eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم ( پس مادرم چی؟ اونم اینجاست ..) صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد. اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم. اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟؟ باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد.. و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد.. کدام یک درست بود؟؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم.. کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند.. حالم بدتر از هر روز دیگر بود. میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد.. بی رمق از اتاق بیرون رفتم.. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت.. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟؟ چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ ( از اون صبحونه ی دیروزی میخوام..) سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند ( با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم ( و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد . آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..). پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود..؟؟ خوردم.. تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت.. صدایش بلند شد ( پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش.. خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین.. امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود.. اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود.. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم. هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باور نمیشد که زندانیش باشم.. در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد ( سارا خانووم..). ایستادم. (من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم..) نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند.. ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت55 ✍اون تابستان اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم علی رغم اینکه خیلی دلم می خوا
✍بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره بهت گفتم تلفن رو بده ... این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود یه قدم رفتم عقب ... خوب ... می گفتید عمه جان چی شد ادامه حرف تون؟دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ حسابی جا خورده بود ... - مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش - این حرف ها به تو نیومده مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ - اتفاقا یادم داده فقط مشکل از میزان لیاقت شماست شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید اساسی بهم میاید این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومدکی بهت گفت؟ ... پدرت؟ خودم دیدم شون توی خیابون با هم بودن با بچه هاشون ... چشم هاش بیشتر گر گرفت بچه هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال شونه؟ فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد اون شب با چشم های خودم خورد شدن مادرم رو دیدم ... دیگه نمی دونستم چی بگم معلوم بود از همه چیز خبر نداره چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه یهو حالت نگاهش عوض شد دیگه چی می دونی دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ چند لحظه صبر کردم می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده فردا هم روز خداست ... نه مهران ... همین الان و همین امشب حق نداری چیزی رو مخفی کنی حتی یه کلمه رو ... از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون با تعجب بهم زل زدتو می دونستی؟ ... فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار زیر چشمی به مامان نگاه کردم رو کردم به سعید ... - اون که زنش رو گرفته بود اونم دائم بچه هم داشت فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه برای من پدر نبود برای شما که بود نبود؟ اون شب، بابا برنگشت مامان هم حالش اصلا خوب نبود سرش به شدت درد می کرد قرص خورد و خوابید منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن مادرم خیلی باشعور بود اما مثل الهام به شدت عاطفی و مملو از احساس اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود چیزی که سال ها ازش می ترسیدم داشت اتفاق می افتاد زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
_توهم میخوای بری سوریه؟!... قطرات اشک مثل رودخونه جاری شدن و قلبم فقط منتظر شنیدن کلمه ''نه'' بود تا آروم بگیره و مطمئن بشه از داشتن داداش مرصادم. بگو نه بگو نه بگو نمیرم بگو نمیرم... _وقتی داشتم با بی‌بی حرف می‌زدم شنیدی؟! و لبخند تلخی زد. _تو هم میخوای بری؟! میخوای بری سوریه؟!... کنار یه پارک زد کنار. روشو کرد طرفم و با چشمای پر از التماسش خیره شد به نگاه خیسم. چشماش می‌گفت آره منم دارم‌ میرم...ولی من چیز دیگه ای میخواستم بشنوم....چیز‌ دیگه ای میخواستم ببینم تو چشماش... _سها... _هیچی‌ نگو داداش...فقط بگو‌ نمیری! چشم بر نداشتم از چشماش. منتظر جوابش بودم. _سها...من.... بغض کرد. اشک تو چشماش حلقه زد و لبش رو گزید‌. _جون سها بگو نِمیری داداش... _سها...من...من...چی بگم آخه آبجی؟! به خود حضرت زینب(س) قسم نیرو میخوان. اون وحشیا عقب نمی‌کشن! میخوان دوباره حرم رو تخریب کنن...اونوقت میگی من بمونم پیش تو؟! _میدونی از بچگی چقدر بهت وابسته‌ام... _همچین میگه وابسته ام انگار من بزرگت کردم! _عهههههه! من دارم میگم دلم برات تنگ میشه تو میگی...!!! _خب بابا! جنبه شوخی هم نداری؟! _نه ندارم! من دارم اینجا زار میزنم تو میگی شوخی؟! _ببخشید خوب! چی بگم؟! بگم نمیرم؟! بالاخره که میرم! چه بگم میرم چه بگم نمیرم! _بله! خان داداش لجباز و یه دنده‌مو میشناسم! تو بخوای بری باباهم جلودارت نمیشه! _سها! تو که نمیخوای دوباره دست حرومزاده ها به بی‌بی زینب (س) برسه؟!عباس (ع) نیست...نوکرای عباس(ع) که نمردن خواهرش غریب بمونه! حرفش رو ادامه نداد و روشو ازم برگردوند. داری روضه میخونی برام داداش؟! تو بری روضه ی رفتن عباس(ع) واسه خواهرت تکرار میشه ها...ولی... _داداش توروخدا قلب منو نسوزون!... _سها دلت راضی میشه دوباره خولی دست درازی کنه به ناموس خدا؟! _داداش من نمیتونم....جواب مامان رو چی بدم؟! _هیچی! بگو شما که اینقدر حرص زن گرفتن مرصاد رو میخوری، رفته سوریه زن بگیره! تبرکی حضرت زینب(س)! _با من شوخی نکن! خیلی بدجنسی! پس زن سوری میخوای بگیری دیگه؟! چشمم روشن! حتما با دوتا بچه هم میخوای برگردی! _نه دیگه در این حد بابا! اول عکسشو میفرستم شما بپسندی، بعد تازه مامان رو میبرم خواستگاری! _نامرد! از کی تاحالا بدجنس خان؟! مگه از رو جنازه من رد شی! میگفتم حداقل میری شهید میشی. نگو داره میره زن بگیره. _چشم زن نمیگیرم! هرچی تو بگی! فقط بزار برم. _حالا که اینقدر اذیتم میکنی نمیزارم. _باز گفت نمیزارم! سهاجان! خواهر لجباز تر از خودم! چیکار کنم قبول کنی؟! _بالاخره باید ناز بکشی دیگه! ولی...حالا که اینقدر اصرار میکنی، باشه! برق خوشحالی تو چشماش پرید. _قول بده برگردی!... _باشه آبجی قول میدم...فقط بگو دلت راضیه برم! وگرنه باید با چماق بیوفتم به جون اون دل ناز نازیت تا راضی بشه ها! _باشه...دلم راضیه بری...فقط بهم قول بده برگردی! برو ولی برگرد...باشه داداش؟! _باشه! قول میدم برگردم! حالا بخند! دلم رفت پیش قول سیدجواد...اونم قول داده بود ولی برنگشت...اگر اونم‌ برنگرده؟! دلم ریخت. باز صدای گریه ام بلند شد. _آخه چرا گریه میکنی دیگه سها؟! من که گفتم بر‌میگردم... _سیدجواد هم قول داد...قول داد برگرده! مثل تو! ولی برنگشت...بی‌بی یه عمر چشم انتظارش موند....تو هم بر‌نمیگردی...میدونم...مثل همه توهم برنمیگردی... _سها به ارواح خاک سیدجواد قول میدم برگردم. به ضریح نداشته آقام حسن(ع) بر میگردم. جون من گریه نکن بزار آخرین روزا... آخرین روزا؟! آخرین روزا یعنی بر‌نمیگرده...بر نمیگرده....! ولی آروم شدم. سیدجواد، داداشم به روح تو قسم خورد برگرده! آقاجان، داداشم به ضریح نداشته شما قسم خورد برگرده...پس برمیگرده...برمیگرده دیگه؟! اون باید برگرده واسه شما ضریح بسازه!...باید برگرده... دیگه گریه نکردم و همه اشک ها و بغض های باقی‌موندم رو ریختم تو قلب بی‌پناه و دلتنگم. به زور لبخند زدم. اونم خندید. صدای مرصاد رو که قول داد برگرده با چند بیت شعر که خیلی دوست داشت ضبط کردم تا داشته باشم و وقتی دلم براش تنگ میشه گوش بدم. منم قول دادم دیگه حداقل جلوی مامان بابا و بقیه گریه و بی‌تابی نکنم. چقدر دلم واسه غریبی سیدسبحان سوخت! تنهای تنها! جز بی‌بی کسی رو نداشت تو دنیا! غریبانه و بی‌خبر پاشد رفت...حتما دلش خیلی تنگ میشه! کاش مرصاد هم بره پیش اون تا دوتاشون تنها نباشن! _راستی! رفتی سوریه، برو پیش سـ...(حواست رو جمع کن دختر!🤭)...آقا سیدسبحان!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت55 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاه و
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاه و ششم مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: «مامان! خیلی لاغر شدی!» و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!» و با این حرف روی همه غم‌هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می‌دیدم لاغری‌اش به چشمم نمی‌آمد، اما برای عطیه که مدتی می‌شد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود. سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم :«مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد.» و مادر همچنانکه آستین‌هایش را برای وضو بالا می‌زد، جواب داد: «نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!» و من با دلی که پیش غصه‌های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من می‌خندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. می‌دانستم به مناسبت امشب شیرینی می‌خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه!» نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم!» به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن می‌گذاشتم، گفتم: «ولی من می‌دونم امشب شبِ تولد امام علی (علیه‌السلام)!» از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیه‌السلام) خلیفه همه مسلمون‌هاست!» از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده‌ام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه می‌کنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: «همینجوری...» درنگ نکردم و جمله‌ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه‌ای نداری؟»
* 🌹 * نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت. با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید‌،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد... با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد! ــ بفرمایید سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت: ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد. با صدای محمد به خودشان امدند: ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد. فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد، سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد. سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد. به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد: ــ خاله چیزی شده سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش نشاند: ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته ــ حتما کار داره ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ کمک نمیخواید خانما... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔶فصل سيزدهم 🔸 مي شه گفت يكي شون بهتر از اون يكيه! اما به شرطي هر كدوم رسيده باشن ؛ يعني اصلاً ميوه وقتي كامل مي‌شه كه رسيده باشه. حالا مي‌شه گفت به درخت گيلاس و زردآلو يه اندازه بايد آب داد؟ از يه نوع سم بايد استفاده كرد؟ يا دوتايي شون در عرض يه مدت معين رسيده مي‌شن؟ نه! هر كدام با يكسري شرايط جداگانه رسيده مي‌شن. حتي اگر پهلوي هم باشن. به نظر مي‌رسيد راحله هنوز هم قانع نشده است. - ببين فاطمه، اين حرف‌ها كلي اند! يه مقدار جزئي تر و ملموس تر حرف بزن. اصلاً بگو ببينم اين نظر تو به كدوم يك از اون دو نظر قبلي نزديكتره. اختلاف‌ها و شباهت هاش كجاست؟ فاطمه سرش را به نشانه تاكيد تكان داد. - اون ديدگاهي كه من بيشتر از بقيه پسنديدمش و به نظر من بهتر از بقيه ديدگاه‌ها زن رو شناخته، مي‌گه كه زن و مرد در مراتب انسانيشون، هيچ فرقي با هم ندارن. يعني اينكه زن از دنده چپ مرد خلق نشده كه مرد اصل باشه و زن، فرع. چون اولاً خلقت زن و مرد، ارتباطي با چگونگي خلقت « آدم » و « حوا » نداره! دوم اين كه « حوا » هم از بقيه گل « آدم » خلق شد. پس هر دو از يك جنس هستن. مثل همون گيلاس و زردآلو كه اگر چه رنگ و طعم و مزه شون با هم فرق داره، ولي هر دوشون در حقيقت ميوه ان و هيچ كدوم امتيازي بر اون يكي ديگه ندارن. فهيمه طبق معمول عينكش را كمي جابه جا كرد و گفت: - اين كه خيلي به ديدگاه و برداشت تمدن جديد غرب از زن، نزديكه! - بله! اين ديدگاه زن رو به عنوان كنيز مرد يا يه ابزار جنسي براي ارضاي غرايز مرد قبول نداره و اون رو به عنوان طفيلي و سر بار وجود مرد نمي خواد. ولي اين نگاه همون قدر كه با نگاه متحجر كه زن و كنيز ميدونه مخالفه، با نگاه متجددي هم كه به اسم آزادي اون رو به تبديل به يه تكه پوست و گوشت كرده مخالفه. اين نگاه معقده كه زن و مرد و حقوق هر كدومشون با هم مساويه ولي مشابه نيست. هيچ كدوم هيچ برتري به اون يكي نداره و در حقوقشون هم هيچ كدوم برتر از ديگري نيست. ولي تفاوتش با ديدگاه رايج در غرب اينه كه تفكر معتقده زن و مرد با استعدادها و احتياجات مشابه و با وضعيت‌هاي حقوقي مشابه در زندگي خانوادگي شريكند. به همين علت هم خواستار حقوق مشابهي براي اون دو جنس شده ولي ديدگاهي كه من ازش حرف مي‌زنم مي‌گه اگر چه زن و مرد در ذات انساني شون با هم يكي اند. ولي با در نظر گرفتن تفاوت‌هايي كه در ساختارهاي جسمي، روحي و رواني اون دو جنس وجود داره نمي شه حقوق مشابهي رو براشون وضع كرد. چون كه در اين صورت به يكي شون ظلم ميشه. بلكه بايد با در نظر گرفتن تفاوت ها، نيازها و احتياجات هر كدوم، حقوقي رو براشون در نظر گرفت كه به بهترين كمالي كه مي‌توان بر سن مثل... عاطفه ادامه جمله را از دهان فاطمه قاپيد: « همان مثال گيلاس و زرد آلو » - بله! كه براي خوب رسيده شدنشون، مقدار آبياري و سم و چيزهاي ديگه شون فرق مي‌كنه. پس خلاصه اين كه اين ديدگاه به انسان به معناي يه مفهوم فرا جنسيتي نگاه مي‌كنه. طبق اين نظريه زن هم به همون كمالاتي مي‌رسه كه مردها مي‌رسن. حتي زن ميتونه به كمالات پيامران مثل عصمت، معجزه و ساير اوصاف اون‌ها برسه. در اين ديدگاه اون چيزي كه ملاك برتري است، تقوا و عمل صالحه و مرد حق نداره خودش رو برتر از زن بدونه. حالا شما مقايسه اي كنين، بين اين ديدگاه و بقيه ديدگاه‌هايي كه تا حالا شنيدين يا روي اون بحث كرديم. ببينين همون نگاهي نيست كه مي‌تونه مظلوميت‌هاي زن رو از جاهليت تا به امروز از چهره اش پاك كنه؟ از حرف‌هاي فاطمه لذت بردم. نمي دانم بقيه چه احساسي داشتند. راحله در فكر بود. به نظر مي‌آمد هنوز مشغول تجزيه و تحليل حرف‌هاي فاطمه است. عاطفه سعي مي‌كرد با ته يك پارچ، هسته زردآلو را بشكند. ثريا اما بي خيال به نظر مي رسيد. سرد و بي تفاوت. مثل اين كه قبلا در اين جلسه نبوده است. « آيا حديث حاضر غايب شنيده اي؟ من در ميان جمع و دلم جاي ديگري است. »* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸