#طریق_عشق
#قسمت154
بی بی بر خلاف خیلی از مادر های مسن که واسه پسرشون از یه دختر خواستگاری میکنن و گیر سه پیچ میدن، به خواسته من احترام گذاشت و با یه لبخند پر حرف از اتاق رفت بیرون.
منم رو تخت دراز کشیدم. اون روزی که سید سبحان از سوریه برگشته بود و به خواست بی بی گل نساء براش فسنجون درست کردم، تو حیاط خواست یه حرفی بزنه ولی کیمیا سر رسید، مثل صحنه ی فیلم از جلوی چشام رد شد...نکنه اون روز میخواست همینو بگه؟!
لب به هم فشردم. آشوبی تو دلم به پا شد که نگو! یعنی عکس العملش چیه؟!
***
سید سبحان:
دلشوره همچین به جونم افتاده بود که قلبم داشت از جاش کنده میشد.
بی بی قول داده بود که سها خانم و عمو صالح قبول میکنن ولی من بازم اضطراب شدید داشتم.
فکر و خیال مدام دور سرم مبچرخید. در و دیوار خونه مثل قفس بود برام. دیگه طاقت نیاوردم و با طاها زدم بیرون...
آسمون آبی آبی بود و زندگی جریان داشت ولی هیچکدوم از اینا برای من مدام نبود...
دستمو از پنجره سمند سفید طاها بیرون کرده بودم و تو فکر مشغول تماشای منظره بیرون بودم.
-سید!
-ها؟
-ها و درد! بعد این همه مدت داریم با هم میریم بیرون مثل برج زهرمار میگه ها؟! چته خو داداش؟
-طاها ولم کن تورو خدا
-خب بگو چیشده؟! از وقتی سوار شدی چیزی نگفتی!
جوابشو ندادم. حوصله نداشتم دو ساعت سیم جیم کنه که دلت گیر کجاست لال مونی گرفتی...
-هو سبحان با تو اما! چته؟
یکی از اون نگاه هایی که خودش میفهمید باید خفه خون بگیره بهش انداختم.
-دارم جون میدم طاها! خوبه راحت شدی؟؟ دارم میمرم...
-تو اینطوری...علی اونطوری...من چیکار کنم با شما دوتا؟ من با کیا رفیقم خدا؟! همه رفیق دارم منم رفیق دارم...
سرمو برگردوندم طرفش و به لباش چشم دوختم
-علی چیشده؟!
اونم مثل تو لالمونی گرفته!
حالش خیلی خرابه...
میخواستم بپرسم چرا که گوشیم زنگ خورد
هوای این روزهای من هوای سنگره...
یه حسی روحمو
به صفحه گوشیم نگاه کردم بیبی گل نساء بود!
امروز رفته بود خونه سها خانم اینا که باهاشون صحبت کنه. قلبم یه لحظه از تپش وایساد! انگشت خیس عرقم رو روی صفحه گوشی کشیدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم.
-جونم بی بی؟
-سبحان جان مادر...
-بی بی چیشد حرف زدی باهاشون؟
من و من بی بی پشت تلفت دنیا رو روی سرم آوار کرد. داشتم جون میدادم. لب به دندون گرفتم و نگاهم رو با اضطراب تو ماشین چرخوندم.
-بی بی جون سید جوادت بگو چیشد؟ حرف زدی باهاشون؟
-پسرم راستش...
-بی بی جون به لب شدم چیشد؟ چرا نمیگی؟!
-خب دو دیقه دندون به جگر بگیر ببینم چجوری باید بهت بگم...
یه نفس عمیق کشیدم
-چشم...حالا تا اینجا رو دست طاها نیفتادم بگید چیشده؟!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃آرام آرام
دلم را آرام کن، آرام آرام.
دلم تنگ شده برای روزهایی دریای دلم موّاج نبود.
از طوفانهای پیاپی خستهام.
تنم و روحم هر دو التماس میکنند
کمی فرصت نفس کشیدن پیدا کنند.
کی بناست این فرصت را به آنها بدهی؟
این که به پا کردن طوفان کار توست یا تقصیر من، نمیدانم
ولی این که آرام کردن طوفان کار توست، یقین دارم.
پس دلم را آرام کن، آرام آرام.
آرام آرام دارم آرامش را فراموش میکنم.
راستی آرامش چگونه است؟
کسی که آرام است، چه حالی دارد؟
اصلاً آرامش را میشود چشید
یا فقط باید قصهاش را شنید؟
تو که نمیخواهی آرامش برایم، افسانه شود
پس دلم را آرام کن، آرام آرام.
راستی غیر از خودت روی زمین آدم آرامی میشناسی؟
نکند آرامش، تنها سهم توست
و دیگران نصیبشان از آرامش
شنیدن قصۀ آن است و خوردن حسرتش!
تا کی باید آرامش را التماس کنم
تا از التماس خسته نشدهام
دلم را آرام کن، آرام آرام.
شبت بخیر آرام آرام!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده VIP یاس
بيا #طلا بخر با قيمت #بدليجات💍
منم اول باورم نميشد😱
تا اینکه خودم ازشون خرید کردم🙆♀💃
این کانالوازدست ندید😍👏
اين راز بين من وتو😉
صدای همه دراومده که لامصب ازکجا میخری اینارو #کاراش_با_طلا_مو_نمیزنه😍👇
باسابقه ترین فروشگاه اینترنتی ایتا❤️
با#ضمانت رنگ و کیفیت👌
#پرداخت_درب_منزل✅
خرید به #شرط_قیمت😍
#پرداخت_اقساطی مخصوص عروسی👰
#ارسال_رایگان به #سراسر_کشور✈️
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/983105653Cc01cec99fb
از #هدیه ها جا نمونی مهربانوجانم💃😍
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت154 بی بی بر خلاف خیلی از مادر های مسن که واسه پسرشون از یه دختر خواستگاری میکنن و
#طریق_عشق
#قسمت155
بی بی آروم گفت: آروم باش پسرم...
-آرومم بی بی چی گفتن؟
-باید بیای خونه باهات حرف بزنم.
-بی بی دق مرگ شدم، چشم من در اسرع وقت خونه هستم...
بی بی گل نساء گوشی رو قطع کرد.
-طاها دور بزن دور بزن!
-چیشد؟چه خبره؟بی بی با کی باید حرف میزد؟
یه نگاه پرسشگر بهم انداخت و فرمون رو چرخوند.
-نکنه خبریه؟
-طاها!!!
-خب بابا، چه شاه داماد بداخلاقی!
-طااااها!!
-باااااشه!!
دست مجروحم رو مشت کردم و با دست سالمم زنگ در رو فشردم. بی بی برگشته بود خونه، قلب من داشت از جاش کنده میشد...
طاقت نداشتم منتظر بمونم ببینم بی بی با کلی فلسفه چینی میخواد بگه جوابشون چیه...
دوباره با استرس زنگ در رو فشار دادم.
-اومدم مادر اومدم.
در با صدا باز شد و من جهیدم داخل حیاط در رو پشت سرم بستم و گوشه ی دامن گل گلی بی بی گل نساء رو تو دستم گرفتم.
-بی بی دستم به دامنتون شما رو به روح آقاجون سید میرزا بگین جوابشو چیه؟! قبول کردن؟ کی میریم خونشون؟
بی بی گل نسا لبخند محوی زد و پرده ای از اشک چشماشو پوشوند. سر در گم و منتظر به چشماش خیره شدم، به عمق مردمک های براقش چشم دوختم بلکه خودم چیزی دستگیرم بشه ولی هیچی!
ملتمسانه و با بغض گفتم: بی بی نمیخوای چیزی بگی؟ به خدا رو نیست جای خط مقدم و با گلوله ی تکفیری ها، وسط حیاط از اضطراب جون بدم. مرگ سید سبحان بگو چی گذشت؟
بی بی نگاه از چشمای خواهشمندم گرفت و دامنش رو از تو دستم ییرون کشید.
به سمت ایوون قدم برداشت و گفت: بیا بریم تو یه چایی برات بریزم میگم حالا بهت چیشد.
ای خدا بی بی گل نساء تا منو دقمرگ نکنه نمیگه چیشده!
با عجله پشت سرش داخل راهرو شدم، همه ی عکس های سید جواد انگار خیره شده بودن به حال آشفتم...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت156
و قوت قلب می دادن که آروم باش پسر چه خبرته؟! ولی مگه میتونستم آروم بگیرم؟
لب گزیدم. چه مرگم شده؟! من نه انقدر استرسی بودم نه تا حالا همچین حسی داشتم!
بی بی رو روی مبل نشوندم و پایین پاش نشستم. گوشه ی دامن گل دارش رو گرفتم تو دست لرزونم و به لب هاش چشم دوختم که از امروز بگه. ولی اون همش نگاه ازم می دزدید.
آب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم: بی بی تو رو به جون هر کسی دوست داری بگو امروز چیشد؟
زبون به لب کشید و بالاخره به چشمام نگاه کرد. آشفته بود...
-بی بی نمیگی؟ به جون سید جوادت الان سکته میکنم!
-بی بی بالاخره تاب نیاورد و بهم پرید، چقدر قسم میخوری مادر! پسرم گناه داره.
-بلکه من قسم بخورم و شما راضی بشی تعریف کنی و آتیش وجودمو خاموش کنی. چشم قسم نمیخورم ولی شما هم بگو تا نمردم...
بی بی گل نساء با کلی من و من هر چی مهر تو دلش بود ریخت تو چشماش و گفت:
سید سبحانم...پسرم...نور چشمم....از خیر این دختر بگذر!
با این حرف بی بی انگار یه پارچ آب یخ خالی کردن رو سرم!
چشمام سیاهی رفت و کل نیروی بدنم تو یه لحظه خالی شد... با صدایی که از ته چاه در میومد زمزمه کردم: یعنی چی بی بی؟
دستم سست شد و دامن بی بی رو رها کردم. درد تو دستم پیچید! دوباره...
-یعنی از خیرش بگذر...اصلا...اصلا خودم برات یه دختر خوب پیدا میکنم. لباس دومادی برات میدوزم، یه عروس دست گل برات پیدا میکنم که لیاقت یکی یدونه شاخ شمشادم رو داشته باشه.
صدای بی بی توی مغزم اکو میشد، چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمم، از خیرش بگذر یعنی چی؟! انگار یه تیغ بزرگ ماهی تو گلوم گیر کرده بود. گلوم میسوخت...دندون به لب گرفتم و نگاه از صورت بی بی سر دادم رو گل های فرش دست بافت قدیمی. زبونم قفل شده بود و گلوم خشک خشک.
مثل یه بیابون بی آب و علف که انگار سالهاست قطره آبی به خودش ندیده! نفس هام به زور بالا میومدن. دنیا جلوی چشمام تیره و تار شده بود.
-یعنی...جوابشون منفیه بی بی؟ قبولم نکردن؟
بی بی گل نساء یه لبخند غمگین تحویل چشمای خستهم داد. دندون به هم ساییدم و لب زدم چرا؟!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت157
بیبی بازم جواب نداد. حسی که آوار شده بود رو سرم شبیه حس یه بیچاره بلاتکلیف بود که هیچ امیدی به آیندهش نداشت. دیگه هیچی معنی نداشت برام! الان باید چیکار کنم؟ چقدر باید کسی که زندگیم با فکرش داشت معنی پیدا میکرد و خیلی از خلاء هام با فکر وجودش تو زندگیم پر میشد رو هر روز ببینم و نتونم بهش برسم؟ چطوری طاقت بیارم؟
- بیبی شما که...میدونستی...من...چرا نگفتی دلم گیر پیشش و بدون اون نمیتونم؟
- گفتم مادر!...گفتم...
- پس چی شد؟! شما گفتی دلیلی نداره قبولم نکنن! پس چی شد؟
- سها میخواد درس بخونه! قصد ازدواج نداره...گفت بهت بگم...
- چی گفت؟ دیگه چی گفت؟ دیگه قراره چی بگین بهم که باقیمونده دنیامم آوار شه؟
بیبی دست کشید رو سرم و آروم زمزمه کرد: چرا دنیات آوار شده پسرم؟ تو هنوز جوونی سها هم هنوز بچهست! فکرش پیش کنکورشه...پیش برادرشه...حق بده بهش! یکم صبر میکنیم، شاید نظرش عوض شه!
- قطعی گفت جوابش منفیه یا وقت خواست برای فکر کردن؟
- والا چی بگم؟!.
- پس جوابش منفیه...
- ولی من بازم باهاش حرف میزنم تو خیالت راحت باشه مادر!
- خیالم راحت نیس بیبی! خیالم نمیتونه راحت باشه...چطوری راحت باشم؟ بیبی من...من...
نمیدونیستم چی بگم؟! شرم داشتم از گفتن این که مهر یه دختر غریبه، غریبهی غریبه ام که نه...مهر خواهر مرصاد، چنان نشسته تو دلم که به خاطر جواب منفیش بغض کردم!!! شرم داشتم از به کار بردن واژهی عشق برای احساسات بیشیلهپیلهم! مگه من از این زندگی چی میخواستم؟! اصلا مگه لذتی داشتم جز شهدا و هیئت و روضه که بخوام براش زندگی کنم؟! من از این زندگی فقط نگاه مولامو میخواستم...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#غریبتر_از_حسین ( علیه السلام)
♡﴾﷽﴿♡
اِلهي عَظُمَ الْبَلااءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#مولاجانم
🍂چرا شب غم ما را سحر نمی آید
چرا ز یوسف زهرا خبر نمی آید...
🍂عزیز فاطمه! یکدم بیا به محفل ما
مگر به مجلس مادر، پسر نمی آید...
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّالحُسَین 🌹🍃
🌿🍃🌻🌻🌿🍃🌻🌻🌿🍃