فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت126 با شنیدن صدام به طرفمون برگشت. ولی از لبه پشت بوم دور نشد. به چشمای خیسش خیره ش
#طریق_عشق
#قسمت127
مهسیما بغض کودکانهش رو قورت داد و با نگاه مظلوم و چشمای قهوهای سوختهی خاصش، چشمایی که وقتی اشک موج میزد توشون، دل سنگ رو ام آب میکرد، از برادر بریده از زندگیش پرسید:
- بابا کجاست؟!
سیب گلوی مرتضی لرزید و نگاه از مهسیمای منتظر دزدید؛ مبادا شرمندهی التماس صداش بشه.
- بابا؟...اون...پیش خداست! یه جای قشنگ و خوب...
- پس چرا بر نمیگرده پیشمون؟ اون دوسِمون نداره؟!
چند قطره اشک دیگه روی گونه های داغ مرتضی لغزیدن و زانوهای سست و بیجونش به جلو حرکت کردن. به سمت مه سیما قدم برداشت و آغوش براش باز کرد. مهسیما خودش رو توی بغل مرتضی جا داد و سرش رو گذاشت روی شونه برادرش. این لحظات به قدری روح و جانمون رو درگیر کرده بود که هیچکس جرئت کلمهای بر زبان آوردن نداشت.
مرتضی با بغضی که به گلوش چنگ میزد تو گوش دختر بچه پنج ساله نجوا کرد:
- اون...اون...اجازه نداره بیاد! وگرنه خیب دوسِمون داره!
- چرا میخوای بری پیش بابا؟ دیگه بر نمیگردی؟ دیگه نمیخوای بر گردی؟
- من...من...
- تو دوستم نداری داداش؟ تو دوستم نداری؟ واسه همین میخوای بری مگه نه؟!
مرتضی خواهر کوچولوش رو از خودش جدا کرد و به چشمای بغض آلود و خیسش خیره شد. مهسیما گوشه لبش رو به دندون گرفته بود و مثل آدم بزرگها سعی میکرد جلوی اشهاش رو بگیره.
- مهسیما! آبجی...من تو رو خیلی دوست دارم! خیلی زیاد...تو همه زندگی منی...
- پس چرا میخوای بری؟ هان؟ اگر بری دیگه نمیتونی برگردی! پس دوسم داری که نمیخوای برگردی...
مرتضی به نشانه نه سر تکون داد و خواهرش رو محکم تر بغل کرد.
- من نمیرم! من هیچجا نمیرم...قول میدم...تا آخر پیشت میمونم...خوبه؟
- دروغ میگی! من میفهمم. من میفهمم دروغ میگی. داداش بد...
- نه دروغ نمیگم! من به مهسیما دروغ نمیگم...
مهسیما با دست های سفید و کوچولوش اشک هاشو پاک کرد و لبخند زد. مرتضی هم به تبعیت از خواهر عزیز دردونهش اشهاش رو پاک کرد و لبخند رو جایگزین تلخند رو لب هاش کرد. چشم گردوندم بین آدمایی که از اعماق وجودشون مرتضی رو دوست داشتن و دلواپسش بودن. اشک شوق و خنده، جای اضطراب رو توی صورتشون گرفته بود و نفس های راحتی میکشیدن.
معصومه و برادرش به سمت مرتضی و مهسیما دویدن و با اشک بهش گفتن که چقدر نگرانش بودن و این کارش داشت سکتهشون میداد!
غرق تماشای اون خواهر برادرا بودم و به حالشون غبطه میخوردم. من نه خواهر داشتم نه برادر! تنها آدمای زندگیم علی و مرصاد و طاها بودن و بیبی گلنساء...من حتی پدر مادرمم تو زندگیم نداشتم...
- سبحان! سید سبحان!
با صدای بچه ها از فکر و خیال بیرون اومدم. با تعجب چهره های نگرانشون رو کاویدم.
طاها - سبحان! دستت...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
"برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد"
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت127
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و هفتم
مجید از چشمان دل شکستهام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنههای تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانهام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: «نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!»
لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقدهاش را خالی کرد: «خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!» و با اشارهای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: «شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!» مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند.
لعیا میخواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بیآنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداریام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان...» چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم بیقراری میکرد. به پیراهن سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!» و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: «امشب کجا میری؟» با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن «نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظهای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: «خُب امشب بیا پیش ما.» در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: «حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.» نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: «دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: «امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.» و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت.
دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: «الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.» همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: «میخوام بخوابم.» دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید.
* #هـــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت127
✍#فاطمــه_امیـــری_زاده *
از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد.
مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید