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ اﻧﺘﻈﺎﻣﺎت ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﮐﻪ در ﺗﻈﺎﻫﺮات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﮔﯿﺮ ﺑﯿﻔﺘﺪ...
ادامه دارد...