eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت144 من موندم و فکر و خیالایی که مثل خره افتاد به جونم...من موندم و دلی که حال عملیا
نفسم گرفت، سرمو از زیر پتو بیرون آوردمو نفس گرفتم. خیره شدم به سقف... خدایا این چه بلائیه داره سرم میاد؟ کجا از یادت غافل شدم که داری اینطوری مجازاتم میکنی؟ این کفاره کدوم گناهمه؟ دلم میگرفت، کلافه میشدم،حالم بد میشد،بغض میکردم،ولی هیچ اشکی در کار نبود...هیچ اشکی نبود که مثل بارون بچکه رو شیشه صورتمو آروم کنه،و این حالمو بدتر میکرد،دلم اینطوری بیشتر میگرفت... از تخت پریدم بیرون و پتو رو انداختم روی تخت. حس مرتب کردنش نبود، سویشرت سورمه ای رنگم رو از روی پیراهن سفیدم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون، تو این چند روزی که سید سبحان اومده بود تهران، کیمیا با من زندگی میکرد. چرا از اول به فکرم نرسیده بود کیمیا رو از خونه مضخرف ی پر از فساد بکشم بیرون و بیارمش پیش خودم؟! کیمیا از توی اتاقی که براش آماده کرده بودم پرید بیرون و جلوم وایساد. لبخند شرمگین و شیرینی روی لباش نشوند. با گونه های سرخ شدش سرشو انداخت پایین. -کجا میری داداش؟ -میرم معراج شهدا،میگم کیمیا -جونم داداش؟ -اگه میشه یه دستی به سر و روی اتاق من بکش خیلی بهم ریخته. نگاهش رو به چشمام کشید و عمیق شد تو برق چشمای خستم -چیزی شده علی؟ چشم ازش دزدیدم،همین مونده بود کیمیا بفهمه چه مرگم شده،دیگه بیا جمعش کن. دست کردم تو جیبم و ازش گذشتم. -هیچی نشده،پس زحمت اتاقم با تو. -چشم... با قدم های تند تری به سمت در رفتم،قلبم گرفت. دوست نداشتم با کیمیا انقدر سرد باشم...ولی عادت نداشتم!عادت نداشتم انقدر پیش هم باشیم...عادت نداشتم انقدر با هم خوب باشیم...عادت نداشتم تو زندگیم اینطوری یه خواهر داشته باشم...عادت نداشتم یه خواهر تو زندگیم اینطوری نقش داشته باشه و باهام مهربون باشه... خیلی وقت بود نداشتمش، محبت های خواهرانش رو،لبخندهاش رو،نگاه های شیرینش رو...هر دومون معذب بودیم... دست بردم سمت دستگیره در،ولی متوقف شدم. نفسمو بیرون دادم. همونطور که پشتم بهش بود گفتم: -ببخشید زحمت دادم بهت. با همون صدای مهربونش گفت: -این چه حرفیه داداش علی...وظیفه‌مه... -خداحافظ... -خداحافظ داداش بی وقفه در رو باز کردم و کتونی هام رو پام کردم. هوا هنوز ابری بود ولی خبری از بارون نبود. دل منم گرفته بود ولی خبری از اشک هایی نبود که آب بشن بر آتیش بی قراری هام. پله هارو دوتا یکی کردم و پایین رفتم. کنار باغچه که رسیدم وایسادم. دست کشیدم رو گل های محمدی که عطرشون پیچیده بود توی هوا. دستم از شبنم گل برگ هاشون خیس و معطر شد. دستمو به صورت و چشمام کشیدم و صلوات فرستادم. عطرشون رو با تمام وجود به ریه هام کشیدم. دلم نمیخواست بازدم داشته باشم و عطرشون رو برگردونم. ولی دم و بازدم که دست خودم نبود. از کنار باغچه آروم گذشتم ولی به در حیاط که رسیدم و درو باز کردم شروع کردم به دویدن. دلم میخواست راه تمومی نداشته باشه و تا وقتی که از خستگی بیهوش بشم بدوام. دلم میخواست بدوام تا وقتی که بارون بباره. بعدش که بارون اومد ببارم تا آروم شم... بدوام تا برسم به طلائیه و شلمچه... بدوام بیوفتم رو خاک های تپه های شرهانی... و دویدم...دویدم تو کوچه پس کوچه ها...وچاله های آب... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و پنجم در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه‌ها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود می‌دید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و برده‌ی رام قهر و آشتی‌هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شب‌ها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی‌نهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ و نوبرانه می‌چید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع می‌کرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی‌اش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم می‌خواست یادگار همه میهمان‌نوازی‌های مادرانه‌اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه‌داری را از میوه‌های رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه‌های آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من می‌خواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بی‌مادری را پیش چشمان یتیم‌مان، بَد به رخ می‌کشید. ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب می‌گفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی‌های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه‌اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می‌آمد و من چقدر مقاومت می‌کردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بی‌گاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه‌داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه‌اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله‌ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چی شد الهه؟» ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار می‌دادم، لبخندی زدم و با چشمانی که می‌خواست شادی‌اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: «چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟» از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که می‌ترسیدم حرف‌های درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: «خبریه الهه جان؟»
* 🌹 * سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود. از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد . با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید. آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود. کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد. صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد. متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!! سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد. ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید: ــ بله ــ کمیل مادر کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید: ــ چی شده مامان ــ سمانه مادر کمیل نگران پرسید: ــ رفت ؟ ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم کمسل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد. ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت. کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد. ــ کمیل * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید