فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت128 نگاهمو از چشمهای نگران شون به دست مجروحم کشیدم. کل باند خونی بود! لعنتی...پس
#طریق_عشق
#قسمت129
ای وای کوثر! زبونت رو باید داغ بذارم من یه بار...
از رو صندلی جهیدم کنار پنجره. بابا در رو پشت سرش بست و کوثر لی لی کنان اومد تو خونه. دویدم تو پذیرایی.
- بابا چی گفت؟
کوثر با تعجب نگاهم کرد و بعد یه نگاه به مامان که مشکوک من رو زیر نظر گرفته بود انداخت.
- هیچی دیگه. رفت خبر بگیره ببینه چی شده...
آب دهنمو قورت دادم. عجب گل کاشتی سها! تو که نمیخواستی مامان پی ببره به دلِ آشوبت...زبون به لب کشیدم و با نگاه سر به زیر دوباره چپیدم تو اتاقم.
از بچگی حرف بیمارستان می شد دلم آشوب می شد فرقی نداشت کی باشه؟! نگرانی روحم رو می خورد!!
سبحان:
چشمام رو با درد باز کردم. مرتضی و علی و طاها و سجاد و معراج(؟!) و عمو صالح(؟!) بالا سرم بودن وپرستار داشت سرم تو دستم رو در میاورد.
- سبحان خوبی؟
صدای طاها بود. سرمو به زحمت برگردوندم طرفش. نگرانی تو چشماشون موج میزد. نه بابا؟! مگه چم شده؟!
به دستم نگاه کردم. باند های به قول خودم حرفه ای تری دور دستم پیچیده شده بودن وحتی نمیتونستم دستم رو تکون بدم. با آخی که گفتم سرهاشونو نزدیک تر آوردن و با قیافه های مچاله شده پرسیدن:
- خوبی؟ درد داره؟
زدم زیر خنده. سرهاشونو دور کردن و یه نگاه به هم انداختن. فقط عمو صالح بود که با من میخندید.
- عمو صالح! شما چرا میخندین؟
- آخه خوب میدونم منظره ای که داری میبینی چه جوریه و چه حسی داری!!
- جدی؟ چطور؟
- آخه منم مثل تو مجروح شدم...
من وعمو صالح دوباره خندیدیم ولی بچه ها هنوز داشتن لحظات اخیر رو ریکاوری میکردن. ولی بعد چند ثانیه اونام شروع کردن همراه ما خندیدن.
پرستار چشم غره ای به بچه ها رفت و رو به من گفت:
- آقا من نمیدونم کدوم بیمارستان شما رو مرخص کرده ولی وضع دستتون وخیمه یه چند روزی مهمون ما هستین...
خنده رو لبم ماسید.
- یعنی از یه روز بیشتر؟!
- بدون شک از یه روز بیشتر!
لب جویدم و با مظلوم نمایی به عمو صالح خیره شدم. سر تکون داد و خندید.
- از دست تو پسر! آخر خودتو به کشتن میدی...
خندیدم. به چشمای علی نگاه کردم. غم عجیبی تو چشماش موج میزد و من سر در نمیاوردم چیه؟! ولی روی پرسیدن ازش رو هم نداشتم. شاید لازم بود تو خلوت خودش حلش کنه! صدای شوخی ها ی بچه ها حال و هوای دلم رو برد تو سنگر. همونجا ها که وضعیت گه گداری آروم بود و یک شب میتونستیم راحت بخوابیم! بساط شوخی و خنده های آخر شب بچه ها جمع بشو نبود. آخرش فرمانده نقشه ها ی پهن شده رو میز اتاقش رو ول میکرد و میومد ساکتمون کنه! ولی بچه ها دست از سر فرمانده هم بر نمیداشتن!!...
چند وقت پیش یکی از رفیقا رو تخت بیمارستان بود و من جای طاها وایساده بودم و باهاش حرف میزدم. پای چپش پر ترکش شده بود. سرش هم شکسته بود. ولی نرفته بود شهرشون! گفت منطقه میمونم تا خوب شم! نه فرمانده نه پرستار ها و دکتر ها هیچکدوم حریف پافشاری هاش نشدن!...
با خودم گفتم: نکنه دیگه اجازه ندن برم منطقه؟!
این فکر حالم رو بد کرد. تو این شرایط، به خاطر یه زخم و گلوله زپرتی، بچه هارو تنها بزارم و رو تخت بیمارستان آب پرتقال نوش جان کنم؟! محاله...
سها:
رو تخت دراز کشیدم. پتوی بنفشمو پیچیدم دورم و سرم رو تو بالش فرو کردم. چشمامو محکم بستم و زمزمه کردم:
- خدایا من از وقتی یه دختر بچه 13 - 14 بودم به تو قول دادم که هیچ آدم نامحرمی رو تو دلم راه ندم. قول دادم دلم فقط جای تو باشه و بس...اجازه نده یه پسر غریبه اینظوری فکرم رو درگیر کنه...من جز تو و امام زمانم هیچکس رو نمیخوام! حداثل الان وقتش نیست...چیزای مهم تری هست که من باید بهشون فکر کنم...
با صدای در اتاق کله مو از رو بالش بلند کردم و گفتم:
- بفرمایید...
کوثر در رو نیمه باز کرد و سرش رو کرد توی اتاق.
- آبجی! خوابی؟
- آره...اینجا هم دنیای خواب و خیاله...تو چطوری تو خواب من اومدی؟
پوکر گفت: مسخره! جدی میگم.
- میبینی که! خواب نیستم. فرمایش؟
- طهورا دوستت زنگ زده!
خون دوباره تو رگ هام جوشید. سرجام نشستم و با نیش باز پرسیدم:
- کوش؟...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
❌بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت128 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت129
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و نهم
چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت سالهام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پلهها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفتهام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید میکرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمدهام، پرسید: «بهتری خانمی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: «شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد.» و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: «حالت خوبه الهه جان؟» چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: «چی شد یه دفعه؟» روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: «دکتر میگفت فشارت افتاده.» چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.» با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: «به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.»
نگاهی به علامتهای کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: «برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟» و با این سؤال من، مثل اینکه صحنههای سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: «الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.» سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: «خیلی منو ترسوندی الهه!» که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: «چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟» مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس!» و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.» ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟» با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجهات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! ان شاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.»
* #هــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهـــان
#قسمت129
✍ #فاطمـــه_امیـــری_زاده *
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته
کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن
کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند.
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی کمیل را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد.
در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت.
"همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد."
با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد.
یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد.
کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الان کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی.
یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی.
فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید