فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت130 - هیس عه! پشت تلفن آبروتو بردی... خندیدم. - خب بیار گوشی رو. کامل اومد داخل. تل
#طریق_عشق
#قسمت131
با خنده خداحافظی کردیم و تلفن رو گذاشتم روی میز غذاخوری.
- مامان جونم!
- جانم؟
- میگم که...
- باز چی میخوای؟
- اِ مامان! دستتون درد نکنه دیگه!
مامان خندید.
- بگو ببینم چی میخوای؟!
- حالا که اینقدر اصرار دارین میگم.
- ای ناقلا!
- دست پرورده ایم استاد.
- بسه زبون درازی دختر!
اینو با خنده گفت. از وقتی مرصاد رفته بود خیلی شکسته تر شده بود. اون نور چشم مامان نوری بود! ولی من همه سعیم رو می کردم که بخندونمش و حالش رو خوب کنم؛ دلتنگی مرصاد رو کمتر کنم براش! اما نمیشد...من مرصاد نبودم...هیچوقت هم نمیتونستم باشم...اون مرصاد بود و من سها...زمین تا آسمون باهم فرق داشتیم.
- نمیگی چی میخوای؟
- چرا چرا! میگم مامان نوری جان؟!
- جان مامان نوری دختر؟ شال گردن جدید میخوای یا ژاکت سِت بوت زمستونیت؟
- مامان! ژاکت خاکستری دارم. ولی چه خوب خوندی ذهنمو!! دست مریزاد نوری بانو! و همچنین دست مریزاد به سلیقه حاج صالح که جای خانم خونه فرشته آورده تو خونه ش...
- یه نمه هم از شیرین زبونیای بچگیات کم نشده دختر.هنوزم همون وروجک فسقلی و ریزه میزه ای که مغزمون رو میخوردی!
وا مامان؟! من به این گلی خانومی ماهی آرومی!
- شالگردن چه رنگی میخوای؟ دو کلاف کاموا بگیر برا توروهم شروع کنم.
برق خوشحالی تو چشمام دوید. قربونت برم من ملکه قلبم. صدای زنگ آیفون هردومون رو از دنیای شیرینی که توش فرو رفته بودیم بیرون کشید. به سمت آیفون دویدم. کاش بابا باشه کاش بابا باشهبابا باشه خدایا!
- بله؟
- منم باباجان باز کن در رو.
نفس راحتی تو دلم کشیدم و خدا خدا کردم که خودش خبر بده و مجبور نشم از شدت نگرانی بپرسم. در رو باز کردم و دویدم تو حیاط ولی اجازه ندادم بابا بفهمه نگرانم. کوثر هم کنارم وایساد.
- سلام بابا!
کوثر - سلام بابایی!
بابا - سلام فرشته های بابا.
کوثرل - بابا چی شد؟ حالشون خوبه؟ چرا رفتن بیمارستان؟
بابا - الحمدلله بهتره. به خاطر زخمش رفته بود بیمارستان بخیش باز شده بود.
- الان خوبن؟
بابا - بله. نمیخواین بزارین بیام تو؟
کوثر - بفرمایین بفرمایین ببخشید!
بابا کفش های چرم ساده و قهوه ای رنگش رو در آورد و اومد تو. دوباره دویدم تو آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم. لیوان سفالی فیروزه ای رنگ رو میون انگشتای لرزون از استرسم گرفتم و با قدم های آهسته رفتم توی پذیرایی. لبخند به صورتم پاشیدم و با تمام وجود انرزی مثبت به باباجونم هدیه کردم.
بابا یه نگاه به سر تا پام انداخت و لبخند به لب هاش آورد. دسته از موهامو پشت گوشم دادم.
- خسته نباشی بابا جان!
- سلامت باشی دخترم...
- فضای بیمارستان خسته تون کرد؟
- خیلی نه...خاطرات پاک نمیشن...ولی تلخ هاش بعد مدت های طولانی فقط دلتنگی به جا میذارن...نه خستگی...
سکوت کردم. دلتنگی شورترین نمک روی زخم های بابا بود. ولی اون وانمود میکرد که عادت کرده...
به زخم عمیق جا موندنه و دوری از رفقا...خاطره ها...
- بابا...
- جانم ریحانه بابا؟!
- داستان اسمم رو داشتین میگفتین. نصفه موند.
خندید و دلم قنج رفت برای لبخندش و نگاه خسته ای که پشت خنده هاش پنهان می شد. از خدا خواسته کنارش نشستم و خیره شدم به صورتش که از تماشاش هیچوقت سیر نمیشدم. دخترایی که با باباهاشون صمیمی نبودن رو درک نمیکردم. آدم تا وقتی چنین تکیه گاه محکمی تو زندگیش داره چه نیازی داره به یه پسر غریبه دم دمی مزاج که هر روز دلش با یکیه؟! وقتی رابطه ت با بابت خوب باشه، برا خودت جا میندازی که جای هر کس و ناکسی تو قلبت نیست و ناز و عشوه هات صاحاب داره...هرچقدرم که خریدار داشته باشه! دختر حرمت باباشو نگه میداره...
دست بابارو با بوسه ای نوازش کردم و با گوش دل منتظر ادامه حرفاش موندم.
- میخواستین اسممو بزارین وروجک!
- آره...میخواستیم اسمتو بزاریم وروجک. ولی هنوز نمیدونستیم دختری یا پسر؟! دوازده تا اسم برات انتخاب کرده بودیم؛ نفری دوتا!
- اوه چه خبره؟!
- ته تغاری بودی و عزیز دردونه! از همون وقتی که هنوز مارو ندیده بودی رو سرمون جا داشتی ریحانه بابا!
- پس کوثر هووی بدجنسیه...
خندیدیم.
- هیچکدوم از بچه ها هووی بچه بزرگ تر نیستن! همه شون مثل تک تک اعضا و جوارح بدن عزیزن...
- میدونم بابا شوخی کردم!
- تو در و همسایه پخش شده بود که بچه پنجم حاج صالح نیکونژاد هم تو راهه و همه حدس میزدن که تو دختری یا پسر؟ بعد دوتا دختر و دوتا پسر حدس زدن جنسیت تو سخت بود! هرکی یه چیز میگفت. ولی بی بی گل نساء میگفت دختره...یه دختر خوشگل که مثل ستاره تو آسمون شب می درخشه!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت131
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و یکم
با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید!» بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کنندهای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دوست نداری؟» صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!» چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: «الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!» سپس فکری کرد و با عجله پرسید: «میخوای برات چیز دیگهای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.» که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: «همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!»
ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: «تو چرا نمیخوری؟» لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر مِهرم، گفت: «هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.» و من همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: «نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟» بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ میزنم!» مشغول شمارهگیری شد که با دلسوزی خواهرانهام، مانع شدم و گفتم: «نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه!» سپس به صورتش خیره شدم و با غصهای که در صدایم موج میزد، دردِ دل کردم: «مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم!» و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: «مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه.»
صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد: «خُب وهابی باشه!» و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه!» که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم: «مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه؟» دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتیاش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: «الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!» و من بیدرنگ پرسیدم: «خُب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!»
سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد: «هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (علیهالسلام) انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه!» و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانهاش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم: «مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (علیهالسلام) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (علیهالسلام) نوه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه سودی داره؟» به عمق چشمان شاکیام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: «مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟» و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینهام به جوش آمده و عتاب کنم: «یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی میدونی؟!!!» و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: «الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (علیهالسلام) رو دوست دارم!»
* #هـــو_العشـــق 🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت131
✍#فاطمـــه_امیــــری_زاده *
یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل
کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام
اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود.
پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند:
ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم
اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت :
ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه
کمیل غرید:
ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟
تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر
میفهمیِ آخر را فریاد زد.
یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت.
می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید