eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت54 دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهی
سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد. دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت.. حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد.. آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم. صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید.. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان.. کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم.. به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد. ( حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین..) به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت.. چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم.. جمعش کن..) لبخند زد ( متنفرین؟؟ یاااا.. ازش میترسید؟؟) ابروهایم گره خورد. ( میترسم؟؟ از چی؟؟ از چایی؟؟) لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد ( اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم..) سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟؟ این را فقط دانیال میدانست.. اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟؟ ( من از مسلمونا نمیترسم..) دستی به صورتش کشید. لبانش کمی جمع کرد ( از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟) میترسیدم؟؟ من از خدایشان میترسیدم؟؟ ( نه.. من فقط از اون نفرت دارم). رو به رویم، رو زمین نشست (از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست.. ترس هم که تکلیفش معلومه.. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد.. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه..) راست میگفت.. من از خدا میترسیدم.. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم.. با انگشتان دستش بازی میکرد ( گاهی.. بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن.. بعضی ها هم.. فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا..) حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود ( اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ خودِ خدا بخوره..) شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم.. سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب.. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم.. ) لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم.. فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه استکان را از دستش گفتم. لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم.. مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد.. یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟؟ حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد. ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
✍اون تابستان اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ثبت نام شده محسوب می شدن امتحان نهایی رو که دادیم این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر 3 تا انتشارات معروف بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم رتبه کشوریم ... تک رقمی شد کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ... زمانی که مشاورهای مدرسه بین رشته ها و دانشگاه های تهران سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم آینده زندگی ما داشت طور دیگه ای رقم می خورد ... نهار نخورده و گرسنه حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم محو درس و کتاب که می شدم گذر زمان رو نمی فهمیدم به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم سلام سلام الهام خانم زود، تند، سریع نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم ... برعکس من که سرشار از انرژی بودم چشم های نگران و کوچیک الهام حرف دیگه ای برای گفتن داشت الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت فوق العاده احساساتی زود می ترسید و گریه اش می گرفت چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... به داداش نمیگی چی شده؟ - مامان قول گرفت بهت نگم گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... اشکال نداره مامان کجاست؟ از خودش می پرسم ... داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه حالش هم خوب نبود به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه الان مهران و چشمش افتاد بهم جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد چند لحظه همون طور تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... برو توی اتاقت این حرف ها مال تو نیست نمی تونستم از جام حرکت کنم نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه اما زور من دیگه زور یه بچه نبود عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت54 یک هفته!...فقط یک هفته تا رسیدن به آرزوم مونده بود. هر روز وسایلم رو جمع می‌کرد
_میدونم بی‌بی! ولی باید ازم دل بکنه! منم بهش وابسته‌م...منم باید دل بکنم... این حرفا ینی چی؟! سردرد داشت دیوونه‌م می‌کرد. دیوار رو گرفتم و به زور بلند شدم. اشکامو پاک‌ کردم و یه لبخند مصنوعی رو لبام آوردم. لبه روسریمو که از طهورا یاد گرفته بودم لبنانی ببندم مرتب کردم و داخل نشیمن شدم. مرصاد به محض ورود من حرفش رو قطع کرد و بحث رو عوض کرد‌. _سهااا؟! با دیدن چادرم کپ کرد. _سها تو چادری شدی؟! چشمای پر اشکم رو پشت لبخند قایم کردم و گفتم :_اوهوم... با تعجب و شگفتی از جاش بلند شد و گفت: _من...من...خب...اگر میدونستم حتما برات هدیه می‌خریدم! _اینکه خودت اومدی برام بهترین هدیه‌ست...(تو دلم گفتم کاش میموندی پیشم و این هدیه رو برام تلخ نمیکردی داداشم...) _خیلی بهت میاد آبجی!...(: _ممنونم... _از خدا میخوام همیشه تو راه این چادر ثابت قدم باشی و زهراوار خدمت کنی به دین و امام زمان(عج)... یعنی این دعای آخرش بود برای من؟ سدّ چشمام دیگه طاقت نداشن. هر لحظه ممکن بود اشک هام از پشت سد لبریز بشن و فوران کنن. قبل از ریختن مرواریدهای چشمام رومو برگردوندم و به طرف در رفتم. _داداش نمیخوای بریم؟! من حاضرمااا! مرصاد دست بی‌بی رو بوسید و بی‌بی هم سرش رو بوسید و نوازش کرد. بعد اومد سمت من و باهم از بی‌بی خداحافظی کردیم و رفتیم‌تو حیاط. هوای اواخر زمستون هم مثل هوای دلم بود. ابری و گرفته! ولی هنوز سوز داشت. دلش میخواست بباره ولی نمیتونست! مثل من... کفشامو پوشیدم و به طرف در رفتم. لحظه به لحظه داشتم کوهی از بغض رو قورت می‌دادم. پاهام هنوز می‌لرزید و سرم درد می‌کرد. در حیاط رو باز کردم. ماشین مرصاد جلوی خونه پارک شده بود. پژو ۴۰۵ نوک مدادی‌ای که قبل رفتنش وقف هیئت و معراج شهدا و کارهای جهادی بود و بعد رفتنش کلیدش دست یکی از رفقاش بود تا کارها لنگ نمونه. باد سوزدار زمستونی صورتم رو نوازش کرد و کل بدنم رو به لرزه درآورد. آخرین‌ روزم با مرصاد چرا باید اینقدر دلگیر باشه؟! سوار شدیم. _کجا میخوایم بریم؟! _هرجا تو بگی! سکوت کردم تا فقط تو خیابون ها بچرخیم و من گرمای وجودش رو داشته باشم کنارم. _چیزی نمیخوای بگی؟! نکنه قهری بامن؟! بعد سه ماه اومدم که واسم شیرین زبونی کنیا! _مرصاد! _جونم آبجی کوچولوم؟! _توهم‌ میخوای بری سوریه؟!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاه و پنجم در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گام‌هایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: «عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟» صورت سبزه عطیه به خنده‌ای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی می‌کرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!» محمد هم به جمع‌مان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمی‌ذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه‌داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!» بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: «عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیه‌اش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمی‌دونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!» که محمد با صدای بلند خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمی‌کنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!» و باز صدای خنده‌های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد. مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه‌اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟» و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «ان شاء‌الله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند می‌شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که می‌خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه‌دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری‌های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز می‌کرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله‌های مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»
* 🌹 * سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد: ــ یعنی چی نمیاید؟ ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟ سمانه با استرس گفت : ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای! کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد. ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم. ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید. ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن. ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید سمانه به علامت تاییدسری تکان داد. ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت: ــ آقا کمیل‌،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم. از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛ ــ خواهش میکنم این چه حرفیه‌،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه. سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد. ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید ــ حتما ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد. کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست. نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند، اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند.... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 نه فاطمه جان. بلوز من دير نميشه! جوابش رو بده و الاّ فردا بايد حلواي عزاي من رو پخش كني. راحله آرامتر شده بود. به نظر مي‌آمد حتي ازتندي اش كمي شرمنده است.گفت: - ببين فاطمه راستش رو بخواهي كه من از ديروز تا حالا توفكرتم. روي حرفهاي تو هم خيلي فكر كردم.من نميفهمم تو نه جنس دوم بودن زنرو قبولداري، نه مساوي بودنش با مرد رو. پس تو بالاخره چه شاني براي زن قائلي.حرفت چيه؟ فاطمه نفس عميقي كشيد. سرش را پايين انداخت. زير ل بچيزي را زمزمه كرد. بالاخره حرف زد: من از شما يه سوال دارم. ازاول تاريخ تا حالا راجع به زن، هويتش، شخصيتش، شرايطشو خيلي چيزهاي ديگه حرف زده اند. هرانديشمندي كه در طول تاريخ نظرياتش مطرح بوده، راجع به زن هم چيزي گفته. انگار همه اين رسالت رو حس مي‌كنن كه حتما ًنظرشون رو راجع به اين موضوع پيچيده اعلام كنن. ولي چرا بااينكه اينهمه راجع به زن‌ها حرف زده ان و اينا واخر هم راجع به مظلوميت زن‌ها كلي بحث كردن از مشكلات كم كه نشده، هيچ، به مشكلاتشون اضافه هم شده؟! كسي چيزي نگفت. جوابي نبود. فاطمه صبركرد. نگاه كرد. كسي چيزي نگفت. بالاخره خودش جواب داد: - به نظر من، نقطه ي طريق نظريه هاشون ثابت كنن كه زن‌ها هم « مرد » هستن. يعني « زن » ها، « مرد » شدن. پس اين ديدگاه هم در ذات خودش مرد سالارانه ست. نتيجه اين شد كه همين نقطه ضعف مرد نبودن يعني ايده آل نبودن، يعني ناقص بودن، يك عقده اي شد در دل بيشتر زن‌هاي عالم. مگر اون‌هايي كه جايگاه انساني شون رو پيدا كردن. هيچ كس هم سوال نكرد كه اگر هدف ما اينه كه مرد بشيم، پس هدف خود مردها چيه؟ يعني اينطوري قبول كرده ايم كه ما يه قدم از مردها عقب تريم. سميه تاكيد كرد: - پس، اون‌ها هدف رو عوضي گرفتن، راه رو هم عوضي رفتن! - خيلي خوب، پس شما بفرماين كه راه درست و هدف درست چيه؟ روي حرف راحله به فاطمه بود. - به نظر من، ما بايد در درجه اول خودمون رو يه « انسان » بدونيم و بعد يه « زن »! در اين نگاه، نقطه مقابل ما مردها نيستن چون كه مردها هم مثل مل از زير مجموعه‌هاي انسانیت اند. پس ايده آل نيستند. ايده آل، رسيدن به انسانيته! ما هم بايد مسيرمون رو طوري تعيين كنيم كه انسان بشيم، نه مرد. براي رسيدن به انسانيت هم لازم نيست خودمون رو با جنس مخالف مقايسه كنيم. -« چرا؟ » نمي دونم چرا اين سوال را پرسيدم. شايد به خاطر آخرين دعواي پدر و مادرم بود. اين كه مادر مي‌خواست بداند چرا پدر حق پيشرفت و آزادي عمل در شغلش را دارد، ولي او ندارد؟ - به خاطر اينكه ابزار و استعداد هر جنس از ما براي رسيدن به اون هدف، با جنس ديگه فرق داره. هدف يكيه، ولي وسيله‌ها متفاوتن. چون كه وسيله نقليه اون‌ها مي‌تونه اون‌ها رو به مقصد برسونه و شايد اگر ما ازش استفاده كنيم، از هدف هم عقب بمونيم يا هيچ وقت بهش نرسيم. ببينين گيلاس و زرد آلو دو تا ميوه ان. در اين كه ميوه ان هيچ فرقي با هم ندارن. هر كدوم هم مزه و عطر خودشون رو دارن.* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸