eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
314 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
باورم نمیشد.. جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود. مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت.. حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد ( به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه. اما زمینه اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.) تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود.. حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم (از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.) لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم ( چه اطلاعاتی؟؟) لبخند بر لب مکثی کرد ( یه لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن.. و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه..) تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ ( شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه..) تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود (نه.. کاملا جدی گفتم..) پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود ( شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟) تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش.. نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند.. و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش.. بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. (تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم..) ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
✍توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا حالت نگاهش عوض شده بود ... آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی اما آّب گل آلود نمی فهمی پات رو کجا میزاری هر چقدر هم که حرفه ای باشی ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه خندید ... مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود با مغز رفت توی آب... هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد گروه به ما رسید هنوز از راه نرسیده دختر و پسر پریدن توی آب ... چشم هام گر گرفت ... وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق ... کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم چند متر پایین ترزمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد کوله رو گذاشتم زمین دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم صورتم از اشک، خیس شده بود به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب زیر سایه درخت، ایستادم به نماز آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم سینا سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج مثل برق گرفته ها بدجور کپ کرده بود به زحمت خودم رو کنترل می کردم صدام بریده بریده در می اومد ... - کاری داشتی آقا سینا؟ با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد با دست به پشت سرش اشاره کرد بالا ... چایی گذاشتیم می خواستم بگم بیاید ... خوشحال میشیم از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم عضلات صورتم حرکت نمی کرد - قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون من نمی خورم ... برگشت ... اما چه برگشتنی ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ... - سر درد شدم از دست شون آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه ... بفرما بشین اینجا هم منظره خوبی داره نشست کنارم معلوم بود واسه چی اومده ... - جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره یهو حواسش جمع شد ... - هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی نمیگم این کارشون درسته ولی خوب سرم رو انداختم پایین بقیه حرفش رو خورد و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
- قربونتون برم بی‌بی این چه حرفیه آخه. من بهونه ام. وگرنه اونقدر غافل شدن ازتون که خجالت میکشن بیان بهتون سر بزن. شما ببخشید... بی‌بی هم گونه منو بوسید و موهامو که بهم ریخته بود نوازش کرد. - میدونم دخترکم. حالا زود حاضر شو که منتظرتن! - چشم بی‌بی جونم. همین الان حاضر میشم. بی‌بی گل‌نساء لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. مثل خرگوشی که به سمت هویج میپره جهیدم طرف کمدم. شلوار کبریتی سورمه ای که وقتی مهمون میومد میپوشیدم رو با بلیز حریر آستردار و سارافون چهارخونه سورمه ای سفیدم ست کردم و یه روسری سورمه ای که خال خالی های ریز داشت سرم کردم. کش چادر رنگیمو که هدیه بی‌بی بود رو سرم تنظیم کردم و با چهره ای که از خوشحالی بغل کردن ترنم و تبسم می‌درخشید وارد اتاق پذیرایی شدم. دوقلوها با خنده دویدن سمتم. رو زانو نشستم و بغلشون کردم. ترنم چتری هاشو کنار زد و در کمال شیرین زبونی گفت : حاله سها دونم! تلا دیده نمیای خونمون؟ لپ نرم و سفیدشو محکم بوسیدم. - قربونت برم من خوشگل من تو بیا بهم سر بزن خب! تبسم پایین موهای گیس شده‌ش رو دور انگشتش تاب داد و خودشو تو بغلم جا کرد. ای شیطون! - عاله پس من چی؟ منو بوس نمیتونی؟ لپش رو بوسیدم و محکم تو بغلم فشارش دادم. - تو رو هم بوس میکنم عشق خاله! ماهده داشت مارو نگاه میکرد و لبخند قشنگی روی لباش بود. - دخترا بسه بیاین اینطرف بزارین خاله نفس بکشه! - چیکارشون داره خب؟ دلم براشون تنگ شده بود عشقای خاله! ترنم گونه راستم و تبسم گونه چپم رو بوسیدن و دویدن پیش مامانشون. شب با حضور خواهر مهربونم و دختر کوچولوهاش و شیرین زبونی هاشون و کمی هم حرف زدن درباره مرصاد و آقاسیدسبحان و وضعیت متشنج سوریه گذشت. هر کلمه ای که آقاحمید درباره سوریه و وضع نا به سامانش و شهدای پی در پی می‌گفت مو به تنم سیخ می‌کرد و دلم رو آشوب تر از قبل. آبجی ماهده اینا رفتن خونه‌شون و منم بعد از عوض کردن لباسام سرم رو رو بالش گذاشتم و دستامو زیر سرم. عجب روز پر مشغله ای بود. اول که رفتن مرصاد و جاموندنم از خداحافظی باهاش. بعدش مریم و سهراب. بعدشم که کیمیا و اون تلفن عجیب. و... اونقدر امروز اتفاق افتاده بود که یادم نمیومد. با فکر کردن به حرفای آقا حمید و وضعیت مرصاد و آقا سید سبحان که از صبح به بعد هیچ خبری ازشون نداشتم بغض راه گلوم رو بست و اشکام راه خودشون رو پیدا کردن. مثل هرشب آخرین جملاتم قبل خواب درد و دل با سیدجواد بود. پس فردا...روز حرکت...هیچ تصوری از حال اون روز نداشتم. و هیچ توصیفی برای اشتیاقم تو لغتنامه ذهنم نبود. صدای زنگ ساعت حلبی مثل هر صبح گوشامو نوازش و منو از رختخواب گرم و نرم جدا کرد. از تخت اومدم بیرون و تا چشمم به کوله پشتی و وسایل آماده‌م برای سفر راهیان نور افتاد بمب انرژی درونم منفجر شد و چهره بی حال و خوابالودم تبدیل به یه قیافه سر حال و با نشاط شد. از اتاق دویدم بیرون و دم در آشپزخونه چند لحظه مکث کردم. با صدای بلندی گفتم : سلام بی‌بی گل‌نساء جونم! صبحتون شهدایی... و راهمو به طرف حیاط ادامه دادم. لب حوض کاشی‌کاری شده به دست سیدجواد - که دیگه پوسیده بود و قشنگیش به ترک هاش بود - دست و صورتم رو شستم و هوای بیست و هفتمین روز اسفند ماه رو تو ریه هام کشیدم. سرمو بلند کردم و به کبوتر هایی که توی آسمون آبی مثل بادبادک می‌رقصیدن نگاه کردم. - خدایا به خاطر همه چی ممنونم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و نهم در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: «مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟» لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: «من ناراحت نشدم، فقط نمی‌دونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم...» سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: «الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!» صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بی‌چون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته‌ام که با سر زانو خودش را روی ماسه‌ها به سمتم کشید و دلداری‌ام داد: «الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟» و من هم به قدری دلبسته‌اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون می‌کشیدم، پاسخ دادم: «آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!» به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دل‌هایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج می‌زد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان می‌بردیم و میان خنده‌های پر نشاطمان فرو می‌دادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متری‌مان، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و توجه‌مان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری‌اش روی شانه‌اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدم‌هایی سکوت لبریز از طراوت و تازگی‌مان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگ‌شان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه می‌دیدم با بی‌مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز می‌کنند، عذاب می‌کشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر می‌کردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.» و بی‌آنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر می‌داشت، کفش‌هایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی‌ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه‌ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمی‌شنیدیم و تنها از دور سایه‌شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید اذیتت کردم. نمی‌تونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بی‌حیا باشن...» و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاه‌مان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: «فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، می‌دونستن پلیس دائم گشت می‌زنه.» مجید لبخندی زد و گفت: «هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد.» سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد: «الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات می‌دیدم!» در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی‌آنکه بخواهیم دل‌هایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان می‌کردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرین‌مان با خمیازه‌های آخر شبِ موج‌های خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهی‌مان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
* 🌹 * ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم ــ این چه حرفیه کمیل ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بوده و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود. امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود: ــ کمیل ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم ـ فکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن ــ یاعلی ــ علی یارت تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد. به سمتش آمد،سلامی کرد. ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت : ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد ـ چرا اینقدر به در نگاه میکنید ـ ممکنه خاله بیاد ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت: ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست ؟؟ کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت : ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد: ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید سمانه با عصبانیت گفت: ــ بسه * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت٦٩ - همين كه خودت مي‌گي كه زن‌ها را هل مي‌دادي و مي‌رفتي جلو! همين كه زائرهاي امام رضا رو اذيت مي‌كردي... عاطفه ديگر اجازه نداد فاطمه ادامه دهد. - اي بابا سخت نگير خاله خانم! اين جا حرم امام رضاست! امام رضا هم فداشون بشم بخشنده ان! دانشگاه نيست كه كميته انضباطي داشته باشن. - از كجا اين قدر مطمئني؟ - اگه هم داشته باشن مال شماست فاطمه جون كه بلدي زيارت بخوني. ما زيارت كردنمون اين طوريه عزيزم گوشت با منه! ما اين طوري هستيم! و كف دستش را نشان داد: -صاف صاف! زيارت كردنمون هم اين طوريه، تو خوشت نمي آد، هر جور كه دلت مي‌خواد زيارت كن. از قديم و نديم هم گفتن موسي به دين خود، عيسي به دين خود. بريم مريم جون! و بالاخره به طرف من برگشت. گفتم: - مگه فاطمه نمي آد؟ - نه خير! فاطمه خانم ديگه مودشون رفته بالا! با ما نمي پرند! با اون بالايي‌ها مي‌رن و ميان. و با ابروهاش به سمت حرم اشاره كرد. فاطمه گفت: - محلش نذار مريم جون! من مي‌مونم اين جا، هنوز كار دارم. آخه امروز نائب الزياره ام. به يكي قول دادم كه به جاي اونم زيارت كنم. نتوانستم كنجكاوي‌ام را پنهان كنم: - كي؟ جوابش يك كلمه بود. ولي دوباره مرا داغ كرد: - علي! عاطفه نگاهي به ساعتش كرد: - آخ! ديرشد مي‌بينم چقدر گشنمه ها! نگو ساعت يك شده! تا برسيم حسينيه ديگه هيچي برامون نمونده. فاطمه مفاتيح كوچك سميه را ازش گرفت و رو به همه گفت: - ظرف هايش مي‌مونه براي شما كه بايد بشويين. آخه امروز نوبت اتاق ماست كه شهردار باشه! - پس بگو تو چرا ظهر نمي آي حسينيه! مي‌خواي از زير ظرف شستن فرار كني. بي خيال فا طمه جون تو بيا ناهارت رو بخور، من خودم جاي تو ظرف مي‌شكنم! - تو جوش منو نخور عاطفه خانم! ناهار منو هم تو بخور. ظرف‌هاي شب رو هم بذارين خود من تنهايي ترتيبشون رو مي‌دم. عاطفه خوشحال شد و راه افتاد: - پس تا شب خدا حا فظ خاله خانم. من هم راه افتادم ولي يكهو بر گشتم طرف فاطمه: - راستي! بعد از ظهر ساعت ۵ يادت نره ها! - باشه تا خدا چي بخواد! .هجدهم در راه دوباره داشت شاهكار امروزش را تعريف مي‌كرد. عجب دختر خستگي نا پذيري بود اين عاطفه. - آره مريم جون! ديدم خانمه تا اومد توي ( (رواق) ) چند دقيقه ايستاد و همه رو خيره نگاه كرد. فكر كنم عرب بود، آره حتما عرب بود. خلاصه چند لحظه نيگاه كرد و بعد پته‌هاي چادرش رو بست پشت گردنش. اون وقت خيلي اروم جلو، محكم و قوي، درست مثل شير. آره دقيقا مثل يه شير قدرتمند كه تو حوزه سلطنتي اش قدم مي‌زنه... عجيب بود! نمي دانم اين سميه كه اين قدر از دست كارهاي عاطفه در كوچه و خيابان حرص مي‌خورد، چه اصراري داشت با او بيرون بيايد. خون، خونش را مي‌خورد. هر چند لحظه اي هم زير لب به عاطفه تذكر مي‌داد كه يواش تر حرف بزند، مردم متوجه حرف زدنش مي‌شوند. عاطفه اما گوشش بدهكار اين حرف‌ها نبود. - خلاصه تا رسيد به زن ها، دو دستش رو گذاشت روي شونه‌ها شون و اون رو پرت كرد اين طرف و اون طرف و براي خودش راه باز كرد. ما هم تا ديديم اوضاع اين طوريه، خودمون رو انداختيم پشت سر خانم شيره و دبرو كه رفتي! اون راه رو باز مي‌كرد و ما هم پشت سرش رفتيم تا رسيديم كنا ر ضريح...! نمي دانم چرا حوصله حرف‌هاي عاطفه را نداشتم، برعكس اين دو-سه روز كه عاشق حرف زدن و مزه پراني‌ها يش بودم. شايد به اين علت بود كه حواسم هنوز پيش فاطمه بود. دستم توي جيب مانتويم كاغذي را لمس كرد. يك تكه مقواي صاف و ليز، مثل عكس، با عجله بيرون اوردمش. عكس علي بود. همان كه فاطمه داده بود تا تماشايش كنم. آخرين عكسش! اخرين وداعش! اين بار با خيال راحت تماشايش كردم. با صبر و فراغت. يك دل اسير! چه خنده شاداب بانشاطي داشت! انگار كن بچه اي كه قرار است به يك مهماني بزرگ برود. يك ميهماني بزرگ و مجلل. با لباسي فاخر و با شكوه. چقدر سرزنده! چقدر پر اميد! به اين همه اميد، به اين همه سر زندگي و نشاط غبطه مي‌خوردم. نمي دانم چقدر وقت بود كه به آن عكس خيره شده بودم، يك موقع به خودم آمدم كه ديگر صداي عاطفه نمي آمد. با تعجب سرم را بلند كردم، عاطفه با چشم‌هايي خشمگين مرا نگاه مي‌كرد:* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸