#طریق_عشق
#قسمت175
از همه بچه ها تک تک خداحافظی کردم ولی سریع! دوباره دست و چادر بیبی رو بوسیدم و به سختی نگاه از نگاهش کندم. یه سمت دلم میخواست این لحظات زودتر به آخر برسن و یه سمت دیگه خواهش و تمنا میکرد که این ثانیه ها کش بیاد و بیشتر تو چشمای بیبی گلنسام خیره بشم. ولی خواسته زیاد بود و مهلت کم.
با تقلا برای سرکوب کردن اشک هام، بیبی قرآن رو با هقهق های بیصدا بالا سرم گرفت. انگار دروازه ی ورود من به یه دنیای دیگه باز شده بود. دفعه پیش که به هیچکس نگفتم و خودم رفتم، سبک تر از حالا بودم! چون میدونستم بیبی نمیدونه و دلآشوبم نیست. با قدم های محکم و پر از یقین، به جلو رفتم و قرآن رو بوسیدم. ذکر صلوات از لبم نمیوفتاد. پیشونی روی قرآن گذاشتم و چشمامو بستم.
- خدایا...خودت هوامو داشته باش و دستمو بگیر! مراقب بیبی و...سها خانم و...بچه ها باش. کمکم کن سرباز اصلح باشم برا آقام. بیبی زینب کبری س نوکریمو قبول کنه!
عطر گلاب تو بینیم پیچید و روحمو برد تا رواق های قم! آخ که چقدر دلم تنگ بود...خیلی وقت بود نرفته بودم! جمکران...آخ جمکران...اشکال نداره! ایشالا شهید که شدم میرم به همهشون سر میزنم...
چشمه ی دلتنگ چشمام که خروشیدن گرفته بود، تصمیم به آروم شدن گرفت. لبخند رو لب هام جوونه زد. امواج دریای وجودم ساکن شدن. پیشونی از قرآن سبز رنگ بیبی برداشتم و دوباره بوسیدمش. مطمئن تر از پیش از زیرش رد شدم و زمزمه کردم: لبیک یا زینب ...
بیبی پیشونیم رو بوسید و برام دعا کرد. قرآن رو تو سینی گذاشت و کاسه سفالی آب رو دستش گرفت. طاها ماشین رو روشن کرد و سوار شدم.
- ببین سبحان داری بدون من میری ازت کرایه میگیرما!
- رو چِشَم. فقط برو دیرم شده.
در ماشین باز شد و علی هم جلدی پرید تو ماشین.
- تو کجا؟
- بدرقه! مشکلیه؟
- کرایه تورم میگیرم. مگه ماشین شخصیه؟!
- حلال اولسون! خوبه؟ اونم میدم.
طاها پاشو گذاشت رو گاز و بیبی با چشمای خیس و بارونی و قلب نگران، آب رو پشت سرم ریخت...خداحافظ بیبی عزیزم...ممنونم که این همه سال برام مادری کردی. اگر برنگشتم حلالم کن!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
📌 پایان هجران
▫️ دست در دست بهاران میرسد
روح گل، اعجاز باران میرسد
یخ زده قلبِ جهان از بیکسی
این زمستان هم به پایان میرسد
▪️ چشمِ دجال است جادوی زمین
معجزی چون نوح و طوفان میرسد
▫️ وارث خاک است مستضعف بدان
یکبهیک آیاتِ قرآن میرسد
▪️ جسم، ما را تا شکست آورده است
وعدهٔ پیروزیِ جان میرسد
▫️ خاک، تشنه از تب شیطان شده
او بیاید باز باران میرسد
▪️ در زوال روحِ انسان عاقبت
قوّتِ قلبی به وجدان میرسد
▫️ در جنون غرق است نسل آدمی
عقل کامل، شرح و برهان میرسد
▪️ پرچم الله را گر دشمن است
غم نباشد وقت جولان میرسد
▫️ تا کویر از گل بگوید رازها
موجِ دریا تا بیابان میرسد
▪️ پیر گشته فرّخیها در فراق
عاقبت پایان هجران میرسد
▫️ عشق و عرفان در نگاه نابِ او
جانِ عشق و روحِ عرفان میرسد
▪️ جانِ فرّخ میدهد پیغامِ او
عاقبت فرزندِ انسان میرسد
▫️ باز میآید به کنعان غم مخور
یوسف ِما با شهیدان میرسد
✍ سجاد فرخنژاد
☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّالحُسَین 💔🌹
🌾🌱🌹🌾🌱🌹🌾🌱🌹🌾🌱
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت175 از همه بچه ها تک تک خداحافظی کردم ولی سریع! دوباره دست و چادر بیبی رو بوسیدم
#طریق_عشق
#قسمت176
ساک خاکیمو گوشه اتاق که با پتو فرش شده بود گذاشتم. مرصاد با یکی از بچه ها رفته بودن شناسایی. هفته دیگه عملیات بود و شانس آورده بودم که رسیده بودم.
یکی از بچه ها که قد و قواره ریز و موهای لخت سیاه داشت اومد کنارم نشست و زد رو شونهم. خندید و با کنایه گفت:
- دادا ما پنج ماهه اینجاییم عملیات نبردنمون! شانس داری یا پارتیت کلفته؟
- پارتیم که حضرت زینبه! چند سالته؟
- خوشا بابا. سیدی مشتی؟
- به لطف خدا پسر حضرت زهرام...نگفتی! چند سالته؟
- با کلی خواهش و التماس اومدم. چقد فقط به دست و پای مامان بابام افتادم! چقد التماس فرمانده گردان کردم...میگفتن چون بچه ای و تک پسرم هستی نمیبریمت! آخه این چه قانونیه؟!
- چند سالته؟
- نوزده...
- پس بگو...چطوری راضیشون کردی؟
- داستان داره. قد هیفده سالگیم تا حالا...
- بابا دمت گرم. هنوز به سن قانونی نرسیده بودی داشتی خواهش و التماس میکردی که بیای؟
تلخ خندید. ولی چشماش برق داشتن.
- خلاصه که شانس و پارتی کلفتتو عشق است دادا.
هنوز چیزی نگفته بودم که چند تا از بچه ها با خنده و سرخوش اومدن تو اتاق. این بار خیلیاشونو نمیشناختم. از بچه های سری پیش که اومده بودم، فقط هفت، هشت نفر رو میشناختم و مابقی شهید شده بودن...منم ازشون جا مونده بودم...و خدا میدونست تو دل داداش مرصادم چیمیگذشت وقتی به رفقای پریدهش فکر میکرد.
- سلام سید. سلام مهدی.
پس اسم این بچه مهدی بود. سر تکون دادم و جواب سلامشو دادم. هرکدوم یه گوشه نشستن و شروع کردن از عملیات آخر هفته حرف زدن. منم کتابم رو از تو ساکم بیرون کشیدم و مشغول شدم. ولی گوشمم بهشون بود.
- فردا شب هم یه شناسایی دیگه داریم. ولی فرمانده میگه مرصاد و رضا باید استراحت کنن خیلی سخته شدن این چند روز. برا عملیات اصلی لازمشون داریم.
برق تو مردمک چشمام دوید. شناسایی فردا شب با خودمه!
مهدی دوباره زد رو شونهم.
- به فردا شب فکر میکنی؟ نترس به تو نمیرسه. من خیلی وقته رزروم داداش!
شونه بالا انداختم و لبخند زدم. یعنی فرمانده این بار میفرستتش با اینکه مثل دفعه های پیش نگهش میداره؟
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت177
لب بلندی کنار مرصاد نشستم و دست رو شونهش گذاشتم.
- به چی فکر میکنی؟
نگاه از افق تاریک گرفت و تو چشمام عمیق شد. چشمای خسته و خمارش خیس بودن ولی سد محکمی از غرور و شجاعت جلوی روان شدنشون رو گرفته بود. علامت سوال تو سرم چرخید و چرخید ولی به جواب نرسید. چند ثانیه ای در سکوت نگاهش رو به نگاهم گره کرده بود.
با صدای مصممی که ته دلش میلرزید گفت:
- از خانوادهم خبر داری؟
محو خندیدم.
- دلت تنگ شده؟
چشم ازم گرفت و سر به زیر انداخت. انگشت رو قنداق اسلحهش کشید و نفسش رو سردرگم بیرون داد. لب گزید. فکرش آشفته بود و پیدا بود که دلش تنگ شده. مردمک چشمای بیقرارش میلرزیدن و مدام آب دهنش رو قورت میداد بلکه این بغض سیریش دست از سرش برداره. تو دلم گفتم: کاش برمیگشتی...بعدِ تو، خونهتون خیلی بهم ریخته پسر! فشار نبودنت داره اذیتشون میکنه...
- سید سبحان...مامان بابام خوبن؟
مهر تو صدام ریختم و با آرامش خاطر گفتم: خوبن!
با مکث و تردید دوباره پرسید: بچه ها چطور؟ یوسف، کوثر، دوقلو ها...
لبخند رو لبش جوونه زد؛
- محیا...
لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم: همهشون خوبن...
کِلاشِ رو پاهاش رو زمین گذاشت؛ سرشو رو زانوهاش گذاشت و زانوهاشو بغل گرفت. سرش رو آورد بالا و رو ساعد دستاش گذاشت. نگاهش رو بین ستاره ها تاب داد و با بغض پرسید: آبجیام...سـ...سها...خوبه؟
تصویر خواهر بیقرار و بهمریختهش جلو چشمام رژه رفت. چشمای نگران اون روز...اولین چیزی که گفت حال مرصاد بود! حال مرصاد چطوره؟ مثلا بهش بگم خواهرت اعصاب نداره؟ سر منم هوار میکشه که دست از سرش بردارم و حواسش نیست که چقد آشفتهست؟ داداش من! چی بگم بهت؟ میگم خانوادهت خوبن ولی ندیدمشون که...خواهرت رو که دیدم چی بگم؟
- چرا جواب نمیدی؟
سر تکون دادم و فکر و خیال رو کنار زدم. لبخندم رو برگردوندم سر جاش و زبون به لب کشیدم.
- آم...خب...
- چی شده؟
- هیچی هیچی!
- خب؟
- خب...اونم...خوبه...
- دلش تنگ شده نه؟ دل یوسف و کوثر ام خیلی تنگ شده...بابامم شکسته تر شده...مامانمم همین طور! مگه نه؟
- آره...آره...بعد تو خیلی چیزا تو خونهتون خوب نیست! دل همه برات تنگ شده...
بغضش رو قورت داد و با خنده اشک هاشو پاک کرد. سعی کرد حالش خوب باشه. گوشه لبش رو به دندون گرفت و با نگاهی که از این نقطه به اون نقطه سرگردون بود گفت :
- فردا شبِ عملیاته! ولی این یکی با همه قبلیا فرق داره...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#مولایما
🌱کاروان عمر، می تازد بہ تندی ای دریغ!
حسرت دیدار بر دل، مهربان ما، بیــا....
🌱غمسرای بخت ما در اشتیاق پای توست
چشم بر راہ تو داریم،میهمان ما بیــا....
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّالحُسَین
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🍃🌹🌻🍃🌹🌻🍃🌹🌻
خدایا🙏
تو هوایمان را داری
نگاهمان میکنیُ همین نگاهت❤️
میشود تمامِ دلخوشیِ دلهای شکسته 💔
همین نگاهت میشود
تنها اُمید دلهای ناامید 🌹
خدایا نگاهت را از ما مگیر✨❤️
آمیـــن یا رَبَّ 🙏