eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت96 - باباجونم! چیزی شده؟ چند ثانیه سکوتش پشت تلفن، منو مطئن کرد که اتفاقی افتاده. ی
تم. یعنی افتاده؟ کجاست؟ همه جارو گشتم.نبود که نبود. آب شده بود رفته بود زمین! مأیوس و منقلب سرجام نشستم. خودمو جمع کردم و سرمو انداختم پایین. چرا؟ چرا فقط یه رویا بود؟ رویا بود؟ نه نبود! رویا نبود! مطمئنم رویا نبود! من نامه رو تو دستام گرفتم، خوندم، و اشک ریختم. ولی حالا نبود. بازم اشک ریختم. تا چند دقیقه پیش اشک عشق، و حالا اشک دلتنگی...چقدر زود...نامه‌رو ازم گرفتی! چی میشد پیشم میموند؟ نفس عمیقی کشیدم و دوباره خودمو مشغول مداحی کردم. ولی فکر نامه و حرفای توش، امضای پای نامه، و نوری که قلبم رو روشن کرده بود، تا آخر سفر رهام نکرد... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
- ببخشید؛ بفرمایید... سرم رو بلند کردم ولی کسی نبود! یعنی اشتباه شنیدم؟ به دور و برم نگاه کردم. جز علی آقا که اون طرف نشسته بود و تو فکر بود کس دیگه ای اینجا نبود! به تابوت سیدجواد نگاه کردم. پاکت سفیدی روش بود و هاله کم رنگ سفیدی نورانیش کرده بود! باز متعجب و کنجکاوانه به اطراف نگاه کردم. ولی چشم های بارونیم کسی رو پیدا نکردن. اشک هامو پاک کردم و پاکت رو برداشتم. پشت و روش رو بازرسی کردم و نوشته ای که پشتش نوشته بود خوندم : - خواستم خود نامه را دستت دهم، اما نشد! دادم همرزم قدیمی برایت بیاورد... قلبم با خوندن این یک خط کوتاه، جوری به سینه کوبید که خواستم درش بیارم و محکم تو دستم نگهش دارم. آروم باش عزیزم! چرا اینقدر بی‌تابی؟! درخت فکرم هزار شاخه شد و هر شاخه میوه ای متفاوت داد! یعنی این نامه از کی بود؟ همرزم کی بود؟ اصلا چطوری از اینجا، اونم یهویی سر در آورده بود؟ با احتیاط چسب درش رو باز کردم و کاغذ توش رو درآوردم. کاغذ سفید و تمیزی بود که تاشده بود. با دستایی که میلرزید بازش کردم. یک آن نوری که به چشمم خورد مانع دیدم شد. چشمامو مالیدم و دوباره به صفحه کاغذ نگاه کردم. خط آشناش فراموش نشدنی بود و عطری که ازش به مشام می‌رسید هرگز خیالم رو رها نمیکرد. کل کابین پر شد از عطر گل یخ!...عطر گل یخ... پرده اشک پنجره چشمام رو پوشوند و دیدگانم رو تار کرد. قلبم همچنان به قفسه سینه میکوبید. دستام یخ کرده بود. تنم به رعشه افتاده بود. امکان نداشت این نامه سیدجواد باشه! چطوری؟ نه امکان نداشت! ولی این خط، خط خودش بود...حتی عطر کاغذ نو هم بوی اونو میداد! احساسی که روحم رو تحت اختیار گرفته بود، فراتر از شعف و نشاط معنوی بود... شروع کردم به خوندن نامه... " بسم رب الشهداء والصدیقین! دختر عزیزم سلام. امیدوارم همیشه سالم و تندرست و در سایه ی آقا امام زمان(عج) به موفقیت های شایان دست یابی. بسیار مشتاق بودم که حضوری با تو سخن بگویم؛ ولی از آنجایی که این امکان وجود نداشت و اجازه چنین کاری نداشتم، ناچار شدم برایت نامه بنویسم و از طریق یکی از دوستان برایت بفرستم. نمیدانم وقتی نامه ام را میخوانی چه حالی داری؟! ولی میدانم به حرف هایی که میزنم با دقت توجه میکنی.  امروز که مرا به خانه برمی‌گردانی، به مادرم بگو در این سال ها بسیار دلتنگش بودم. ولی خانم حضرت فاطمه زهرا(س) در تمام این سال ها، هر شب میهمان ما بودند و عطر وجود مبارکشان دلتنگی‌مان را می‌کاست. چقدر دلم میخواست همچنان در محضر مادرم حضرت فاطمه(س) باشم...اما حیف که موعد آن رسیده بود که به خانه برگردم و آرامش را به قلب بی‌قرار مادرم بازگردانم. سلام مرا به او برسان. بگو که در این سال ها همیشه به یادش بودم و نظاره گر تمام لحظات تنهایی اش، و تمام لحظاتی که تو مراقب او بودی...! میدانم که حالش چندان خوب نیست...ولی مراقبش باش و درباره من و اینکه برگشتم با او صحبت کن. بدون شک با لطف امام زمان(عج) و خانم فاطمه زهرا(س) خوب می‌شود..." چشمام بی‌پروا میباریدن و آسمون دلم، از خوندن تک تک کلماتی که مخاطبشون من بودم، غرق سرور می‌شد. دلم نمیخواست نامه به انتها برسه و ساعت ها مخاطب حرفای قشنگش باشم. چقدر زیبا و دل نشین بهم نوید خوب شدن بی‌بی رو داد! "...از تو ممنونم که مراقبش بودی...اجرکم عندالله...ان شاء الله اگر لیاقت داشتم، حتما شفافت تو را خواهم کرد. این لطف حضرت سیدالشهدا(ع) و بی‌بی زینب کبری(س) بود که توانستم راه درست را به تو نشان دهم و تو نیز در این راه تا کنون درخشان قدم برداشتی. پاسدار خونم باش و هیچگاه سنگر مادرمان حضرت صدیقه کبری(س) را خالی مگذار. از شما جوانان و نوجوانان میخواهم که راه ما را ادامه دهید و در سنگر دشمن بازی نکنید. امام زمان(عج) در انتظار است که شما یاری‌اش کنید. فراموش نکنید که لازمه سربازی امام زمان(عج) در عصر غیبت، حمایت و تحت امر ولایت فقیه بودن است. امام خامنه ای را تنها نگذارید و در دوران غیبت و غربت، پشتشان باشید. سهاجان...به برادر عزیزم صالح نیز سلام برسان. و همچنین به برادر عزیز خودت، مرصاد! که بسیار دلتنگ نماز هایش در اتاقم هستم. به صالح بگو که هر شب دعایش میکنم... با آرزوی عاقبت بخیری برای تک تک شما، سیدجواد موسوی حسینی..." بعد از خوندن نامه آرامش عجیبی روحم رو در بر گرفت. آرامشی که چند سالی بود نداشتمش. و حالا سیدجواد این آرامش رو بعد چند سال، به نامه ای پر از احساس، بهم هدیه داده بود... چشمام و بستم و لبخند زدم. نامه ات اینقدر آرومم کرده بود آقاسیدجواد...با خودت حرف زدن چقدر میتونست حالم رو خوب کنه!... دستی به صورتم کشیدم و اشک هایی که نامه رو هم خیس کرده بودن پاک کردم. وقتی چشمامو باز کردم...خبری از نامه ای که توی دستام بود، نبود!...یعنی چی؟ تا چند لحظه پیش که...همینجا بود! تو دستام!
صدای زنگ ساعت حلبی، دنیای خواب و رویا رو به باد داد و نور ملایمی که از میون پرده ی سفید گلگلی به اتاق میتابید، چشم هامو نوازش کرد. پلک هامو از روی هم برداشتم و اتاق و چند لحظه ای برانداز کردم. دیگه صدای زنگ ساعت قدیمی رو به صدای آلارم گوشی ترجیح میدادم! به زحمت سرجام نشستم. دستی به موهای پرکلاغی بلندم که منو به شاهزاده زغال معروف کرده بودن کشیدم. چقدر عرق کرده بودم! کلافه از تخت جدا شدم و به سمت پنجره رفتم. حیاط رو دید زدم. بی‌بی گل‌نساء مثل هر روز صبح که حیوونای زبون بسته رو فراموش نمی‌کرد، برای مرغ و خروس و جوجه های طلایی دونه می‌ریخت و برای گربه کوچولوی خاکستری کاسه شیر گذاشته بود و گربه کوچولو با ولع آخرای کاسه رو لیس میزد. پنجره رو باز کردم و پرده رو کامل کنار کشیدم تا پرتوهای نور کل اتاق رو روشن کنن. نسیم بهاری اردیبهشت ماه، لا به لای موهای بهم ریخته و گره‌خورده‌م پیچید. از چهارچوب چوبی صدا کردم: - سلام بی‌بی! صبحتون بخیر. بی‌بی برگشت سمتم و با لبخند دلنشین همیشگیش جوابم رو داد. - سلام میوه دلم! بیدار شدی؟ - بله. از اتاق بیرون رفتم. کیمیا مثل فرفره توی راهرو میچرخید و همه جا رو دستمال می‌کشید. با تعجب سلام دادم و پرسیدم: - چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ خجول و غافلگیر برگشت طرفم. لبخند مهربونی زد. - سلام! صبح بخیر... - صبح شماهم بخیر خواهر جان! نگفتین؟! چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ - خب...آخه مهمون داریم! ابرو بالا انداختم؛ - مهمون؟ - بله! - جناب مهمان که اینقدر شمارو به تکاپو انداخته کی باشن؟ - امممم...بزار بیاد خودت ببین! چشمکی زد و دوباره به سرعت مشغول کار شد. من هم با صندوقچه ذهنم که دوباره پر شده بود شونه بالا انداختم و حوله به دست به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و زود بیرون اومدم. وقت معطل کردن نبود؛ حسابی کار داشتم و از طرفی هم کیمیا داشت ازم جلو میزد! حوله رو دور موهای بلندم که دیگه خسته‌م کرده بود پیچیدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم. لبخند آسودگی و رضایت روی لب هام نشست و دستم به سمت انگشتر فیروزه‌م که روی میز بود رفت. نگین آبی رنگش روی دست سفیدم زیباییش رو دو برابر نشون میداد. مشغول خشک کردن موهام و کلنجار رفتن با برس و موهای گره خورده و لجبازم بودم که در اتاق محکم باز شد! - عه! - وای شرمنده یادم رفت در بزنم. - آخرش از دست تو دق میکنم. نمیگی شاید دارم کار شخصی میکنم؟ سکته کردم آخه! حداقل در نمیزنی در رو آروم باز کن... ریز خندید. - شما به بزرگی خودتون ببخشید. دفعه بعد قول میدم در بزنم! - حالا چیکار داری؟ - بی‌بی میگه چای و ناهار رو شما باید درست کنی سها خانم. یه ناهار ویژه و یه چای خوش‌رنگ برای مهمون خاصمون! - هوفففف. همین؟ فکر کردم سر اوردی! - وااا! این مهم نیست؟ یعنی اینقدر شما تبهر داری که این مسئله اینقدر ساده‌ست؟ بادی به غبغب انداختم و کلاس گذاشتم مثلا. - بعله دیگه پس چی؟ پنج ماه شاگرد و دختر بی‌بی باشی معلومه که تبهر پیدا میکنی! کیمیا به شوخی قیافه‌شو جمع کرد و لب و لوچه کج! دست به کمر گذاشت : - خوبه خوبه! لازم نکرده واسه من کلاس بزاری کدبانو! پاشو دیر میشه ناهارت اماده نمیشه ها! سرخوش خندیدیم و هردو به آشپزخونه رفتیم. کیمیا برای بی‌بی که از کله سحر داشت زحمت میکشید یک لیوان آب برد و من هم مشغول آماده کردن برنج شدم. از آشپزخونه صدامو بلند کردم: - مهمون ویژه چه غذایی دوست داره؟ کیمیا بعد چند لحظه از حیاط گفت: - فسنجون تررررررررش! زیر لب و با خودم به به‌ گفتم و دست به کار آماده کردن خورشت شدم. فسنجون ترش از غذاهای مورد علاقه من بود.! ولی مهمون کی میتونست باشه؟! همه چیز آماده بود. ناهار و خونه هردو آماده پذیرایی از مهمون بودن. زنگ در به صدا در اومد و من با عجله داخل اتاقم جهیدم تا آماده بشم برای میزبانی از مهمون ویژه ای که از صبح مژده اش قلب بی‌بی رو نوازش می‌کرد و نور شادی در چشماش می‌درخشید! لباس پوشیده و مناسب مهمونی پوشیدم و چادر ساده رنگی رو سر کردم. برای بار آخر خودمو تو آینه قدی گوشه اتاق برانداز کردم. کاملا محجوب و نجیب و مناسب! چند دقیقه بعد از فرار کردن به اتاق، بیرون رفتم. مهمون عزیزگرامی بی‌بی توی اتاق نشیمن نشسته بود و کیمیا توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه ها برای پذیرایی. آسته آسته رفتم توی آشپزخونه و پشت کیمیا ایستادم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت110 مثل تشنه ای که روز هاست آب به لب های خشکش نرسیده، عطر مرصاد رو جرعه جرعه مینوشی
اتاق رو ترک کردم و باز به آشپزخونه پناه بردم. کیمیا رو صندلی نشسته بود و تو فکر بود. عجب روز کسل کننده ای... - غذا آماده‌ست نه؟ - هان؟ آهان...آره آماده‌ست... - خوبی؟ - نه... - چرا؟ - اِ من گفتم نه؟ ببخشید...خوبم... - تو راست میگی... سفره تو نشیمن انداخته شد و بشقاب های چینی قدیمی چیده شدن. برنج و خورشت و سبزی و دوغ هم سفره رو جلا دادن و لیوان ها کنار بشقاب بی‌بی و سیدسبحان گذاشته شدن. عجب سفره ای...یک بار دیگه سفره رو از نظر گذروندم و با خیال راحت رفتم آشپزخونه که برای خودم و کیمیا سفره بندازم. سفره خودمون رو هم انداختم و چادرم رو در آوردم. - میگم سها... - جانم؟ - آقا سید سبحان همونه که بی‌بی به خاطرش حالش بد شد! مگه نه؟ - آره... - از داداشت خبر گرفتی؟ - آره...ولی هیچی مثل این نیست که خودش از حالش خبر بده... - تو چقدر به داداشت وابسته ای! من و علی از بچگی خیلی وابسته نبودیم... آه بلندی کشیدم. راست می‌گفت! این حد از وابستگی برای خواهر و برادرا غیر عادی بود...شاید... بشقاب کیمیا رو پر کردم و برای خودم کمتر کشیدم. میل به غذا نداشتم. ولی فسنجون چیزی نبود که به راحتی ازش بگذرم! - سها دستت درد نکنه خیلی خوب شده! فکرکنم آقاسیدسبحان هم خیلی خوشش بیاد... - ممنون...نوش جون... یه لیوان دوغ ریختم و سر کشیدم. - یواش عزیزم. خفه کردی خودتو ها! - تشنم بود خوب! - هوووووووف! اصلا تو هزار جور رفتار مختلف داری سها. هیچکس نمیتونه کامل تو رو بشناسه! - میدونم...حالا خوبن یا بد؟ خندیدم. - بیشتریاش خوب. چشمکی زد و رضایتمند از اینکه تونست منو از تو لک در بیاره به خوردن غذاش ادامه داد... سفره هارو به کمک کیمیا جمع کردیم. سیدسبحان در مقابل کیمیا هم به اندازه من با حیا و سر به زیر بود. ظرف هارو شستیم و از خستگی روی صندلی چوبی ولو شدیم. - آخیش! بالاخره اینهمه استرس تموم شد... - چقدر هم شما استرس کشیدی کیمیا خانم! - امم...منظورم استرس شما بود بابا! چرا شاکی میشی؟! خندیدیم. چقدر با کیمیا، تو این خونه، حالم خوب بود! تو ایوون روی پله های سمت راست نشستم. دستم رو زیر چونم گذاشتم. نسیم بهاری لای درخت ها می‌وزید و اونوقت ظهر، جز صدای برگ ها، هیچ صدای دیگه ای به گوش نمی‌رسید. همه مشغول استراحت بودن و من تنها موجودی بودم که تو اون فضای دل‌نشین بیدار بودم. افکار مختلفی به ذهنم حجوم آورده بودن و تا جوابشون رو پیدا نمی‌کردم نمیتونستم سر روی بالش بزارم. ذهن خسته‌م  همراه با باد، راهی روزهای کودکی‌ شد... خیلی کوچیک بودیم که یه بار بابا من و مرصاد و معراج رو آورد خونه بی‌بی. پنج شنبه بود. مرصاد و معراج توی حیاط میچرخیدن و دنبال بازی می‌کردن. منم توی ایوون ایستاده بودم و تماشاشون میکردم و میخندیدم. بابا کنارم ایستاد و دست کشید روی سرم. - خوبی گل بابا؟ - آره! شما خوبی بابا؟ - شکر خدا...به داداشات میخندی؟ خندیدم. - آره! - چرا؟ معراج کنار حوض وایستاد و بریده بریده و با نفس نفس گفت: - شازده خانم دستور دادن مرصاد دنبالم کنه که ازم شکلات بگیره برا سها! آخه این چه کاریه خواهر کوچولو؟ از اینکه پته‌مو جلوی بابا ریخت رو آب گونه هام گل کردن ولی قیافه حق به جانبی گرفتم و دست به کمر گذاشتم. - خب من دلم شکلات میخواست. بابا ببین! معراج یه عالمه شکلات توت فرنگی و آلبالو و کاکائویی داره ولی به من نمیده! منم گفتم مرصاد ازش بگیره برام! - ببینم پسر؟! چرا به شاهزاده خانم بابایی شکلات نمیدی؟ زبون درازی‌ای از سر پیروزی به معراج کردم. - عه عه عه نگا کنا! اذییت میکنه طلبکارم هست! شماهم که همش طرفداری ته‌تغاریتونو بکنین باباجان. ما پسرام چغندر! مرصاد خندید و شکلاتایی که از معراج تو این مدت چغلی کردنمون کش رفته بود جلو چشماش تکون داد. - مامان که نباشه کسی نیست از ما طرفداری کنه خان داداش جان! معراج با چشمای گرد به شکلاتاش نگاه کرد و زد رو دستش! 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸