eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت20 🔻 قسمت #بیستم باز دانیال را گم کردم...حتی در داستان سرایی های این دخ
ناگهان سکوت کرد... تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟ من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی... چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن...دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش... به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه... لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت.. هوا زیادی سرد نبود؟؟ ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:( فکر کردم با هم نامزدین... انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟) عثمان اخم کرد...اخمی مردانه:(من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا...و این ربطی به نامزدی نداره...یادت رفته من یه مسلمونم؟؟ اسلام دینِ تماشا نیست..) رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:(اسلام؟؟ کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو..ساده و بی اطلاع...اما کجای کاری؟؟ اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه...اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه...تو چی میدونی از این دینِ، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن...اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..) صوفی راست میگفت...اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد... خدا،بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود. عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:(حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز...اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش.. اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری،الان روبه روی من نشستن... اسلام یعنی،علی(ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزه اشو باز نمیکرد..اسلام یعنی حسن(ع) که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد...من شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم...تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟) صوفی با خنده سری تکان داد:(خیلی عقبی آقا.. واسم قصه نگو.. عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن..تبلیغات میدونی چیه؟؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون،خیلی چیزا دستت میاد..مخصوصا در مورد حقوق زنان... خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره..پیشکش تو و احمقایی مثله تو..) پدر من هم نوعی داعشی بود...فقط اسمش فرق داشت.. مسلمانان همه شان دیوانه اند... صوفی به سرعت از جایش بلند شد... چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش... و من هراسان ایستادم:(صوفی.. خواهش میکنم، نرو.. ) چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید... اما رفت...‍ ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════ @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت20 ✍دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی... مادرم رو کشید کنار بردیمش د
✍مامان با ناراحتی اومد سراغم - نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد بدجور بهم ریخت - آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد و بهش عمل کردم الهام نبوده باشه تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد اینطوری مشخص نمیشه باید تا تهش برم ... خدایا اگر الهام بود و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر اگرم خطوات بود ... نجاتم بده قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت از در نیومده محکم زد توی گوشم - گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود خدا برای من زمان خریده بود سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی غذای من حاضر شده بود ... مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ... - من از غذای مهران می خورم ... همه جا خوردن دایی برگشت به شوخی گفت مادر من ... خودکشی حرامه مخصوصا اینطوری ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه بی بی پرید وسط حرفش - دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم دومین نفری بود که بعد از من دستش رفت سمت خورشت ... - به به ... آسیه خانم ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس خطوات شیطان نبود من خوشحال از این اتفاق و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار - مهران ... پسرم نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی فقط درست کردن غذا نیست این یه مریضی ساده نیست بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن - منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان و توی دلم گفتم ... - مهمتر از همه ... خدا هست - این کار اصلا به این راحتی نیست تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی گذشته از اینها تو مدرسه داری این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم هر چند هنوز راه سختی در پیش بود - خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من به موندن منه من همه تلاشم رو می کنم اما خودت نگهم دار من دلم نمی خواد این ماه های آخر از بی بی جدا شم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت20 نامه اش ازانگلیس رسید "خب بچه دار شدنمان چشمم
🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت"این ها خواهر برادرند" ب زن و مردی اشاره کرد ک نزدیک میشدند...ب هم سلام کردیم... -بنده های خدا زبان بلد نیستند....خواهرش ناراحتی قلبی دارد...خلاصه تا انگلیس همسفریم.... ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.... برایش فرقی،نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب همین ک از پله های هواپیما پایین امدیم گفت"شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی.....خودت را کنترل کن...." لبخند زد -من که گیج میشوم ،وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟جلویم خانم های انچنانی....و پایین پایم ،مجله های انچنانی..... روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم.... با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک.پرده زدیم... فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم... ساختمان پر از ایرانی هایی بود ک هرکدام ب علتی انجا بودند همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.... ایوب امد. نزدیک من و گفت"من این جوری،نمیخواهم شهلا.....دلم میخواهد پیش شما باشم......" -خب من هم نمیخواهم،ولی رویم نمیشود.....اخه چه بگوییم؟؟ ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند..... چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند ناگهان در زدند..... ایوب پشت در بود..... با سر و صورت کبود و خونی.... جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" اوردمش داخل خانه.... "هیچی،کتک خوردم...." هول کردم "از کی؟کجا؟" -توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم..... استینش را بالا زدم -فقط همین؟ پلک هایش را از درد ب هم فشار میداد -خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید...... دستش کبود شده بود گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی..... ادامه دارد...
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت بـیـسـت و یـکـم (قــدم نــو رســیــده) اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم ... - چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ ... یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ ... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا ... که به جای افتخار به چیزهایی که داری ... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ ... دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ ... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد ... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت ... غریب و تنها ... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم ... هر روز، تنها توی خونه ... همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود ... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم... و حسی که بهم می گفت ... ایران دیگه کشور من نیست ... و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می کرد ... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود ... اوایل سعی می کردم سکوت کنم ... تحمل می کردم اما فایده نداشت ... آخر، یه روز بهش گفتم ... - متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ ... ادامه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
* 💞﷽💞 #طریق_عشق #قسمت20 پالتوی یشمشمو تنم کردم و کلاه خزدارشو کشیدم و سرم. تسبیح سبز رو از رو میز
از اتاق خانم رجایی که اومدیم بیرون شاکی و درمونده به طهورا نگاه کردم. _طهوراااااااا. _امم. بله سهااااا؟! _عزیزم شما از من نظری خواستی؟! _خیر سهای عزیزم! _پس چراااا جمع بستی؟! _یعنی میگی نمیخوای کمکم کنی؟! ای خدااااااااا!!!!!! _نه. اینو نگفتم. کمک میکنم. ولی حداقل میگفتی بهم. _بخشخید خو. _بخشیدم! دنیااااااا مال تو. قرار شد برای جشن ها کیک دارچینی و پای سیب درست کنیم و هزینه‌ش هم دایی طهورا که خیر بود متقبل میشد. باباهم گفت کمک میکنه. قرار شد یه روز تو خونه بی‌بی درست کنیم یه روز تو خونه طهورا اینا. مشغول کشیدن طرح جدیدم بودم. مربوط به انقلاب بدون مرز بود. رقیه هم داشت توی اینترنت دنبال مطلب میگشت. یکی از بچه ها در اتاقی که توش کار میکردیم‌ رو باز کرد. دختره_سهااااااا. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. مرضیه بود. یکی از بچه های فعال بسیج. _جانم مرضیه جان؟ مرضیه_میگم که...خانم رجایی کارت داره. _ممنون عزیزم. الان میرم. کار رو ول کردم و رفتم پیش خانم رجایی. تو راه فکرم هزار جا رفت. یعنی چیکار داره؟! آروم در زدم و رفتم تو. _خانم رجایی؟! کارم داشتین؟! _بله عزیزم. بچه ها خیلی از طرح هات تعریف میکردن خواستم یکیشو ببینم. _امممم. بچه ها لطف دارن. الان که بالاست(طبقه بالا که کار میکردیم). _پس زود بپر برو یکیشو برام بیار. _چشم. الان میارم. هیجان زده رفتم و یکی از خوباشو بردم واسه خانم رجایی. _این طرح مربوط به شهدای انقلابه. با بهت و تفکر خیره شده بود به طرحم. _واقعا قشنگه! کارت خیلی خوبه! آفرین! خیلی قشنگ به تصویر کشیدی وقایع رو. _خیلی ممنون لطف دارین. _راستش...بخش تفحص طراحشون نیست، مثل اینکه برادر شما بوده و غیبتش طولانی خواهد شد، نیاز به طراح دارن. گفتن کسی رو پیدا نکردن که طرح های جدید داشته باشه، خواستن من بگردم پیدا کنم براشون. منم دیدم کی بهتر از تو؟! چیییی؟! من برای بخش تفحص طراحی کنم؟!(😱😍) مرصاد همیشه موقع کشیدن طرح هاش منم صدا میکرد نظر بدم. دیگه شده بود آرزوم کشیدن طرح واسه بچه های تفحص!! ولی حالا... میتونستم به آرزوم برسم.... _من...من...مشکلی ندارم...فقط... _فقط چی؟! _با کماااااال میل قبول میکنم. خانم رجایی لبخندی زد بهم گفت میگه بهشون که برای راهیان نور طرح پوستر هاشون با منه. منم بی صبرانه در انتظار موندم تا نوبت هنر نماییم و رسیدنم به آرزوم برسه... طرح انقلاب بدون مرز بالاخره تموم شد. تصویری که انقلاب رو در جای جای جهان به تصویر میکشید. فوق العاده شده بود. به هرکی نشونش دادم تو بهت و حیرت فقط تحسینم کرد. خدایی هم خوب شده بود(😅🙄😁) طرحم رو جلوی داداش معراج باز کردم. با زن داداش طیبه و حسنا و یوسف و محیا کوچولو اومده بودن خونه بی‌بی گل نساء بهم سر بزنن. چون یوسف دلش تنگ شده بود و بی‌قراری میکرد. معراج داشت طرحم رو مثل همیشه توی ذهنش تحلیل میکرد و لذت میبرد و محیا هم بغلش داشت آبمیوه میخورد. معراج دستشو از روی کمر محیا که بغلش بود برداشت و خواست به یه نقطه از طرحم اشاره کنه که..........محیا خم شد و لیوان آبمیوه ی توی دستش داشت وارونه میشد روی طرح محشرم که خیلی براش زحمت کشیده بودم. ۴ شباااانه رووووز....(😱) 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت بــیــسـت ویـکـم بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:مطمئنى نمیخواے بیاے؟ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:باشہ خیلے دعات میڪنم! چیزے نگفتم و لبخند زدم! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت:هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:آقاے سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! _بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید. همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:گوش هام سنگین نیست! شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود! حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:عذر میخوام! سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:مثل اینڪہ ڪارم داشتید! بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت:بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ! بهار با خوشحالے نگاهم ڪرد و گفت:ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت:من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید! رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها و مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت:دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:مبارڪہ! با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:چرا نمیاے تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:خیرہ سرت زائرى!پیچوندے! با ناراحتے نگاهم ڪرد. _نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟ _این ڪہ از اول مشخص بود! _باشہ،پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:هانیہ بیا صدام بهت برسہ! شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظ! قطار رفت و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود خیرہ شدم! ادامــه دارد...
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت20 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیستم ا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت بیست و یکم کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانی‌های پدر، بی‌صدا گریه می‌کردم و میان گریه‌های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا می‌کردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش می‌گوید، لذت نمی‌برم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حساب‌های بانکی‌اش می‌گوید، علاقه‌ای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریه‌ام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم می‌کرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفس‌هایم بُریده بالا می‌آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمی‌خوام! من این آدم رو نمی‌خوام! اصلاً من هیچ کس رو نمی‌خوام! اصلاً من نمی‌خوام ازدواج کنم!» عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواش‌تر الهه جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم می‌خواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!» با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو می‌دونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی‌ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو می‌خوام که وقتی نگاش می‌کنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر می‌کرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حساب‌های بانکیش حرف می‌زد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم می‌دونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحت‌تر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد می‌کنه یا اونا خودشون نمی‌پسندن...» و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمی‌پسندی!» سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدم‌هایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. می‌ترسم بابا دوباره عصبانی شه.» و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانی‌اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.» از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم. **
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 قسمت1⃣2⃣ 🍃🍃از پدرم پرسيد جايي داريد میرید⁉️ پدر هم با تعجب پاسخ داد: مگه خبر نداري!! و بعد با صداي بلند از مادر پرسيد: مگه به احسان نگفتي کجا ميخوايم بريم... مادر هم که انگار خيلي عجله داشت، همينطور که داشت لوازم آرايشيش رو توي اتاق جمع ميکرد، از سارا پرسيد: ⁉️مگه خواهرت بهت نگفت. من که از شنيدن لفظ خواهر، بدنم مورمور شده بود، نگاهي به سارا انداختم که به ديوار تکيه زده بود. نگاه موزيانه سارا و لبخند معناداري که به لب داشت باعث شد سرم رو زير بندازم. سارا جواب داد: واااااي مادرجون، يادم رفت بگم. آخه اين داداش احسان همش توي اتاقشه؛ منکه نميبينمش. پدر ادامه داد، احسان جان من و مادرت قراره براي يه سفر کاري دو هفته اي بريم خارج از کشور. ⁉️من که همون لحظه تعمدي بودن کار سارا رو متوجه شدم، پکر شدم و باسردي با پدر و مادر خداحافظي کردم و به اتاقم رفتم. ⁉️حتي نپرسيدم کدوم کشور ميريد... در اتاق رو که داشتم ميبستم ، برق از سرم پريد. کليد اتاق که هميشه توي قفل در بود، برداشته شده بود. ديگه کفري شده بودم . با خودم آروم زمزمه ميکردم، ميدونم فردا چيکار کنم... ❌ ادامه دارد...
* 🌹 * سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب عمه بخواب دیر وقته گوشیش را نشان زینب داد و گفت: ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود: ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟ ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟ سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟ ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل ــ خب ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!! ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم. ــ باشه عمه ،بخواب دیگه سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد. نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. **** ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم ــ برو به سلامت مادر ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم ــ چشم عزیزم سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛ ــ جانم رویا ــ کجایی سمانه ــ بیرون ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن ــ باشه عزیزم الان میام * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید  
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 منظورم اينه كه فكر نكنين حرف‌هاي عاطفه، حرف‌هايي عوامانه و سطحي است. نه! اين حرف سابقه دارترين نظريه در طول تاريخ راجع به زن هاست. دانشمندها و متفكرهاي زيادي هم راجع به اون، بحث كردن و كتاب نوشتن، شايد اولين اثر مكتوب هم به نظريات ارسطو برگرده، چون ارسطو معتقد بود كه زن، انسان ناقصه! افلاطون هم زن‌ها رو توي آكادميش راه نمي داد! و حتي خدا رو شكر مي‌كرد كه زن خلق نشده. من، مِن مِني كردم و گفتم: - فكر مي‌كنم به خاطر اين بود كه اون موقع‌ها فهم و دانش انسان‌ها حتي دانشمند‌ها هم از دنيا و انسان و مسائلش ناقص بود. فهيمه از زير چشم نگاهي به راحله كرد و گفت: - اتفاقا اين نظريه تو اديان الهي هم سابقه داره. مثلا تو عهد عتيق و عهد جديد كه كتاب‌هاي مقدس و آسماني يهوديان و مسيحيان، اومده كه "حوا" از دنده چپ "آدم" آفريده شده يا اين كه مي‌گن شيطان به شكل مار در اومده و زن رو فريب داد و بعد زن، مرد رو فريب داد. راحله با ناراحتي گفت: - ولي خودت مي‌دوني كه، اين كتاب‌ها تحريف شده ان. دليلش هم اينه كه قرآن اين داستان‌هايي رو كه مي‌گي قبول نداره. قرآن مي‌گه شيطان "آدم" و "حوا" رو با هم فريب داد. - فرهنگ و ادبيات كهن مون رو چي مي‌گي؟ - منظورت چيه؟ فهيمه گفت: - منظورم اينه كه همه ما ضرب المثل‌هاي زيادي بلديم كه در اون زن‌ها يا چيزهايي كه اختصاص به زن‌ها دارند، پليد يا پست و نادرستن. مثلا اين كه " خواب زن چپه"!! عاطفه با لحني شاعرانه گفت: زن بلا باشد به هر كاشانه اي بي بلا نبود الهي خانه اي. من هم گفتم: - مادر بزرگ من مي‌گه: "دهان زن چفت و بند نداره ". هر وقت هم كه از دست يكي از عروس هاش ناراحت باشه يا اون چيزي به كسي گفته باشن، مي‌گه "زن، نخود زير زبانش نمي خيسه "!! عاطفه نگاهي به ثريا كرد و گفت: - از اون طرف ضرب المثل‌هاي ديگه اي هم هست كه روي امتيازات مردها تكيه دارن. خيلي هم زيادن. مثل "حرف مرد يكيه". فهيمه سرش را به نشانه تاييد تكان داد: - بله! متوجه هستين كه ما تو اين ضرب المثل‌ها داريم قبول مي‌كنيم كه هيچ اطميناني به حرف زن‌ها نيست و حرف مردها درسته. اين‌ها حرف‌هايي است كه هر روز و بارها ميان مردم رد و بدل مي‌شه و جزئي از فرهنگ مردم شده. از اين گذشته در ادبياتمون هم همين نظريه يا ردپاش رو در اشعار و حكمت‌ها و داستان‌هاي اُدبا مي‌بينيم. از فردوسي و نظامي گرفته تا داستان‌هاي سعدي، جامي و خيلي از بزرگان ادبياتمون! راحله با حيرت و بلند گفت: - نه! فهيمه با تعجب تكرار كرد: - نه! چي چي رو نه؟ مي‌خواي چند تا از داستان‌هاي گلستان رو برات تعريف كنم يا از شعر‌هاي فردوسي و نظامي بخونم؟ راحله با مشت كوبيد روي دسته صندلي: - من اون‌ها رو نمي گم كه، تو رو مي‌گم! - من؟! براي چي؟ - يعني اين كه از تو يكي توقع نداشتم! تو ديگه چرا اين حرف‌ها رو مي‌زني؟ فهيمه با لحني كه سعي مي‌كرد از راحله دلجويي كند، گفت: - نه راحله جان! من كه بهت گفتم! من فقط دارم نظر بقيه رو مي‌گم. حرفهايي كه از قديم تا حالا گفته شده. اونم نه فقط ميان عوام، بلكه ميان دانشمندها، متفكرها، اديبان وقشرهاي روشنفكر جامعه. مي‌گم كه حتي همين امروز دكترهايي هستن كه با مقايسه اعضايي مثل مغز، اعصاب واستخوان بندي زنها و مردها سعي دارن ثابت كنن كه زنها از مردها ناقص ترن. چند لحظه مكث كرد. به راحله و بچه‌ها نگاه كرد. لبهايش را روي هم فشرد وادامه داد: - من فقط مي‌گم كه اين حرفها ونظريات رو دست كم نگيرين! اين حرفها فقط جزو فرهنگ عوام نيست، بلكه جزو مسائل مشترك فرهنگ عامه است. من مي‌گم در طول تاريخ وحتي همين امروز بسياري از مسائل و پيچيدگي‌هاي تاريخ، دين، روان شناسي، جامعه شناسي روباهمين نظريه " جنس دوم " بودن توجيه مي‌كنن وبه نظر مي‌آد در طول تاريخ خود زنها هم به اين مسئله راضي تر بودن. راحله سعي كرد بافشار دادن لبهايش روي همديگر، آرامشش را به دست بياورد: - مي‌توني مثال بزني؟* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸