#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت109
حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت..
این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس..
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی..
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم.
مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟
مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش..
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت…
روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم..
حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت.
و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم..
و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.
( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط
مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..)
مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را.
تا اینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید.
ادامه دارد..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#طریق_عشق
#قسمت109
- سلام...سها خانم...
- سـ...سـ...سلام...
مات و مبهوت غرق تماشاش شدم. چقدر حرص خوردم و چقدر جون کندم تا دختر عمو صدام نکنه...ولی بین خودمون باشه! دلم برا دختر عمو گفتناش تنگ شده بود!
چقدر تغییر کرده بود! ریش هاش بلند تر شده بودن و دست مجروحش وبال گردنش شده بود. باند سفید و مرتبی از روی آستین لباس چهارخانهش بسته شده بود و نگاهش مثل همیشه و حتی بیش از پیش، گل های قالی رو میپایید.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بیبی گلنساء لبخند بر لب و شاداب تر از همیشه، مشغول تماشای نجابت من که لبه ی روسری حتی چشم هامو پوشونده بود از بس سرم پایین بود و حیای سیدسبحان که نگاه از من میدزدید، بود. اونم هیچی نمیگفت و منتظر بود که یا من بشینم یا پسر عزیز دردونهش که بیخبر برگشته بود. اما...لحظه ای فکرم بال زد و پر کشید تا خیال داداش مرصادم. قلبم چنان براش فشرده شد که مات و مبهوت پرسیدم:
- داداشم کجاست؟
سر به زیر لبخند زد و با گونه هایی که از شرم سرخ شده بودن جواب داد:
- مرصاد...نیومد...
منتظر ادامه حرفش موندم. باید دلیلی داشته باشه! چند لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد:
- گفت بیاد سختش میشه برگشتن. گفت اونجا بهش نیاز دارن...
تو خیال خودم فریاد زدم که پس چرا بدون اون برگشتی؟ ولی لب از لب باز نکردم...منو چه به پرسیدن از پسر مردم؟ اونم چنین سوالی!
دمغ جلوتر رفتم و کنار بیبی نشستم. دلم میخواست بزنم زیر گریه. چشم هام میسوختن. از اون سوختن ها که علاجشون اشکه و بس! از اون سوختن ها که ریشه ی صبر رو میسوزونن و آتیش دلتنگی رو روانه ی آسمون دلت میکنن! چقدر دلم گرفته بود...و بغض چه بیرحمانه چنگ میزد به گلوم...اونم تو مهمونیای که باید آبروداری میکردم و از مهمان مجروح حسابی پذیرایی!...
بیبی که دید آتش محفل داره خاموش و سرد میشه، سریع شعلهش رو زیاد کرد و پر از احساس و عشق رشته کلام رو دستش گرفت.
- خب پسرم! از خودت بگو؛ چه خبر؟
لبخند همچنان روی لب های سیدسبحان خودنمایی میکرد و نگاهش هم همچنان به گل های قالی دوخته شده بود. هرچند که سهم بیبی از نگاهش بیشتر از گل های سرخ و آجری رنگ قالی دستباف بود! و سهم من...هیچ...
با هر حرکتش، دلم میرفت پیش مرصاد. پیش نگاه محجوبش که حتی یک بار هم به چشم های زنداداش طیبه نرسیده بود و لبخند مولاش رو ترجیح داده بود!
- والا...سلامتی...
- مادر تو که ترکش خوردی! کدوم سلامتی؟ راستشو بگو!
خندید!
- ای بابا! چی بگم آخه بیبی جون؟ خبر همش از جبهه و جنگه که...خب...
- من از جبهه و جنگ چیزی سرم نمیشه! از خودت بگو، از وضعیتتون، چی میخورین، کجا میخوابین؟ اینارو بگو...
- همه چی خوبه...مگه میشه تو راه سربازی بیبی چیزی بد هم باشه؟
- مطمئن باشم؟
- از همیشه مطمئن تر...
و دیدم که زیر لب زمزمه کرد : مٰآ رَأیْتُ إلّا جَمیٖلا فےٖ هٰذا الطَریٖق...
بیبی نفس آسوده ای کشید و دوباره مهر به چهرهش ریخت. نیم نگاهی به من انداخت، و فهمید که دلم جطور بال بال میزنه برای کوچکترین خبری از داداشم...
- از مرصاد بگو مادر!
نگاه سیدسبحان از چشمای بیبی سرخورد رو صورت تب دار و مضطرب من. ولی باز به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
- مرصاد هم خوبه. سلام میرسونه...
- کجاست؟ حالش چطوره؟ چرا زنگ نمیزنه؟ چرا خبر نمیده از خودش؟ مردیم از نگرانی!...
مسلسل سوالاتم گیجش کرد ولی لبخند از رو لب هاش محو نشد. از بیحیایی خودم خجالت کشیدم و لب گزیدم. ادبت کجا رفته دختر؟ صبر میکردی بیبی دونه دونه میپرسید!
- آروم مادر! یکم صبر کن...
- بیبی جون سها خانم حق دارن؛ اشکالی نداره...بالاخره نگرانن دیگه...
بیشتر تو خودم فرو رفتم. از شرم سرم رو بالا نگرفتم و بسنده کردم به گوش دادن و تجسم مرصاد جلوی چشمام تو سنگر های خاکی...
هر کلمه ای که از داداش مرصادم حرف میزد، آبی بود بر آتش نگرانی هام و هیزمی بر اتش دلتنگی هام! کاش نمیزاشتم بری مرصاد...که اینطوری بیقراری نکنه این قلب لجباز برای شنیدن صدات...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت109
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نهم
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانهای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصههایی میافتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمیآورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر میآوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده میآوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند.
چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریههای شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعدههای مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفتهای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعهای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشیاش میشدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند.
فنجانی چای با خدا ....
* #هــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهــان #قسمت108 ✍#فاطمــــه_امیـــری_زاده * ــ سم
* #هــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت109
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده *
ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید
آرش شروع کرد به هم زدن و آرام زیر لب زمزمه می کرد،عزیز با شوخی گفت:
ــ چیه مادر ،زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی
سمانه خندید و گفت:
ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها
آرش کنار کشید و با خنده گفت:
ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که
ــ چیه، خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم
آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت:
ــ واه خاک به سرم لو رفتم
صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت:
ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد
تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت:
ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده
ذهن سمانه به آن روز سفر کرد که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم
***
یک ساعت گذشته بود،محمد آمد و اما کمیل پیدایش نشده بود،سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد.
ــ جواب نداد؟
ــ نه عزیز جواب نداد
ــ الان میاد مادر
سمانه لبخندی زد و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود ،با صدای فریاد آرش به خودش آمد،با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید.
ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش
کمیل لبخند زد و گفت:
ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟
ــ بابا دختر عمه امه ،ول کن ،سمانه یه چیز بهش بگو
سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد:
ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی
کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد:
ــ چشم خانومی
دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت:
ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟
ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه
تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت:
ــ باشه بابا،شوخی بود
ــ بیاید بچه ها آش سرد شد
کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند،کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت:
ــ کی پخته؟
آرش با دهان پر گفت:
ــ عزیز و آجی سمانه
ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد
کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت:
ــ پس آشش خوردن داره
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل سي و سوم
🔸قسمت١٠٩
حالا ميفهميدم كه چرا پدر مدت هاست دارد در جا ميزند، چرا اينقدر اوضاع خانه آشفته است و هر سه ما مشكل اعصاب پيدا كرده ايم. چون ديگر مشغله مادر در سينما به او اجازه نميداد كه تشعشعات نوراني آرامش و مودت را
در خانه بپراكند و همين باعث آشفتگي همه ما شده بود. من هم در تاييد صحبتهاي فاطمه گفتم:
- و اگر زن به اين وظيفه اش عمل كنه، زن و شوهر هر دو ميتونن راحت تر در مسير خودشون رشد كنن و فرزندان سالمي پرورش بدن، از جهت رسيدگي به امور روز مره زندگي هم، فضاي خوب خونه، مرد رو آماده ميكنه، شارژ ميكنه تا با نيروي بيشتري به مقابله با مشكلات بيرون از خونه و محل كار بره. هر وقت هم كه در اون محيط مشكلي پيدا كرد، ميتونه بياد توي چنين فضاي آرامي تجديد روحيه كنه.
فاطمه با لبخندي پنهاني از من تشكر كرد و گفت:
-بله! همين طوره! من نميدونم چرا همه قضايا رواز جنبه منفي اش نگاه ميكنيم. چرا بايد فكر كنيم كه كار كردن زن تو خونه كلفتيه؟! همه ما يه روز ازدواج ميكنيم. چند وقت پيش، مصاحبه قشنگي در يكي از مجلهها خوندم. در اون مصاحبه خانمي حرفاي جالبي ميزد. ميگفت اكثر فجايعي كه در جامعه رخ ميده فقط از كمبود عاطفه است. گاهي مرد با چه لذتي به همسرش ميگه: "خانم من آب ميخوام". اين زيباترين نقطه وصل بين زن و شوهره، در صورتي كه خودش هم ميتونه بلند بشه و ليوان آبي برداره. اصلا ميتونه به بچه هاش بگه. اما ميگه خانم من آب ميخوام،. تشنه ام. نقاط وصل ما فقط در حرف زدن نيست، با اشارات هم بايد وصل بشيم، و اين خودش نوعي اشاره ست. "من از دست تو آب ميخوام" و چقدر زيباست كه من زن به اين شكل پاسخ بدم كه"چشم الان برات ميارم". چرا كلفت واري به اين كار نگاه ميكنيم! چرا به عنوان محبت نگاه نكنيم؟ چرا فكر نكنم كه شوهرم ميخواد به بهانه يك ليوان آب با من حرف بزنه؟ صداي منو بشنوه؟! پس من هم ميتونم به بهانه يه ليوان آب به محبتش پاسخ بدم. اگه ما بتونيم ديدمون رو درست كنيم، واقعا عشق در زندگيمون جاري ميشه، چون هيچ چيز زيباتر از اين نيستكه در زندگي عشق وجود داشته باشه. مادر نبايد غذا پختن رو كارگري بدونه. چه اشكالي داره اين غذارو توام با محبت و عاطفه درست كنه؟ يعني نعوذ بالله ما از حضرت زهرا (س) بالاتريم؟ از او كه با يه دست آسياب رو ميچرخوند و بايه دست حسنين (ع) رو نگه ميداشت؟ او كه بود؟ واقعا اگه قراره زهرا رو به سينه بزنيم چرا به زندگي او نگاه نكنيم؟*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
#قسمت109