eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
من موندم و فکر و خیالایی که مثل خره افتاد به جونم...من موندم و دلی که حال عملیات میخواست. دست سالمم رو لای موهام کردم و نگاهمو کشیدم سمت پنجره که روی دیوار سمت چپم،سنگ صبور شده بود. واسه لحظه های بیتابی و دلتنگی! آسمون ابری بود و خاکستری. شبیه خاکستری پاییز...خاکستری بهار که از دل گرفته اش آب حیات میباره به سر و روی باغچه ها. مثل مادر دست میکشه روی سر غنچه ها و موهای پریشون بوته های رز رو نوازش میکنه. کاش یکی هم دست میکشید رو قلب خسته من...کاش یکی بارون میبارید به غنچه های تازه جوونه زده قلبم و بهشون امید شکوفا شدن میداد! لب تر کردم. نگاهم رو گره زدم و به دل آشفته ابرهای خاکستری و زیر لب شروع کردم به خواندن حدیث کساء. از وقتی بی بی شده همدم شب و روزم و نظاره گر مناجات هاش تو حال نگرون و دلتنگش واسه سید جواد بودم، حدیث کسا از قشنگ ترین دلتنگی های بی بی گل نساء بود! دلبستگی من به این حدیث بینظیر نشأت گرفته بود از همون روز ها... علی: هوای ابری بی رحمانه چنگ میزد به دلم. بوته های محمدی توی باغچه حیات حال و هوای بهار داشتن ولی هوای دل من هوای پاییز داشت...دلم هوای قدم زدن رو خاک های طلائیه رو میخواست...تنها...تو حال خودم...با صدای راوی...اشک هام...جدایی از هر چی متعلقات مادی و دنیایی... دلم میخواست الان پیش مرصاد تو سنگرهای حاب و خان طومان باشه نه پیش دختر حاج صالح و خواهر رفیقم...نه پیش کسی که بهترین رفیقم میخوادش! روزی که شندیم سید سبحان حتی به بی بی هم گفته که با خانم نیکونژاد صحبت کنه...وجودم زیر و رو شد! دلم زیر حرفای سید سبحان لگد مال شد...ولی...من و اون رفیقیم! رسمش نیست دلم گیر کسی باشه که یه روز میشه زن رفیقم! رسمش نیست دلم گیر ناموس رفیقم باشه! دلم میخواست یه تبر ریشه این عشق رو از بیخ و بن نابود کنه، تازیان آتیش خشکش کنه... اصلا میشه اسمش رو گذاشت عشق؟! -نه...اسم این هوا و هوس رو نذار عشق علی! اسم این احساس کشنده عشق نیست...داش علی! پاکی و قداست عشق رو زیر سوال نبر... اسم این دلبستگی رو عشق و اسم خودت رو عاشق نذار که عشق تو فقط باید واسه آقات باشه. فقط باید عاشق آقات، صاحب دلت باشی! حداقل حالا... به شقیقه چپم دست کشیدم و انگشتامو از بالا کشیدم رو محاسنم. چند وقتی بود اصلاحشون نکرده بودم و بلند شده بودن. تقریبا دو ساعت نگاه توی اتاق چرخوندم. روی تخت که کنار پنجره بود نشسته بودم. دیوار سمت چپم با عکس های حضرت آقا و امام خمینی و شهید چمران و شهید هادی ذوالفقاری پوشونده شده بود. عکس های بزرگ و کوچیک به ترتیب میز تحریر، کتابخونه و کمد لباس هام کنار سمت راستم بودن،کنار تختم رو به روی میز تحریرم روی دیوار آیاتی که دوست داشتم از قرآن، و وصیت های شهدا و حرف های حضرت آقا رو چسبونده بودم. بالای سرم هم یه تابلوی آیت الکرسی به دیوار میخ شده بود. چند تا کاکتوس کوچیک هم لب پنجره گذاشته بودم. دیوار رو به رو هم حالی حالی بود و فقط در بود و لباسای آویزون شده. آهی کشیدم و دوباره اتاق رو برانداز کردم. چقد بهم ریخته و نامرتب بود. لباسام همه پخش و پلا، کتاب هام رو میز و زمین... همه چی با هم قاطی شده بود! علی چیکار کردی با خودت و این اتاق؟! نگاه به چه روزی افتاده خدا! خاک بر سر تو که فقط دو روز نبودی...بی بی گل نساء کی به تو یاد داد شلختگی رو؟! از همون نوجوونی که قاطی طاها و سبحان و مرصاد شدی و بی بی خانم برات مادری کرد یاد گرفتی مرتب باشی! پس این چه وضعشه؟! بی حوصله و درمونده خودم و رها کردم روی تخت. اون که خودش از کف اتاق آشفته بازارتر بود! به قول معروف شتر، با بارش گم میشد اینجا. پتو رو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... فکر و خیال ها، عذاب وجدان ها و سرزنش ها، درگیری ها و طوفان های ذهنم...همه مثل یه سونامی حمله میکردن به ساحل فکرم که از دنیا فقط چند دقیقه آرامش میخواست. پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و چهارم لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه‌های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه‌هایی که بی‌خبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال می‌کردند، پنهان کنم. می‌شنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری‌ام می‌داد و من بی‌اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه می‌کردم که های و هوی خنده‌هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: «خدا لعنتتون کنه!» مانده بودم چه می‌گوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین می‌کند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: «چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ می‌دادن؟ اینم ادامه جشنه!» بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: «امروز بچه‌ها تو پالایشگاه می‌گفتن دیروز تو عراق، تروریست‌ها یه عده از مهندس‌ها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.» سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: «ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده می‌داد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. می‌گفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!» از حرف‌هایی که می‌شنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنج‌هایم را از یاد برده و فقط نگاهش می‌کردم و او همچنان می‌گفت: «الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته می‌شدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمی‌گشتن، به رگبار بسته شدن!» سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: «همکارم یکی از همین کارگرها رو می‌شناخت. می‌گفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه‌اش رو برای خونوادش بر می‌گردونن.» از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه‌ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده‌اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدت‌ها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده‌ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره‌ای دیگر از امت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: «جلوی تو این حرفا رو زدن؟» و او بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: «تو هیچی نگفتی؟» که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: «خیلی بی‌غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!» در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی‌اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه‌اش را به نمایش گذاشت: «بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو می‌دادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!
* 🌹 * ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر بود سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم ــ بسه نمیخوام بشنوم به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: ــ من میرم تو بمون * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید