#طریق_عشق
#قسمت116
سیدسبحان:"
رو صندلے چوبےِ سیدجواد نشستم و دست سالمم رو زیر سرم گذاشتم. نگاه کردن به کتاب ها، خودش عالمی داشت؛ چه برسه به خوندنشون. ولی فکرم به حدی مشغول بود که اگر زمان امتحانات مدرسه بود حتما مشروط میشدم!
زنگ در از صندلی جدام کرد. هنوز بیرون نرفته بودم که صدای همهمهی بچه ها و سلام و علیکشون با بیبی گلنساء حیاط رو برداشت!
از پنجره زیرزمین که حالا کتابخونه بود، حیاط رو دزدکی پاییدم. یا امام زمان! علی و طاها و مرتضی و امیرعلی سجادی و محمدباقر و سجاد و اوووووه، همه بودن که! چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا خواب و خیال از سرم بپره. نکنه واقعیه؟! آب دهنمو قورت دادم. اومده بودن منو ببینن. لب گزیدم و تو صندوق مغزم دنبال راه فرار گشتم. الان سربهسر گذاشتناشون شروع میشه و تا فردا باید جواب جا گذاشتنشونو پس بدم...
امیرعلی - به به! آقاسید! میبینم که، با دست بسته برگشتی!
- سلام داش امیر...خوبی شما؟
امیرعلی - شکر خدا!
مرتضی - ای بی معرفت! تهنا تهنا؟ رفیقتو جا گذاشتی؟ وایمیستادی باهم بریم خب نامرد...
- ای بابا...
علی بچه هارو کنار زد و دست گذاشت رو شونهم.
علی - دلمون برات تنگ شده بود رفیق! نگفتی مام دل داریم؟ حداقل مارو با خودت میبردی...
لبخند رو لبام، واسه علی فرق داشت. علی یه جور دیگه داداشم بود! همشون داداشام؛ علی یه جور دیگه داداشم. به چشمای پر از درد و دلش خیره شدم. برق چشماش، حکایت از حال دیگهای میکرد. یه حالِ تازه. شبیه برقِ...عشق بود! من سبحان نبودم اگر نمیفهمیدم دل داداشم یه جا گیره!
طاها که دید از قافله جا مونده و تلهپاتیمون طولانی شده خودشو انداخت وسطمون و دست کرد وسط کلهمون! به موهامون چنگ زد و کلههامونو کشید پایین.
- آی آی یواش یواش طاها کلهم کنده شد!
طاها - حقته بیمعرفت! هرچی بگم کم گفتم. هرکاری هم کنم کم کردم. اصلا باید برات جشن پتو بگیریم! بچه ها پایه این؟!
علی - خب من چی؟! من که کاری نکردم، موهامو ول کن؛ کُلی جلو آینه سرشون واستادما...
طاها - نچ! شما خودت شریک جرمی شیخ علی!
با چشمای گشاد شده به علی نگاه کردم.
- شیخ علی؟!
علی سرشو انداخت پایین و دست طاها رو از لای موهاش برداشت. ولی طاها منو ول نکرد.
- دِ خو منم ول کن دیگه!
طاها - خورده حساب داریم باهم. حالا باش!
- نگفتی؟! شیخ علی؟
محمد باقر - داداشمون طلبه شده، نگفته بهمون!
یه نگاه به سر تا پاش انداختم. چرا تو اولین نگاه نتونستم تغییر تیپش رو ببینم؟! شلوار پارچه ای جای شلوار شیش جیب رو گرفته بود. ساعت دیجیتالی به جای ساعت اسپرت و کِت و کلفتش به مچ دستش بسته شده بود! پیرهن سه دکمهش ولی سر جاش بود. خدایی همون شلوار پارچه ای و ساعتش زمین تا آسمون عوضش کرده بود. ریشاشم مثل من بلند شده بود. خندیدم! شبیه هم شدیم.
- خدایی علی؟ رفتی حوزه؟ الان داری درس میخونی؟ کدوم حوزه میری؟ دمت گرم بابا!
علی - حالا ریز به ریز میگم برات...
سجاد - بینُم آسِدسبحان! سوغات چی چی اُوُردی بِرامون؟
- والا سوغاتی که...نگه داشتم روز قیامت سجاد جان!
طاها - نچ! من سوغاتمو الان میخوام.
مرتضی - خدایی بگو سیدسبحان! سوغاتمون چیه؟ کَفَن؟
زدیم زیر خنده.
- نه باباااا! یه چیز بهتر.
چشمکی زدم. طاها مشکوک نگاه کرد و دست به کمر گذاشت:
- نگی جشن پتو میگیریم براتا! مگه نه بَروبَچ؟!
- اوی داش طاها تهدید میکنی؟
مرتضی - راس میگه دیگه! بگو تا نیومدم براتا! میام براتااااا
با خنده سری به نشانه تاسف براشون تکون دادم و همشونو از نظر گذروندم.
#فاطمه_سادات_ميرزايي
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
✅ مسئولین و شخصیت ها چرا ساکتید؟!!!
🔰 در تاریخ 11 مهر ماه رهبری فرمودند: "در همان اوّل کار، بعضی از #خواص، حالا ناشی از دلسوزی ــ دلشان سوخت ــ بدون تحقیق اطّلاعیّه دادند، بیانیّه دادند، حرف زدند، اظهاراتی کردند ــ البتّه تحقیقنکرده ــ بعضیهایشان سازمان انتظامی کشور را متّهم کردند، پلیس را متّهم کردند، بعضیشان مجموعهی نظام را متّهم کردند؛ هر کسی یک جوری یک حرکتی کرد. خب حالا حساب این جدا است، لکن بعد از آنکه دیدند قضیّه چیست، بعد از آنکه فهمیدند در نتیجهی حرفهای آنها همراه با برنامهریزی دشمن چه اتّفاقی در خیابان و در مسیر عمومی مردم میافتد، بایستی آن کار خودشان را #جبران میکردند؛ باید #موضع_بگیرند، باید #صریحاً اعلام کنند که با آنچه اتّفاق افتاده مخالفند، بایستی تفهیم کنند که با برنامهی دشمنان خارجی مخالفند."
🔰 امروز نیز رئیس جمهور فرمودند: "خیلی از #خواص در قضایای اخیر #مردود شدند. اینها وظیفه قانونی، اخلاقی و انقلابی خود را در تنویر افکار عمومی انجام ندادند و گفتند از جوسازیها در فضای مجازی میترسیم. اگر اینطور باشد که مجاهدان راه خدا نباید به میدان میرفتند."
◀️ جریان انقلابی با مطالبه #شکست_سکوت برخی شخصیتها، مسئولین، اساتید حوزه و دانشگاه را در دستور کار خود قرار دهد. بدون شک اگر مسئولین، شخصیت ها و صاحب نظران سکوت خود را در قبال اقدامات دشمنان، حوادث تروریستی، غفلت های ساده لوحانه برخی افراد و ... بشکنند و در راستای #جهاد_تبیین به میدان کارزار رسانه ای ورود کنند آده و اگر موضع گیری اشتباهی گرفته اند، اصلاح و جبران کنند و اگر تاکنون سکوت کرده اند به سکوت خاتمه داده و از کلیت نظام دفاع کنند.
◀️ ما باید مطالبه #شکست_سکوت شخصیت ها را در دستور فعالیت های خود قرار دهیم تا بتوانیم در جهت خاتمه دادن سریعتر این اغتشاشات و هزینه سازی ها، اقدام موثری را انجام داده باشیم.
✍️ سید احمد رضوی
🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب
http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_بزن_دفاع_کن‼️
✅ یه طیفی هستن، هیچوقت ریسک نمیکنن...
#استاد_رحیم_پورازغدی
#شکست_سکوت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#نجوایمهدوی
🏝عشق تو
در تار و پود جان ما
ریشه دارد ای عزیز فاطمه
تا قیامت همچنان یار توایم
گر خدای تو بگیرد دست ما🏝
#شببخیرمولایمن
#اللهمعجللولیکالفرج
#شبتونمهدوی
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت116 سیدسبحان:" رو صندلے چوبےِ سیدجواد نشستم و دست سالمم رو زیر سرم گذاشتم. نگاه کر
#طریق_عشق
ادامه قسمت ۱۱۶
- راستش...گفتم سوغاتتون دنیایی نباشه؛ از خود عمهسادات خواستم، اگر شهید شدم، روز قیامت شفاعت همهتونو میکنم. اگرم که...انشاءالله شهید میشیم...ولی اگر نشدیم...از مادرم حضرت زهرا س خواستم شفاعتتون کنه...
لبخند سنگین و پر از حرفی روی لب بچه ها نشست. چند لحظه ای در سکوت گذشت؛ ولی از اونجایی که مرتضی طاقت ساکت موندن نداشت رشته کلام رو تو دستش گرفت؛
مرتضی - دستت طلا داش سبحان...انشاءالله که خود مادر سادات شفاعتمون کنه...شمام باشی برامون...خب بچه ها! نوبت جشن پتوعه!
صدای بچه ها به موافقت بلند شد و درمونده پذیرفتم که زیر دستشون یه کتک مشتی بخورم! که چی؟ تک خوری کردم! آی خدا...
- دستم دستم مراقب دستم باشین آی بابا یواش دِ یواش دیگه آخ دستم خدا نکشتت مرتضی با این جشن پتوهات آی بابا یواش دیگه من فقط گیرتون بیارم...
- ساکت دیگه اهه الان بیبی میاد همهمونو خفه میکنه! بچه ها بسشه، بیبی اومدن! سلام بیبی جون! به به سیییییییب!
- اونم سیب گلااااااب!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت117
همه سیب های تو ظرف در چشم برهم زدنی تموم شد! پنج تا پنج تا میخوردن! یا خودِ خدا! رحم کن تا بیبی ورشکست نشده. ولی بهترین فرصت برای تموم کردن جشن پتو بود. زیر لگد هاشون لِه و لَوَرده شدم. کم لطفی هم نکردن نامردا هرچی تونستن زدن.
امیرعلی - خب دیگه بیبی جان، آقاسید عزیز. خیلی خوشحال شدیم دیدیمت. مراقب خودت باش. ما دیگه رفع زحمت کنیم خیلی مزاحم شدیم.
محمدباقر - بله دیگه بیبی گلنساء جان مام بریم. اون از سرزده و یهویی اومدنمون، اینم از اینهمه مزاحم شدن!
بیبی - واااا! مادر این چه حرفیه؟! خوشحال شدم دیدمتون پسرام. بیشتر بهم سر بزنید مادر. سیدسبحانم خوشحال شد اومدین.
- البته به جز قسمت جشن پتو!
خندیدیم.
مرتضی - خب حالا آبرومونو پیش بیبی جان نبر که آسدسبحان!
بلندتر خندیدیم. مابین خداحافظی بچه ها با بیبی علی منو کنار کشید و آروم گفت:
- سبحان باید باهات حرف بزنم. خیلی واجبه. کِی میتونی؟
- هروقت که بگی!
- امروز میشه؟
حدس زدم درباره برقی که تو چشماش دیدم میخواد حرف بزنه. بعد چند لحظه مکث دست روی شونهش گذاشتم.
- آره حتما! برو خونه من یکم با بیبی صحبت کنم یک ساعت دیگه بریم معراج شهدا الان زوده.
- باشه...ممنون...
- خواهش داداش. وظیفهست!
- فعلا یاعلی...
- یاعلی مدد.
در حیاط رو بستم و روی پله های سنگی جلو در نشستم. فکر و خیال های رنگ وارنگ تو آسمون مغزم هزارتا رنگین کمون درست کردن. یعنی دختری که علی دوسش داره کیه؟! حس کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بیصبرانه منتظر بودم باهم حرف بزنیم و از زیر زبونش بکشم بیرون. یعنی با مامانش...اوه...اونم مثل من...مامان باباش...یعنی بیبی براش میره خواستگاری؟!
فکر و خیال هارو موقت کنار زدم و پشت سر بیبی راه افتادم طرف پله های ایوون و نشیمن. روی مبل رو به روی بیبی نشستم.
- میگم بیبی جان! تا دستم خوب نشه اجازه نمیدن برم منطقه. تا اون موقع...
- پیش خودم بمون بیبی جان! دلم برات یه ذره شده مادر. دیگه کجا میخوای بری؟ تازه برگشتی!...
- آخه بیبی...سها خانم و خواهرِ علی چی؟
بیبی هنوز دهن باز نکرده بود که سها خانم تو چارچوب در ظاهر شد گفت:
- من و کیمیا میریم خونه ما...
- آره مادر! سها و کیمیا جان...
- آخه...
- آخه نداره که مادر! سها جان دخترم اشکالی نداره شما برین خونه خودتون؟
سها خانم لبخند زد. لبخند صورت منم پوشوند. یعنی بیبی باهاش حرف زده؟!
بعد از صحبت ها قرار شد سها خانم و خواهرِ علی بزن خونه مرصاد اینا و من این مدت پیش بیبی بمونم. آخ که چقدر دلم برا خلوت خودم و بیبی تنگ شده بود! یه خونه امن واسه روح و روان و...چشمـــــام...!
کنار علی نشستم؛ نزدیک مزار سیدجواد. ضربه دوستانهای به کِتفِش زدم و به چشمای مجنونش خیره شدم.
- خب علی آقا! بگو ببینم زنداداش خوشبختم کیه؟
علی با چشمای گرد شده و گونه های سرخ چند لحظه تو چشمام عمیق شد و سرشو با لبخند پایین انداخت.
- راستش...الان...نمیتونم بگم...
- عه! من غریبه شدم یا...
- نه نه این چه حرفیه؟! راستش...الان نمیتونم بگم...باید اول مطمئن بشم بعد...
- آهان...حیف شد! ولی اصرار نمیکنم. انشاءالله به زودی شما رو هم قاطی مرغا میبینیم.
چشمکی زدم و خندیدم. علی ولی همچنان از شرم سرش پایین بود و صورتش سرخ. نگاهش بین گل های فرش میچرخید و لبخند از روی لب هاش کنار نمیرفت. با اینکه کنجکاوی سر تا پای وجودم رو قلقلک میداد ولی چون خود علی نمیخواست بیخیالِ پاپیچ شدن شدم و خواستم بحث رو عوض کنم که خود علی شروع کرد.
- میگم آقاسبحان! شما چه خبر؟ قرار نیست آستین بالا بزنیم برات؟
- والا...علی جان همه تلهپاتی های قبل تو سوءتفاهم بود!
زد زیر خنده: نه بابا؟! جدی؟ حالا نوبت منه بگم، زنداداش خوشبختم کیه؟!
دستی به موهام کشیدم و نگاهم از چشمای علی به دستام لغزید. داغی صورتم رو حس کردم. چه احساس مشابهی! دقیقا حال چند لحظه پیش علی، حال الان من بود. چطوری بهش بگم آخه؟
- چیزه...بین خودمون باشه ها...هنوز نمیدونم بیبی باهاش حرف زده یا نه...ولی...اممم...
- بگو دیگه جون به لبم کردی پسر! کیههههه؟!
- خب...آشناس...
- واقعا؟
- آره...
- خب بگو کیههههههه؟!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت118
- خب...به بیبی گفتم باهاش صحبت کنه...اگر موافق بود و مشکلی نداشت...با پدرشون صحبت کنیم...
- خب میگم کیهههههه؟
- خب بابا آبرومو بردی! بلندگو قورت دادی مگه؟
دستی به پشت گردنم کشیدم و چشم لای تار و پود فرش چرخوندم.
- سـ...سها خانم! دختر حاج صالح...خواهر مرصاد...
سر بلند کردم تا واکنشش رو ببینم. ولی لبخندِ دندون نماش رو لبش ماسیده بود و برق چشماش پریده بود. رنگش به سفیدی گچ دیوار شده بود. مردمک هاش تنگ شده بودن و رنگ چشمای عسلیش روشن تر شده بود. وقتی خیلی حالش بد میشد و ناراحت بود چشماش اینقدر روشن میشد. وقتی عصبانی میشد چشماش تیره میشد و وقتی خیلی خوشحال میشد رگه های سبز تو چشماش مشخص بود. لبخندمو خوردم و نگاهمو به نگاهش دوختم.
- جــ...جدی؟ سها خانم؟ خـ...خواهر مرصاد؟
- آره...اگر خدا بخواد...چی شدی تو یهو؟
- مـ...من؟ خو...خوبم...خوبم...
زورکی گوشه لباشو به بالا سُر داد.
- مبارک باشه...خـ...خوشبخت بشین...
چیزی نگفتم. چرا یهو اینطوری شد؟ ابرو بالا انداختم. هرچند کنجکاوی داش خِرخِرهمو میجوید ولی بازم بیخیال شدم. دستشو تو دستم فشردم.
- خـــــب! حالا بگو ببینم این عروس خانم بیچاره که میخواد با تو زندگی کنه کیه؟ خدا به دادش برسه با خروپوفات!
- مـ...من؟! چیزه...بزار باشه یه وقت دیگه...
- اهه! خدا نکشتت علی. از فضولی دق نکنم صلوات!
لبخند تلخی زد. هرچی سعی کردم بفهمم یهو چِش شد، هیچی دستگیرم نشد.
- ببینم. من نبودم چی شد؟
- هیچی...
- واقعا؟ نه بابا! خدایی چی شد؟
- هیچی باور کن!
- آهاااان! اینی که الان نشستیم کنارشم...استغفرالله!
- آها! سیدجواد! سـ...سـ...خانم نیکونژاد پیداش کرد. تو شلمچه...راهیان نور! نمیدونی چه حاااالی داشت سبحان! وقتی بیبی گلنساء به خاطر تو حالش بد شده بود و رفته بود تو کُما و سها خانم...چیزه...خانم نیکونژاد پسرشو پیدا کرد، به هوش اومد. هیشکی باورش نمیشد! معجزه بود پسر...بعدم همینجا تو وصال دفن شد!
- عجب. جام خالی...دعا کردی برام بیمعرفت؟
- بیمعرفت منم یا تو؟ دعا کردم...
لبخند پر رنگ تری زدم. ولی اون بازم لبخند تلخ زد. خودمو سرزنش کردم. نکنه چیزی گفتم که ناراحت شده و نمیگه؟! نه! من که چیزی نگفتم بهش! اه...
یکم درباره وضعیت منطقه حرف زدیم. اونم از حال و هوای حوزهشون گفت. گفت هرچند اواسط ترم دوم وارد شده ولی تو درس هاش مشکلی نداره.
- مـ...میگم سبحان...مرصاد...میدونه؟
- چیو؟
- قضیهی...خواهرش و تو رو...
- خب...کامل نگفتم بهش. حتی نمیدونم جواب سها خانم چیه!
- اوم...فکر میکنی جوابش مثبت باشه یا...منفی؟
- نمیدونم...امیدم فقط به خداست.
چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم. لبخندی زدم و دستشو کشیدم.
- پاشو! پاشو بریم دلم خیلی برا کوچه خیابونا تنگ شده.
- دور دور؟
- هههه. تقریبا!
- مخلص شما!
با لبخند ملیح، ولی غمگینی بلند شد و سوییچ ماشینش رو گذاشت کف دستم.
- دست شما درد نکنه! من مثلا مجروحما! کمپوتم که نیاوردین برام! نچ نچ نچ.
با کف دست کوبید به پیشونیش.
- عه راس میگی کمپوت یادمون رفت!
خندیدم. اونقدر هول بودن، خوبه خواستگاری نمیومدن. بخوان زن بگیرن فکر کنم گل و شیرینی و همه چی یادشون بره. از دست اینا!
سوار شدیم و چرخ های ماشین بعد چند هفته مرکب سیدسبحان و علی شد. از هرجا رد میشدیم خاطرات مثل فیلم جلو چشمام مرور میشدن. انگار دیروز بود! گوله های پنبه ای برف تندتند از دل آسمون رو سرمون مینشستن و بخار نَفَسِمون تو هوا ابر میساخت. هنوز کاپشن ها جمع نشده بودن و شال گردنا از دور گردنمون جدا نمیشدن. شال سبزی که دور گردنم پیچیده بودم رو بالا تر کشیدم و جلوی دهنمو پوشوندم.
#فاطمه_سادات_میرزایی
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد