#طریق_عشق
#قسمت128
نگاهمو از چشمهای نگران شون به دست مجروحم کشیدم. کل باند خونی بود! لعنتی...پس دردش به خاطر باز شدن بخیه هاش بود!
علی - سبحان!...سبحان داداش خوبی؟
دنیا دور سرن چرخید. انگار وقتی حواسم بهش نبود اونم حواسش به من نبود. چشمام تار شدن و درد عجیبی تو بدنم پیچید. جای زخم تیر کشید. چشمام رو بستم...
- یا زهرا...
اول صدای زمین خوردنم و بعد صدای فریاد های مبهمی تو گوشم پیچید...
سها:
لب حوض نشستم. به یاد روزی که مرصاد نزدیک بود پرتم کنه تو حوض و با سوتی ای که داد مامان به طرز فجیحی ماجرای سوریه رفتن داداش رو فهمید. لبخندِ دلتنگی گوشه لبم رو، رو به بالا متمایل کرد. دلم بد گرفت برای روز هایی که بود و عطرش تو خونه میپیچید. دلم برای دعواهامون بیشتر تنگ شده بود! از سر تهدیگ ماکارونی گرفته تا سر کتاب های روایت فتح! و همیشه، همیشه که نه؛ بیشتر مواقع مرصاد برنده نبرد بود و من با گریه راهی قربون صدقه های بابا میشدم.
از فکر اینکه تو خونه شاهی میکردم خندیدم.
- ریحانهی بابا به چی فکر میکنه؟
از جام بلند شدم و لبخند به صورت باباجونم پاشیدم.
- ریحانهی بابا به این فکر میکنه که چقدر عزیزکردهس تو این خونه!
- بعله. پس چی؟! مگه حاج صالح چند تا ستاره کوچولو داره؟!
خندیدم.
- میگم حاج صالح! مامان نوری چرا اسم دختر چشم ابرو مشکیش رو گذاشت سها؟
بابا پله های ایوون رو اومد پایین و روی تاب دونفره قدیمی که گوشهی حیاط بود نشست. قدیما تو هر خونهای یکی از این تاب ها بود.
دویدم و کنارش نشستم. گونهش رو که هر روز چین و چروکاش بیشتر میشد بوسیدم و بوسه ای هم روی دست های مردونه و مهربونش کاشتم. باباهم دستش رو روی سرم کشید و موهای بلندم رو نوازش کرد.
- وقتی فهمیدیم بعد دوتا دختر و دوتا پسر، قراره خونهمون میزبان یه فرشته دیگه هم باشه، دل توی دلمون نبود که بدونیم کوچولومون دختره یا پسر؟! دل تو دلمون نبود که دنبال اسم بگردیم برای فسقلی ای که تا چند وقت دیگه قرار بود کل خونه اسمش رو صدا کنن و با خندههاش بخندن. وقتی زمین میخوره دستشو بگیرن و بلندش کنن. وقتی گریه میکنه بغلش کنن و آرومش کنن. کلی کتاب اسم گشتیم! تو فامیل چرخیدیم و اسم هایی که دوست داشتیم نوشتیم. حتی بچه ها هم تو دوستاشون میگشتن و اسم هایی که دوست داشتن رو مینوشتن! فرقی نداشت دختر یا پسر؟! یه طومار اسم جمع کردیم برات! اونقدر تو شکم مامانت شیطونی میکردی که آخرش میخواستیم اسمتو بزاریم وروجک!...
بابا هنوز داشت حرف میزد که کوثر بدو اومد تو ایوون و با نگرانی رو به بابا گفت:
- بابا، بابا، بابا!
- چیه دختر؟ آروم باش بگو ببینم چی شده بابا؟
- بابا آقا سبحان! نوهی بیبی گلنساء!
- آقا سبحان چی؟ نوه بیبی چی؟
- حالش بده بردنش بیمارستان...
قلبم ریخت...انگار توپ بچه های همسایه به شیشه دلم خورده باشه، هُری ریخت پایین! دندون به لب گرفتم و منتظر موندم بابا بیشتر ازش خبر بگیره، ولی چیزی نپرسید و آشفته حال موهای پریشونم رو رها کرد. همونطور که حیاط رو به خونه طی میکرد و چینِ نگرانی رو پیشونیش رد انداخته بود، فقط پرسید:
- کدوم بیمارستان؟
- داداش معراج گفت بیمارستان نزدیک خونه بیبی. از رفیقاشون خبر گرفتن!
چه پر خاطره بود بیمارستان نزدیک خونه بیبی...
پشت سر بابا دویدم تو خونه. آروم تو گوش کوثر خوندم:
- کی این خبر رو بهت داد؟ از کجا شنیدی؟
- داداش معراج گفت یوسف وقتی داشته با یکی از دوستای مرصاد حرف میزده شنیده و به باباش گفته. داداشم زود رفته بیمارستان.
دلشوره همچین به جونم افتاده بود که گفتم الان مامان خبر میگیره چته تو؟ چرا اینقدر دلنگرونی؟!
دلنگرون...خب که چی؟ اون چه دخلی به تو داره دختر؟ بشین سر درس و مشقت! دستامو تو جیب شلوار راحتیم کردم و با چونه ای که به گردنم چسبیده بود، مبادا مامان نگرانی چشمامو بخونه، خزیدم تو اتاقم. یعنی بابا الان میره بیمارستان؟
چند باری سرمو تکون دادم تا فکرش از سرم بپره. کتاب سبز رو جلوم باز کردم و مداد سیاهمو به زحمت تو دستم گرفتم. ولی دستام میلرزید. ای خدا...
- سها تو چه مرگت شده؟ اه...آدم باش دیگه!...
سرم رو روی میز گذاشتم ولی صدای بابا و کوثر از تو حیاط اجازه نداد چشمامو ببندم. گوش تیز کردم.
- بابا، بابا، بابا! الان میرین بیمارستان؟
- آره دخترم برم ببینم چی شده...
- ممنون! پس بیخبر نذارین دیگه مارو. سها نگرانه...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
"برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد.
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت128
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و هشتم
قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: «الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!» و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینهام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالیاش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونهام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...» که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه نالههای بیمادریام در خانه پیچید.
مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداریام میداد و باز هم حریف بیقراریهای قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازهای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجادهام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینهام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفتهتر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: «الهه! کجایی الهه؟» شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است.
مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: «پس کجایی الهه؟» با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر» میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاریام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پلهها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟» سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: «بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!» و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد.
* #هـــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت128
✍#فاطمــــه_امیــــری_زاده *
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت :
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید