#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت111
باید آماده میشدم.. آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام.
او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را..
کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست وصبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم.
آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم.
جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین میآورد رویِ سجاده ایستاد.
در مدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود.
صدایش زدم ( حسام.. چرا واسه خووندن نماز انقدر عجله داری؟؟؟)
به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند ( چایی تا وقتیکه داغه، میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته..
نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره..
بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ امام زمان اقامه میبنده
اونوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا ..
آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه..
اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی..)
با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود..
هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم ( دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد..)
با لحنی پر خنده، (چشمی ) کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم.
جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و لبخندی دلنشین تماشایم میکرد ( خانوم.. عجله کن دیگه..
این فرشته ها دیوونم کردن..
یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه..
بدو تا آقاتونو ندزدین..)
از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم ( والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه..
خیالم راحته، از آقامون، آّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار..)
ریز ریز میخندید ( عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم..
خب میگفتی.. دیگه چی؟؟ )
به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم ( تا حالا اونِ رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..)
صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید ( والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان..
ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه.. )
سپس با انگشت اشاره ایی به سینه اش کرد ( این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده..
بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم..
میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط..
اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه..
چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..)
چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت..
معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت.
به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم. (بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونم تا این فرشته ها بدبختم نکردن.. )
با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید ( خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم..
تا حوری مثه سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟)
چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید.
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت110 مثل تشنه ای که روز هاست آب به لب های خشکش نرسیده، عطر مرصاد رو جرعه جرعه مینوشی
#طریق_عشق
#قسمت111
اتاق رو ترک کردم و باز به آشپزخونه پناه بردم. کیمیا رو صندلی نشسته بود و تو فکر بود. عجب روز کسل کننده ای...
- غذا آمادهست نه؟
- هان؟ آهان...آره آمادهست...
- خوبی؟
- نه...
- چرا؟
- اِ من گفتم نه؟ ببخشید...خوبم...
- تو راست میگی...
سفره تو نشیمن انداخته شد و بشقاب های چینی قدیمی چیده شدن. برنج و خورشت و سبزی و دوغ هم سفره رو جلا دادن و لیوان ها کنار بشقاب بیبی و سیدسبحان گذاشته شدن. عجب سفره ای...یک بار دیگه سفره رو از نظر گذروندم و با خیال راحت رفتم آشپزخونه که برای خودم و کیمیا سفره بندازم. سفره خودمون رو هم انداختم و چادرم رو در آوردم.
- میگم سها...
- جانم؟
- آقا سید سبحان همونه که بیبی به خاطرش حالش بد شد! مگه نه؟
- آره...
- از داداشت خبر گرفتی؟
- آره...ولی هیچی مثل این نیست که خودش از حالش خبر بده...
- تو چقدر به داداشت وابسته ای! من و علی از بچگی خیلی وابسته نبودیم...
آه بلندی کشیدم. راست میگفت! این حد از وابستگی برای خواهر و برادرا غیر عادی بود...شاید...
بشقاب کیمیا رو پر کردم و برای خودم کمتر کشیدم. میل به غذا نداشتم. ولی فسنجون چیزی نبود که به راحتی ازش بگذرم!
- سها دستت درد نکنه خیلی خوب شده! فکرکنم آقاسیدسبحان هم خیلی خوشش بیاد...
- ممنون...نوش جون...
یه لیوان دوغ ریختم و سر کشیدم.
- یواش عزیزم. خفه کردی خودتو ها!
- تشنم بود خوب!
- هوووووووف! اصلا تو هزار جور رفتار مختلف داری سها. هیچکس نمیتونه کامل تو رو بشناسه!
- میدونم...حالا خوبن یا بد؟
خندیدم.
- بیشتریاش خوب.
چشمکی زد و رضایتمند از اینکه تونست منو از تو لک در بیاره به خوردن غذاش ادامه داد...
سفره هارو به کمک کیمیا جمع کردیم. سیدسبحان در مقابل کیمیا هم به اندازه من با حیا و سر به زیر بود. ظرف هارو شستیم و از خستگی روی صندلی چوبی ولو شدیم.
- آخیش! بالاخره اینهمه استرس تموم شد...
- چقدر هم شما استرس کشیدی کیمیا خانم!
- امم...منظورم استرس شما بود بابا! چرا شاکی میشی؟!
خندیدیم. چقدر با کیمیا، تو این خونه، حالم خوب بود!
تو ایوون روی پله های سمت راست نشستم. دستم رو زیر چونم گذاشتم. نسیم بهاری لای درخت ها میوزید و اونوقت ظهر، جز صدای برگ ها، هیچ صدای دیگه ای به گوش نمیرسید. همه مشغول استراحت بودن و من تنها موجودی بودم که تو اون فضای دلنشین بیدار بودم. افکار مختلفی به ذهنم حجوم آورده بودن و تا جوابشون رو پیدا نمیکردم نمیتونستم سر روی بالش بزارم. ذهن خستهم همراه با باد، راهی روزهای کودکی شد...
خیلی کوچیک بودیم که یه بار بابا من و مرصاد و معراج رو آورد خونه بیبی. پنج شنبه بود. مرصاد و معراج توی حیاط میچرخیدن و دنبال بازی میکردن. منم توی ایوون ایستاده بودم و تماشاشون میکردم و میخندیدم. بابا کنارم ایستاد و دست کشید روی سرم.
- خوبی گل بابا؟
- آره! شما خوبی بابا؟
- شکر خدا...به داداشات میخندی؟
خندیدم.
- آره!
- چرا؟
معراج کنار حوض وایستاد و بریده بریده و با نفس نفس گفت:
- شازده خانم دستور دادن مرصاد دنبالم کنه که ازم شکلات بگیره برا سها! آخه این چه کاریه خواهر کوچولو؟
از اینکه پتهمو جلوی بابا ریخت رو آب گونه هام گل کردن ولی قیافه حق به جانبی گرفتم و دست به کمر گذاشتم.
- خب من دلم شکلات میخواست. بابا ببین! معراج یه عالمه شکلات توت فرنگی و آلبالو و کاکائویی داره ولی به من نمیده! منم گفتم مرصاد ازش بگیره برام!
- ببینم پسر؟! چرا به شاهزاده خانم بابایی شکلات نمیدی؟
زبون درازیای از سر پیروزی به معراج کردم.
- عه عه عه نگا کنا! اذییت میکنه طلبکارم هست! شماهم که همش طرفداری تهتغاریتونو بکنین باباجان. ما پسرام چغندر!
مرصاد خندید و شکلاتایی که از معراج تو این مدت چغلی کردنمون کش رفته بود جلو چشماش تکون داد.
- مامان که نباشه کسی نیست از ما طرفداری کنه خان داداش جان!
معراج با چشمای گرد به شکلاتاش نگاه کرد و زد رو دستش!
#فاطمه_سادات_میم
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت110 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دهم
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت111
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و یازدهم
و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: «الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریههات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریههاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...» و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: «الهه! الهه جان!»
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد: «الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...» و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان نالههای بیصبرانهام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: «مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟» و همین جواب بیرحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند: «باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!» و میان گریههای بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پلهها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویههای بیمادریام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بیپناهی گریههایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غمهایم بود و صبورانه به پای دردِ دلهایم مینشست.
ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکستهام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیدهام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنیاش نبود.
غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانهای رفتم که هر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چارهای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد.
با دیدن چشمان وَرم کردهام، اخم کرد و پرسید: «مجید اینجا بود؟» سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: «نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: «باهاش حرف زدی؟» سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: «اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: «خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!» که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت.
* #هـــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهـــان
#قسمت111
✍#فاطمــــه_امیـــری_زاده *
زهره خانم بلند آرش را صدا زد:
ــ آرش بیا درو باز کن مادر
صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید:
ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزار تازه آروم شدن،آجی سمانه درو باز کن
سمانه باشه ای گفت و با پاهای لرزان از جایش بلند شد ،ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
ــ شما براچی بلند شدید؟؟
همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت:
ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده
سمیه خانم هم تایید کرد.
عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت:
ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم
همه ترسیده بودند،خودشان هم دلیلش را نمی دانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،سمیه خانم دستش را گرفت:
ــ مادر بزار من درو باز کنم
ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن
به سمت در رفت،زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند،نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود.
سمانه چادرش را مرتب کرد و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،وحشت زده قدمی به عقب برگشت،اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،با صدای فریاد آرش که میگفت:
ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم
صدای جیغ ها بلند شد،سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود و از شدت ضربه گیج شده بود،همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند و ضجه میزدند،اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید.
صدای اسید ارش در گوشش میپچید،احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند.
آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت:
ــ غلط کردم غلط کردم
کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد:
ــ کمیل کمیل
کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت:
ــ سمانه،سمانه
نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد:
ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش
ــ روی صورت سمانه اسید ریختند
و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت١١١
عاطفه با تاسف، دستشو به اين طرف و آن طرف تكان داد:
- به به! به به! همين يكي رو كم داشتيم، اگه چهار روز ديگه اينجا بمونيم، همه مث فاطمه و راحله ميشن.
- اما من هنوز معتقدم كه قانون طرف مرد هارو داره!
همه با تعجب به سمت فهيمه برگشتند، انگار نه انگار كه اين همه وقت بحث كرديم! دوباره حرف خودش را تكرار ميكرد. فهيمه وقتي تعجب و ناباوري را در نگاهاي متعجب بچهها ديد، در حالي كه انگار داشت از خودش دفاع ميكرد، گفت:
- چرا اينطوري به من نگاه ميكنين؟ اخه ببينين بچه ها! ما ادعا ميكنيم كه محور و كانون خانواده زنه و ميگيم كه زن بنيان خانواده است. اما عملا حق طلاق رو داديم دست مردتا هر وقت كه دلش خواست شيرازه خانواده رو از هم بپاشونه و زن رو با اين همه لطافتش له كنه، چون بعد از طلاق، اون كسي كه بيش از همه آسيب ميبينه، زنه، نه مرد!
براي چند لحظه احساس كردم كه هر چه را فاطمه رشته بود پنبه كرد. فهيمه راست ميگفت: بعد از طلاق، زن بيشتر از مردآسيب ميبيند. نمونه اش خاله مرجان بود. شوهرش بعد از اينكه خاله ازش طلاق گرفت، دوباره ازدواج كرد، ولي خاله مرجان ماند و خودش. مادر گفت خودش نميخواهد. ميخواهد بيشتر به كارش برسد. اما پدر دور از مادر ميگفت كه چند نفري به خواستگاري اش آمده اند، اما همه يا پيرو پاتال بوده اند، يا چندتا بچه قدو نيم قد داشته اند.
سميه رو به فهيمه گفت:
- يعني تو ميخواي بگي كه اسلام همه بايد مثل مسيحيت طلاق رو ممنوع ميكرد؟
فهيمه حيرت كرد:
- نه من كي چنين حرفي زدم؟ همون مسيحيت كه مرتكب اين اشتباه شد براي همه اديان واقوام كافيه!
فاطمه پرسيد:
- چه طور مگه؟ چي شد؟
فهيمه خنده اش گرفت:
- بچهها گوش بدين! انجيل متي چي گفته! گفته كه هر كس به غير از علت زنا، زن خودش رو طلاق بده، باعث زنا كردن او شده و هر كس با زن طلاق گرفته ازدواج كنه با اون زنا كرده. اون وقت ميدونين چي شد؟ حواريون گفتند: "با اين حساب بهتره كه آدم زن نگيره. "
عاطفه با لحني كاملا جدي و همدرد طلبانه، توضيح داد:
- اقعا هم آدم از كجا ميدونه گير كدوم آدم نا اهلي ميفته. حالا دست كم دلمون خوشه كه اگه ديديم اوضاع خرابه، ميدون رو خالي ميكنيم. ولي اگه قرار باشه اين راه فرار، رو هم از ادم بگيرن، چه درديه كه ادم خودشو توي يه همچين هچلي بندازه!
انگار عاطفه هم خيلي بي راه نميگفت: چون فهيمه تاكيد و مثال تاريخي اش را هم آورد.
- اتفاقا تا همين چند سال پيش كه طلاق در كشورهايي مثل ايتاليا ممنوع بود، اين مشكلات وجود داشت. روز نامههاي اروپا نوشته بودن كه به خاطر نبودن طلاق در ايتاليا، عملا بسياري از مردم به صورت نامشروع روابط جنسي برقرار ميكنن. وعده اي از مردم ايتاليا كه ازدواج كردن و ميخوان طلاق بگيرن، تابعيت ايتاليا رو ترك ميكنن تا بتونن طلاق بگيرن. حالا هم كه خود علماي مسيحي قانون طلاق روقبول و تصويب كردن.
راحله با اشتياق عجيبي گفت:
- اونوقت همين علماي مسيحي تا چند سال پيش اسلام رو مسخره ميكردن
كه چرا قانون طلاق روممنوع نكرده! گوش كنين من به خود قانون طلاق اعتراضي ندارم. مشكل من اينه كه چرا اين قانون رو در اختيار مردها گذاشتن.
فاطمه گفت
- فهيمه! تو كه سرت تو تاريخه بگو ببينم، توي تاريخ از قديم تا حالا، در كدوم قوم يا جامعه اي حق طلاق با زن بوده؟!
- در اين كه در تمام تاريخ حق طلاق به دست مرد بوده هيچ بحثي نيست. حتي در تمدن بابلي اگه زن جرات ميكرد تقاضاي طلاق كنه، اون رو به مرگ محكوم ميكردن. من خودم همه اينها رو ميدونم. حتي اين رو هم ميدونم كه در دين يهود، به مجرد اينكه مرد از زنش ناراضي باشه، مطلقا ميتونه اون رو رها كنه. حتي به مجرد نيت هم ميتونه پيوندش رو بشكنه حتي نيازي به اثبات و ابراز خطاي زن نداره. وحتي هيچ تشريفاتي هم نداره! ولي حرف من چيز ديگه ايه، اولا اينكه ما قائليم كه اسلام بهترين قانون حقوقي رو آورده كه با قانونهاي حقوقي بقيه اقوام واديان قابل مقايسه نيست. ثانيا خيلي از اون قوانين هم در قديم بودن، ولي قوانين مدني جوامع امروز كه ديگه چنين چيزهايي رو
ندارن.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
#قسمت111