فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت57 اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند.. منتظرِصدا زدنِ اسمم
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت58
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..
بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )
خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت57 ✍توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چ
#نسل_سوخته
#قسمت58
✍حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد
به به حاج آقا عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد
مرد دو زنه رو میگن خونه این زنش خونه اون زنش دیگه نمیگن خونه خودش خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد
اونطوری بهش نگاه نکن به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم الهام هم با وجود سنش گاهی کمک می کرد
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من در چنین شرایطی بود که کنکور دادم
پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت
جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که این خونه ارثیه است و متعلق به همه اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد
چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم
مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد
با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت57 _دست من که نیست! ولی ببینم چه میشه کرد. اصلا!..تو واسه چی سفارش اون تک خورو میکن
#طریق_عشق
#قسمت58
_ببخشید داداش!
پسره یه چش غره رفت و بی رغبت گفت :_هاااا؟
_شما این طرفا کافه میشناسی؟!
حالت قیافهش تغییر کرد و با شک پرسید :_کافه؟! دوتا خیابون پایین تره!
_میشه راه رو نشون بدین؟!
_خب آدرس بپرسی میگن بهت!
_خب شما راه رو نشون بده! اصلا شما هم مهمون من!
به تعجب به مرصاد نگاه کردم. یعنی میخواست اینا رو مهمون کنه؟! اصلا نه میشناختشون نه حتی یک بار هم دیده بودشون!
_داداش راستش!...
رو کرد به رفیقش که کنارش نشسته بود که دید دختره در رفته! ایول داداش! اولش عصبی شد ولی نمیدونم چه تو فکرش گذشت کا بیخیال عصبانیتش شد و قبول کرد. جلو افتاد و ماهم پشتش.
_مرصاد! واسه چی این کار رو کردی؟!
_خب...تو بودی چیکار میکردی؟
_نمیدونم...
مرصاد لبخند زد
_راستی مرصاد! مگه آدرس کافه رو بلد نبودی؟!
_چرا!
_خب؟...
چیزی نگفت و فقط با لبخند به راهش پشت سر اون ماشین ادامه داد.
تو کافه که شدیم پسرا فکر نمیکردن مرصاد پای حرفش باشه! ولی اون به قولش عمل کرد.
پسره بعد اینکه مرصاد چیزایی که سفارش داده بودن رو حساب کرد شرمنده رو کرد به مرصاد.
_راستش اخوی فکر نمیکردیم پای حرفت وایسی! فکر کردیم فقط میخوای مثلا امر به معروف کنی و دختره رو فراری بدی! ولی دمت گرم. به دلمون نشستی که قبول کردیم...
_لطف داری! بدقولی تو مرام ما نیست رفیق!...
_دم شماهم گرم داداش! فعلا خدافظ...
_یا علی داداش!
_راستی! کجا میتونم شمارو دوباره ببینم؟!
چشمای مرصاد از خوشحالی برق زد و شمارهش رو داد.
_کاری داشتی در خدمتم. زنگ بزنی میگم کجا میتونی پیدام کنی.
_دست شمام درد نکنه! فعلا!
و با دوستش رفتن. معلوم با مرصاد حال کردنا! بعد این اتفاق رفتیم خونه. چقدر دلم واسه اتاقم و زیر زمین که دست نخورده منتظر من بود تنگ شده بود.
مامان رو بغل کردم و کوثر رو بوسیدم. مامان و کوثر از خوشحالی تو پوست خودشون نمیگنجیدن.
مامان_امشب میخوام غذای مورد علاقه بچه هامو درست کنم! قربونتون بره مادر! یه دختر درسخون دارم، با یه پسر مـــــرررد!
مرصاد_لازم نیست مامان جان! مهمون یکی دوروزیم دیگه.
مامان_یکی دوروز چرا مادر؟!
مرصاد یه نگاه از اونا که انگار نمیدونست چی بگه به من کرد. فهمیدم مثل خیلی وقتا من باید جمعش کنم.
_مامان جونم بالاخره باید برگرده دیگه! هنوز تازه سه ماه از دوسالش گذشته! اووووووووه حالا خان داداشمون مهمون پادگان هست!
_خب باشه! حالا که هست میخوام براش یه غذای خوب درست کنم بچم معلوم نیست چی خورده اونجا!
نگران به هم نگاه کردیم. چشماش میگفت چجوری بگم به مامان آخه؟! منم با همون چشمام گفتم خدا بهت رحم کنه با ناله و شیون هایی که در پیش داریم!...
به بیبی زنگ زدم و گفتم که امشب خونه خودمون هستم. بیبی هم گفت مراقب خودت باش و سلام برسون.
حسابی اتاقم رو گردگیری کردم و یه دستی هم به زیر زمین کشیدم.
نزدیکای غروب بود و خورشید دسته موهای نارنجیش رو پهن کرد تو کرانه افق. دلم نمیخواست امروز تموم بشه! کاش روزهای آخری که با مرصاد هستم هیچوقت غروب نمیکردن...
مرصاد دوتا پله آخر رو یکی کرد و پرید کنارم لب حوض نشست. نزدیک بود هردومون بیافتیم تو حوض آب.
_وای داداش یواش!
_خب بابا! مراقب باش نیوفتی تو حوض.
_داشتی مینداختی منو میگی مراقب باش؟!
_اوف اوف! شازده خانم شاکی شده! همسایه ها یاری کنید داداش مرصادش از دلش دربیاره!
_فک کنم دیشب تو آب نمک خوابیدی نه؟! دلم به حال فرمانده هات میسوزه گوله نمک جون!
_فرمانده ما که شومایی آبجی! ولی دور از شوخی...
منتظر موندم بقیه حرفش رو بزنه. فازش کلا عوض شد و از حال شوخی اومد بیرون.
_چطوری به مامان بگم سها؟!
_خب...نمیدونم!
پوف طولانی ای کشید و بلند شد دست به کمر رو به آسمون وایساد.
_میگم مامان عزیزم! گل پسر شما دیگه مرد شده. میخواد بره از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنه! حالا اومده از شما رضایت آخر رو بگیره که....
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای ناله و آه و گریه مامان از تو ایوون بلند شد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت58
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و هشتم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: «کجا الهه جان؟» کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم: «دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت: «آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: «خُب منم باهات میام!» از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم: «تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.» به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: «خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!» پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!» خندیدم و با شیطنت گفتم: «خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!» از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: «تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!» که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: «اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید: «الهه! زندگی با مجید چطوره؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید: «میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟» و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: «از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!» و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: «الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟» و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: «پس یه وقتایی بحث میکنید!» از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: «تو شروع میکنی یا مجید؟» نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «داری بازجویی میکنی؟» لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: «نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی!» نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: «من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!» و عبدالله پرسید: «خُب اون چی میگه؟»
* #هــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهـــان
#قسمت58
✍ #فاطمـــه_امیـــــری_زاده *
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
*☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸#قسمت58
- اگه شما ها تا به حال به اين نظر برخورد نكردين. دليل نمي شه كه اين نظر وجود نداشته! خير! اين نظر وجود داشته. ببين در روايات و احاديث هم نمونه هاش اومده. در روايات يكي از ويژگيهاي پيامبر را دوست داشتن زنها دونسته اند! « من اخلاق الانبياء حب النساء » و در اين جا منظور از زن ها، همسر نيست. به معني دوست داشتن و محبت كردن به جسن زنه. پيامبر ميفرمايند « خياركم، خياركم لنسائكم » يعني بهترين شما، بهترينها برخورد كنندگان نسبت به زنانتان هستيد.
- ببينين اين نظر اسلام بوده و هست.
ولي اين كه چرا ما به عنوان يه مسلمان چنين تلقي رو از زن نداريم چند علت داره. يكيش نداشتن مطالعه درست ما از اسلام و مباني خودمونه. يكي ديگه، جو فرهنگي جامعه مون و تبليغات رسانه اي است كه در اين سالها بيشتر روي اين دو نظر بحث كرده اند. يعني جو رايج جامعه در جهت قبول و عمل به نظريه جنس دوم بوده و جو روشنفكر و تحصيلكرده هم در جهت طرح نظريه تساوي و تشابه زن و مرد بود. البته تعدادي از بزرگان، مبلغان مذهبي و شخصتيهاي فرهنگي هم بودن كه اين نظر رو مطرح كرده ان. مثل امام خميني كه به عنوان يه نظريه پرداز ديني ميگن: « زن يك انسان است. آن هم يك انسان بزرگ، زن مربي جامعه است. سعادت و شقاوت كشورها بسته به وجود زن است. مبدا همه سعادتها از دامن زن بلند ميشود. زن مظهر تحقق آمال بشر است. از دامن زن مرد به معراج ميرود. دامن زن محل تربيت بزرگ زنان و مردان است. زن در نظام اسلامي همان حقوقي را دارد كه مرد دارد. حق تحصيل، حق كار، حق مالكيت، حق راي دادن، حق راي گرفتن! »
ثريا تعجب كرد.
- تو تمام اين جملهها رو حفظ كرده بودي؟
فاطمه گفت:
- به نظر شماها صحبتهايي به اين زيبايي، به اين درخشاني، ارزش حفظ كردن ندارن؟! حالا اگر اين سخنراني و
احاديث راضي تون نكرد، چند جمله اي هم از حرفهاي استاد خودمون براتون بگم. البته اين رو بايد از روش بخوانم.
در حالي كه فاطمه سر رسيدش را باز ميكرد، فكر كردم مگر استاد فاطمه جزو همان مبلغان و شخصيتهاي فرهنگيه؟ صداي خواندن فاطمه از روي يادداشت هايش موقتا مرا از فكر استادش خارج كرد.
« نگاه اسلام به زن نگاهي واقع بينانه، متكي بر فطرت، طبيعت و نيازهاي حقيقي اش است. اسلام در عين حال كه با تبعيضات موجود ميان زن و مرد به شدت مبارزه كرده است، اما از مساوات ميان اين دو نيز جانبداري نمي كند. تبعيض را جنايت ميداند و تساوي را نادرست. چون كه براي هر يك نقش جداگانه اي در خلقت قائل است. هر يك را داراي حقوق متفاوتي ميداند. طبيعت، زن را نه پست تر از مرد ميداند و نه همانند مرد، چون كه معتقد است طبيعت اين دو را در زندگي خانوادگي و اجتماع مكمل يكديگر سرشته است. يعني هر يك بدون ديگر ناقص است. اما اگر از حدود خود تجاوز كند، نظم زندگي را به هم ميزند. پس ميخواهد كه اين دو در جايگاه خودشان قرار گيرند. ولي غرب ميخواهد كه اين دو در يك نقش انجام وظيفه كنند. آن هم در نقش « مردانه »! در نگاه اسلام زن و مرد دو خط موازي رقيب نيستند، دو قطب آهن ربا هستند كه به همديگر جذب ميشوند و هر يك خصوصياتي از ديگري را در
خود دارند ».
فاطمه سررسيدش را بست. سرش را بلند كرد حرف هايش تمام شده بود. با خود فكر كردم كه ديگر بهتر از اين نمي شد! بهتر از اين نمي شد از شخصيت زن صحبت كرد ؛ دفاع كرد. فكر كردم حتما همه قانع شده اند، ولي اشتباه ميكردم.
دست كم راحله مثل هميشه به اين آساني قانع نمي شد. آن گونه كه خودكار را در ميان مشتش ميفشرد و دست هايش را تكان ميداد، لحنش بيشتر معترضانه بود تا سوالي.
- ببين فاطمه، تو يه ادعايي ميكني، بعد هم ميچسباني اش به دين و توقع داري ما هم فورا قبول كنيم.
- نه! چنين توقعي ندارم. شما حق دارين اگه سوالي دارين بكنين، اگه اشكالي به اين نظر دارين بگين، در نهايت هم اگر نخواستين قبول نكينن. ولي خواهش ميكنم كسي نخواد لجبازي كنه.
- ببين فاطمه جان، ميدوني كه بحث لجبازي كردن نيست. قصه اينه كه ما چيزهاي ديگه اي توي بعضي مسائلي و احكام ديني ميبينيم كه با اين حرفهاي تو فرق داره. از بعضي احكام حقوقي مثل حق طلاق، ارث و ديه گرفته تا بعضي مسائل اجتماعي، هميشه زنها عقب تر از مردها قرار گرفته ان. اصلا در طول تاريخ حتي از ورود اسلام هم زنهاي ما بيشتر خانه نشين بوده ان. هيچ وقت هيچ سهمي در مسائل اجتماعي نداشته ان. حتي در زمينههاي ديني هم انگار به زنها ميدان چنداني داده نشده. ميدونه كه هنوز هم توي بعضي خانوادههاي متدين، زن رو ضعيفه صدا ميزنن يا توي حرفها و نظريات خيلي از علماي اسلام آدم چيزهايي رو ميبينه كه انگار اين بحث تساوي زن و مرد رو قبول ندارن.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸