فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت120 - قربونتون بیبی. سبحان تا آخر همرش نوکر شماست. - مادر جان! این چه حرفیه؟ اول ن
#طریق_عشق
#قسمت121
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتصدوبیستویکم
هنوز اذان نداده بود که از رخت خواب جدا شدم. آسمون صاف بود و ستاره های ریز و درشت مثل چراغ های تک و توکی تو یه شهر تاریک چشمک میزدن. ماه از همیشه پر نور تر بود. انگار میخواست خبرای قشنگ بهم بده. شایدم مهمونی گرفته بودن تو آسمون.
با آب حوض وضو گرفتم. آسته آسته سجاده رو از کتابخونه برداشتم و کنار رخت خوابم پهن کردم. عطر گل یخ تو اتاق پیچیده بود. با ولع هوای اتاق رو به ریه هام کشیدم و عمیق نگهش داشتم. بازدم آهسته ای بیرون دادم.
- الله اکبر...
خدایا خودت ختم بخیرش کن. اگر خیر نیست قشنگ تموم بشه. اگر خیره قشنگ شروع بشه. میدونی که خیلی تا حالا زحمت کشیدم واسه دلم. خیلی دست و پنجه نرم کردم باهاش که به راه چپ نره. نگاه چپ نکنه. چپ دل نبنده. تو فامیل کم نبودن دخترایی که چشمشون دنبالم بوده! ولی فقط به خاطر تو پشت پا زدم به همهشون. پشت پا زدم که تو راضی باشی ازم. آسون نبود ولی کمکم کردی. ولم نکردی. نزاشتی اشتباه برم. بقیشم با خودت...نزار اشتباه برم...هرچی که خیر و صلاحمونه رقم بزن و اگر خیر نیست...خیرش کن که خیلی خواطرشو خواسته این دل وامونده...خیلی خواطرشو خواسته...توهم برام بخوا...بخوا که بشه...
- اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم الرزقنا شهادتا فی سبیلک...اللهم جعلنی من انصارالمهدی...استغفرالله ربی واتوب الیه...
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته...
بلند شدم و رو به قبله وایسادم. چشمامو بستم. دلمو راهی کردم. سپردمش دست بادی که مقصدش کربلا بود.
قدم قدم...از باب القبله شروع کردم. سلام دادم. السلام علیک یا قمره العشیره...چقدر دلم تنگه برات عمو جانم! شکرٌ لِـلّٰه که لایقمون دونستی واسه سربازی عمه سادات...الحمدلله...
رفتم سمت ضریح. خلوت بود و بهترین فرصت برای زیارت. و بهترین فرصت برای جوشیدن چشمه چشمام. برای فوران چند جرعه عشق از وجودم. آی خدا...انگشت رو ضریح کشیدم.
زمزمه کردم : آقا جان! مقتدای ما شمایی...ما غیرت رو ناموس خدا رو از شما یاد گرفتیم...وقتی با اون ملعونا میجنگیم شما رو میبینیم که داری فرماندهیمون میکنی. میبینیم که بچه ها چطوری دارن براتون تو خط دلبری میکنن. حسابمون روز قیامت با شماست، فرمانده!
پیشونی به ضریح گذاشتم و عطر حرم رو با تمام وجود استشمام کردم. هرچی تو دلم بود گفتم؛ در گوشی گرفته تا عیان. دلم نمیخواست جدا شم، ولی باید میرفتم حرم ارباب! خیلی وقت نداشتم. دل کندم...نه...دل نکندم! جسم کندم و دلمو جا گذاشتم. قدم قدم...وارد بین الحرمین شدم. گنبد طلایی آقا مثل خورشید میدرخشید و دلربایی میکرد. دست روی سینه گذاشتم.
- سلام آقام... که الان، رو به روتونم!...السلام علیک یا اباعبدالله؏...
قطره های اشک دونه دونه میچکیدن رو سنگ های خیابون رویایی. شبیه قطره های بارون بهاری! بغض راه گلومو بسته بود.
- آقا میدونی چی میخوام دیگه. همون همیشگیا! اونقدر اومدم در خونهتون که دیگه میدونین چی میخوام. همون تکراریا...همون همیشگیا...عجب دعای قشنگ و دردناکی!
قدم قدم...تو بین الحرمین راه افتادم. پابرهنه. لبخند از رو لبام محو نمیشد. تلخ بود ولی شیرین بود!
- چشماتو ببند...خیال کن الان کربلایی! چشماتو ببیند...
آه سوزناکی از هویدای دل برافروختهم نشأت گرفت و تو هوا پیچید. عطر سیب!
رفتم جلو؛ قدم قدم...هرچی نزدیک تر میشدم، دلم بیشتر میکوبید به سینهم. بیشتر بیتابی میکرد. اضطراب تو وجودم میجوشید. چشمام تار میدیدن. زبون به لب کشیدم و دلواپس نفس بیرون دادم. نکنه دوباره زیارتم نصفه بمونه؟! دست از روی سینه برنداشتم. ترسیدم قلبم سینهمو سوراخ کنه و بپره بیرون. شقیقه هام زُق زُق میکردن. نفس هام به شماره افتاده بودن. حال هر روز صبحم بود؛ حال هر شبم!