#طریق_عشق
#قسمت135
-کجا میخوای بری پسرم؟
-کمی تعلل کرد و با صدای آهسته تری گفت:
-منم میخوام برم سوریه...
چرا من باید اول از همه بفهمم؟...
چرا اول هر کی میخواد بره من باید بفهمم؟
چرا من باید بیشتر از همه عذاب بکشم تو این رفتن ها؟!
دندون ساییدم و جلوی صدای نفس نفس هامو گرفتم.
برای بار دوم چشم های اشک بارم زمزمه کردن:
-منم باید برم...آره برم سرم بره...نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره...
بار اول موقع رفتن مرصاد بود...
همونجایی که پشت در بودم و حکایت دل کندن نجوا میکرد با بی بی گل نسای شهید پرورم
خاطرات تداعی شدن برام:
«خودم رو تو آینه برانداز کردم و رفتم پیش بی بی و مرصاد که توی نشیمن بودن.
ولی هنوز نرسیده بودم بهشون که حرفای مرصاد میخکوبم کرد.
-راستش بی بی...نمیخواستم الان بگم ولی...هفته دیگه منم عازمم!
این سه روز رو اومدم اجازه آخر رو از مامان بگیرم.
بابا قبلا رضایت داده. رفتنی سربازی رضایتش رو گرفتم.
فقط...دعا کنید مامان اجازه بده برم.
بدنم یخ کرد. زانوهام سست شدن و چشام سیاهی رفتن نفسم بالا نمیومد و قلبم با تقلا خودش رو میکوبید به دیوار دلم...
تکیه دادم به دیوار و نشستم روی زمین.
دستم رو محکم گذاشتم رو سینه ام تا مبادا این قلب بی قرار خودش رو بندازد بیرون.
اشکام فوران کردن و مثل مواد مذابی که کل جزیره رو فتح میکنن صورتم و خیس کردن...
دهنم قفل شده بود برای صدا کردن مرصاد و التماس برای نرفتنش.
گوشامو تیز کردمو به امید اشتباه شنیدن این حرف به ادامه صحبتاشون گوش کردم.
-آخه کجا میخوای بری مادر؟!
-بی بی داعشیا وحشیانه مردم رو قتل عام میکنن و میخوان حرم عمه سادات رو دوباره تخریب کنن.
نمیتونم بشینم دست رو دست بذارم.
غیرتم اجازه نمیده به دختر مولا، ناموس ارباب اهانت بشه... منم باید برم»
چقدر اون روز برام سخت بود...و غیر قابل باور که بتونم دو ماه تحمل کنم بودن مرصاد تو دل خطر رو...
اونم تو این شرایط حساس جنگی و بحبوحه ی شهدای مدافع حرم که هر روز کوچه ها و خیابون هارو از عطر دل انگیز زینبیه و شهادت پر میکنن!
ولی عادت کردم...
از اون عادت های تلخ که شب موقع خواب میگی
-خدایا داداشمو سپردم به خودت مراقبش باش...منم قول میدم بی قراری نکنم...
ولی محدثه چطوری با وجود عدنان وعرفان میتونه نبودن آقا حامدو تحمل کنه؟!
نبودن مرد خونه بالاسرشون...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
"برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد"
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت135
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و پنجم
مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونهام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.»
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصههایی که از حضور نوریه در این خانه کشیدهام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بیدرنگ پرسید: «پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: «نه!»
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!» و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه!» که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکستهتر از پیش، دردهای پنهان در سینهاش را برای امام حسین (علیهالسلام) بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو!»
در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزهاش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!» از هوشیاریاش خندهام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟»
* #هـــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهـــان
#قسمت135
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده *
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید .
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید