#طریق_عشق
#قسمت184
با زانو زمین خوردم.
اگر قراره برای تو جون بدم، بذار که سر بدم! بذار شبیه خودت سر از تنم جدا بشه!
صدای فریاد کسی تو گوشم پیچید ولی جز صدای اربابم مگه چیز دیگه ای لایق شنیدن بود؟
دیدی صدای هل من ناصرت رو شنیدم و اومدم؟ دیدی منم شدم عاشق تو و اومدم که تو این بازار منم بخری و ببری؟!
آخرین نفس رو با اشهدی که رو لبم جاری بود بیرون دادم و...نوک آرپیجی تو دستم که به زمین برخورد کرد...
پیشونی به ضریح گذاشتم و منتهای عشق!
- آغوش تو، همان آرامگاه من است...
سها:
برگه رو با درونی آشفته تحویل دادم و بیوقفه جلسه رو ترک کردم. آزمونی که شش ماه به خاطرش مسیر زندگیم تغییر کرد هم به اتمام رسید. و حالا من مونده بودم و شب و روزهایی که از این پس در انتظار مرصاد سپری میشدن. چقدر باید انتظار میکشدم؟ چقدر باید هر شبم به گریه های پنهانی سپری میشد؟ چقدر باید آروم و قرار مامان میبودم و هیچکس از آشفتگی و حال زار خودم باخبر نمیشد؟ دیگه طاقت نداشتم.
نفس راحتی کشیدم و پله های ساختمون برگزاری کنکور رو پایین اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و دستی هم به لبه روسریم کشیدم. کاش مرصاد بود و امروز دق و دلی تمام این مدت زحمت کشیدن هارو با یه بستنی خواهر برادری در میاوردم.
کیمیا زودتر از من داده بود و بیرون منتظرم بود. با قدم های تند به سمتش حرکت کردم.
- سلام! چطور بود؟
- بد نبود خداروشکر. چطور دادی؟
- الحمدلله. بدو بریم که یه لحظه هم نمیتونم اینجا بمونم.
هنوز طول حیاط رو به سمت در خروجی طی نکرده بودیم که صدای زنگ گوشی از گفت و گوی من و کیمیا رو درباره تابستون پیش رو قطع کرد.
- جانم بابا؟
صداهای مبهم پس زمینه، رشته افکار جدیدی که با کنجکاوی شکل گرفته بودن، تو ذهن خستهم ایجاد کرد. هزار جور فکر و خیال از مغزم گذشت. ولی هیچکدومشون با صداهایی که میشنیدم همخوانی نداشتن.
صدایی از بابا نمیومد. حتما خبری بود و بی خبر بودم!
- بابا! پشت خطی؟
- ریحانه بابا...کارت تموم شده؟
صداش میلرزید! خیلی هم میلرزید. حزنی که تو صداش بود، تاحالا...نشنیده بودم! سها نبودم اگر رد پای اشک هاشو حتی از پشت تلفن نمیدیدم. سها نبودم اگر نمیفهمیدم این غم تو صداش، یعنی بدون شک یه اتفاق خیلی بزرگ افتاده...
- بابا چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
- گریه نمیکنم بابا! من دم درم. بیا بیرون ماشین رو میبینی.
- بابا به جون مرصاد نگی چی شده همینجا جیغ میکشم. چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
صداشو آورد پایین و سعی کرد بغض و اشک هاشو مخفی کنه. ولی من که میدونستم داره گریه میکنه!
- بیا میگم بهت بابا...
- چی شده بابا؟
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت185
بیا بهت میگم دخترم...
صداش هنوز بغض داشت. کیمیا باید الان پرسشگر نگاهم میکرد ولی الان که چشمم به چشمای عسلیش افتاد، پرده اشک جلوی مردمک هاشو گرفته بود و لبخندی که حواله چشمام میکرد لبریز از یه حس غم بود!
- اینجا چی شده که من نمیدونم؟ چرا نمیگین بهم؟
- سها بیا بریم عمو منتظره خودش برات توضیح میده!
در ماشین رو باز کردم و عقب نشستم. کیمیا هم کنارم نشست. صورت بابا هنوز خیس بود. لبخندش هم مثل لبخند کیمیا غمگین...
دیگه طاقت نیاوردم. از آینه به چشم های بابا چشم دوختم.
- بابا جانم. چی شده؟
سکوت کرد و جوابی نداد. فضا اونقدر سنگین بود که احساس خفگی میکردم. اصلا دلم نمیخواست به مرصاد فکر کنم! اون قول داده بود...چطور میتونست زیر قولش بزنه؟ نه اون بر میگرده...مطمئنم!
- بابا چرا هیچی نمیگین بهم؟
ماشین تو خیابون های منتهی به خونه بیبی گلنساء میچرخید و همچنان سکوت بینمون حکومت میکرد. قلبم داشت از اضطراب تجزیه میشد. فشاری که از این سکوتشون روم بود غیر قابل تحمل بود.
- بابا چی شده؟ چرا بهم نمیگین چی شده؟ دق مرگ شدم بابا چی شده؟
بابا سعی کرد اشک هاشو پنهان کنه و آرامش هدیه کنه به قلبم ولی موفق نشد. تو پنهان کاری خیلی ماهر نبود! نگاه از افق به چشم های بیقرارم که از تو آینه زیر نظرش داشتن کشید و با دست دست گفت:
- ریحانه بابا...چیز خاصی نیست! فقط...
- چیز خاصی نیست؟ اشک های شما و بغض کیمیا چیز دیگه ای میگن بابا. راستشو بگو...فقط چی؟
- فقط...مرصاد...
شیشه های قلبم ریخت. هر چی سعی کردم به سالم برگشتنش فکر کنم نشد! دندون به جیگر گرفتم و منتظر ادامه حرف بابا، سد مقابل چشم هامو محکم تر کردم.
- مرصاد برگشته...
قطره اشک سمجی با تقلا از دریای چشمام جدا شد، روی گونهم چکید و روی چادرم فرود اومد. نفس عمیقی کشیدم و آهسته لب زدم: سالمه؟ حالش خوبه؟
بابا دیگه سعی نکرد با اشک هاش بجنگه. رهاشون کرد...به چشمام خندید! قطره اشک دیگه ای راهشو پیدا کرد و سر خورد رو صورت رنگ پریدهم.
جواب سوالم رو از بابا نگرفتم. بیرحمانه به دلآشوبه و طوفان افکار خوشبینانه و بدبینانه تو دنیای خودم تنهام گذاشت. کیمیا هم به حال من بیصدا اشک میریخت!
سر به شیشه پنجره گذاشتم و بیوقفه و بیصدا باریدم. شبیه ابر بهاری که رو گونه های لطیف گل ها شبنم مینشونه و جوی های دلتنگ رو پر از آب میکنه...یقین داشتم که شهید شده...ولی نمیخواستم باور کنم! چطور میتونستم بعد اون زندگی کنم؟ چطور میتونستم تو تک تک جاهایی که یه روز نفس کشیده بود، نفس بکشم و اون دیگه نباشه؟!
خیابونی که خونه بیبی گلنساء تو کوچه پس کوچه های میانیش بود رو طی کردیم؛ ولی از کوچه بیبی گذشتیم!
- کجا میریم بابا؟
- معراج شهدا...
قلبم بیشتر به سینه کوبید. آسمون تیره و تارم رو سرم آوار شد! اگر مجروح شده بود بیمارستان بود...ولی...همه افکارمو رها کردم...
بابا جلوی در معراج شهدا ماشینو پارک کرد. دوستای مرصاد دم در گروه گروه وایساده بودن...با چشمای خیس...چهره های آشفته...
با پاهایی که میلرزیدن از ماشین پیاده شدم. با قلبی که به سینه میکوبید و قدم هایی که میلغزیدن، به سمت دروازه مشخص شدن تکلیفم حرکت کردم. کاش این لحظات زودتر میگذشت...کاش این لحظات ترسناک و طاقتفرسا زودتر میگذشت و میدیدم که داداشم سالمه و به چشمام لبخند میزنه!...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#قرار_شبانه✨🌙
✨|به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی در شب شهادت مادر بخوانید دعای فرج را
التماس دعا
#امام_زمان
#فاطمیه
مداحی آنلاین - ای مسیحای علی اعجاز کن - رسولی.mp3
10.33M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴روضه شام غریبان حضرت زهرا(س)
🌴ای مسیحای علی اعجاز کن
🎙 #مهدی_رسولی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت185 بیا بهت میگم دخترم... صداش هنوز بغض داشت. کیمیا باید الان پرسشگر نگاهم میکرد
#طریق_عشق
#قسمت186
دوستای مرصاد به محض دیدن من و چشمای خیسم سر به زیر انداختن و دوباره اشک ها و هقهقهاشون رو از سر گرفتن. بیاعتنا به صدای گریههاشون، داخل محوطه معراج شهدا شدم. تمام قوای بدنم تحلیل رفته بود و زانو هام میلرزیدن. دست بابا رو گرفتم و فشردم. برای آروم کردنم اونم دستمو که هنوز مثل بچگیام تو انگشت های استخونیش گم میشد فشرد.
تمام حیاط گلبارون بود و لبریز از اشک ها و حال غریب بچه ها! این حال و هوا رو تاحالا ندیده بودم...برام سنگین بود. بغض چنان گلومو میفشرد که نفسم به سختی بالا میومد.
طهورا با صورتی که خیس اشک بود کنار دری که قرار بود داخلش بشم ایستاده بود با لبخندی توام با غم منتظرم بود.
نزدیکش شدم. هنوز تمام ریشه های وجودم میلرزید! با تمام وجود برام آغوش باز کرد و با تمام وجود خودمو تو آغوشش جا دادم و صدای هقهقم بود که صدای گریه هارو بلند تر کرد...
حسی که وجودمو میخورد لحظه به لحظه شدید تر میشد. دلم میخواست قلبمو از سینه در بیارم بلکه این استرس رهام کنه. ولی پس...با کدوم دریای اشک و احساس برم استقبال داداشم؟
از چهارچوب اتاقی که سیدجواد توش آروم گرفته بود و داداشمم قرار بود همونجا برای همیشه موندگار بشه، گذشتم. مامان، کوثر، آبجیا، معراج، بیبی، یوسف با صورت مثل گچ سفید و اشک های بیقرارش، همه بودن و فقط من بودم که نگهم داشته بودن برای دم آخر! چرا؟!
تابوت چوبی کنار مزار سید جواد روی زمین بود و پرچم سه رنگ درخشانی جلا داده بودش. در تابوت باز بود و پارچه سبزی رو میدیدم که روی پیکر داخل تابوت کشیده شده بود...
به چشمای بیبی نگاه کردم.
- بیبی! داداش مرصاد من اون تو خوابیده؟
نگاه به صورت آشفته رفیقای مرصاد کشیدم. داداش کیمیا و برادر طهورا...چشمام خسته بودن. دلم شنیدن یه جمله رو میخواست.
"داری خواب میبینی!"
ولی خواب نبود...حقیقتی بود که آسمون آبی زندگیمو تاریک کرده بود و بال و پر منی که تازه میخواستم اوج بگیرم شکسته بود...
- علی آقا این داداشمه؟
نگاهم از لب های علی آقا به چشمای آقا طاها میچرخید بلکه جوابی ازشون بگیرم. ولی مهر سکوت به لب هاشون زده بودن. نگاه ازم دزدیدن و به زمین دوختن و فقط اشک ریختن. رودی از اشک ها جاری شده بود که قلب همهرو با خودش همراه کرده بود و به زینبیه برده بود.
زانو زدم. کنار تابوتی که میگفتن داداشم توشه زانو زدم.
- پارچه رو از رو صورتش بزنین کنار...
دست کشیدم رو صورت سردش. چشماشو بسته بود و آروم خوابیده بود. چی داری میبینی که اینطوری به اشکام لبخند میزنی؟
- داداشم...چقدر صورتت لاغر شده! چرا زیر چشمات گود افتاده؟! داداش! مگه خوب نخوابیدی؟ مگه قول ندادی مراقب خودت باشی؟ دورت بگردم من داداش مرصادم...چرا صورتت زخم و خونیه! داداش چشاتو باز کن...ببین منم سها! گفتی برمیگردی...منتظر بودم برگردی ولی مثل روزی که رفتی رو پاهات وایساده باشی! داداش ببین بعد تو چی بهمون گذشت...چطوری داری میری؟! نمیذاشتی من گریه کنم یادته؟ حالا چرا راضی شدی به اشکام؟ داداش پاشو! داداش جون سها پاشو باز باهام حرف بزن...اینطوری تنهام نذار...
صدای ناله های مامان...هق هق ها و درد و دلای آبجیام...اشک های بیصدای بابا که جیگرمو میسوزوند...معراج که فقط نگاه میکرد و هیچی نمیگفت و میترسیدم که سنگینی این غم قلبشو از حرکت نگه داره!
- داداش ببین چه بازار شامیه اینجا...داداش خوش اومدی به خونه...خیلی انتظار کشیدیم داداش...خیلی...
سرمو نزدیک صورتش بردم. پاشو چشماتو باز کن. بزار برای آخرین بار خیره بشم تو چشمات و برام حرف بزن...لب های رنگ پریدهمو روی پیشونیش گذاشتم و آخرین بوسه رو به یادگار گذاشتم. سرمو بلند کردم. سر تاپاش رو با طمانینه و اشک، از نظر گذروندم!
- گفتی دوست داری مثل علمدار کربلا بیدست برگردی به خیمه ما...دیدی به آرزوت رسیدی؟ "حالا ببین من موندم با چشمای بارونی..." من موندم و حسرت دوباره گرفتن دستات...من موندم و حسرت شنیدن صدات...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت187
مرصاد برای همیشه کنار سیدجواد آروم گرفت و به آرزوش رسید. ولی حال رفقاش تماشایی بود...چه غمی تو سینهشون سنگینی میکرد...
بعد از مراسم، بابای خسته و غمگینم، مامان و آبجیا رو برد خونه. ولی من موندم پیش مرصاد! چطور میتونستم ازش دل بکنم؟ چطور میتونستم اینقدر زود ازش جدا بشم؟ حالا یه سنگ سرد و چند متر خاک بینمون فاصله انداخته بود...
چشمام آروم گرفته بودن. دیگه گریه نمیکردم. ولی دیگه امیدی برام باقی نمونده بود...نصف غمم دلتنگیم برا داداشم بود و نصف دیگهش تداعی مصائب حضرت زینب س که حتی من یک هزارمش رو هم نچشیده بودم!
- سها! برا من گریه نکن...بیقراری نکن...برا حضرت زینب س اشک بریز...
شدای مرصاد تو گوشم پیچید و روحم به یکباره آروم شد. دریای خروشان دلتنگیم آروم و قرار گرفت و دیگه بیتابی نکردم.
انگشت رو مزار مرصاد میکشیدم و باهاش حرف میزدم که برادر کیمیا آهسته و من و من کنان نشست کنارم...
- خانم نیکونژاد! بعد از مرصاد، ما رو هم مثل...برادرای...خودتون بدونید...
یک لحظه انگار از دنیای خودم بیرون اومدم. تمام لحظات رو از ورود به معراج شهدا تا همین حالا مرور کردم ولی سیدسبحان رو ندیدم! دوباره اطراف رو از نظر گذروندم. ولی نبود!
- ببخشید آقای رنجبر! پس...
سر بلند کرد و چند ثانیه کوتاه نگاهم کرد. ولی زود چشم ازم گرفت و سر به زیر انداخت.
- پس آقا سید...کجان؟
- سید؟ منظورتون سید سبحانه؟
با سر تایید کردم. جوابی نداد. اشک تو چشماش حلقه زد و لبخند محوی آمیخته با اندوه رو لب هاش نقش بست. متعجب منتظر جوابش موندم. یعنی حتی برای مراسم بهترین رفیقشم نیومده؟
- سبحانم...شهید شد...
با این حرفش بهتم زد! گیج و منگ بهش نگاه کردم. یعنی چی...دستام یخ زد! دنیا دور سرم چرخید...روز آخر چقدر بد باهاش حرف زدم...چقدر به توپیدم! چقدر دلشو شکستم...ضربان قلبم بالا رفت.
- پس...ایشون کجان؟ پیکرشون...کجاست؟ چطور داداشمو آوردن ولی ایشونو نه؟
- سید سبحان جاویدالاثره! کل پیکرش از بین رفت...
قلبم تیر کشید. لبام خشک شدن و دوباره چشمهی چشمام دوباره جوشیدن گرفت. این حجم از غم برام خیلی سنگین بود...خیلی...
نگاه بغضآلود برادر کیمیا بیقرار هی نگاهم میکرد و چشم ازم میگرفت. انگار حرفی تو دلش بود که میخواست بگه ولی چیزی مانعش میشد. برعکس خیلی اوقات، هیچ کنجکاوی ای نسبت به حرفی که میخواست بزنه نداشتم.
نفسمو بیرون دادم و بلند شدم. دل کندن از مرصاد برام سخت بود ولی چاره ای نبود...بعد مرصاد شب هام چطوری میگذره؟ چطوری میخوام برگردم خونه خودمون؟ چطوری هربار از جلوی اتاق مرصاد رد بشم و بغضم رو قورت بدم...
به سمت در رفتم. کیمیا و طهورا نزدیکم شدن و دستامو گرفتن. سعی کردم آروم باشم و لبخند به چشمای نگرانشون بپاشم. ولی حالم خیلی مساعد نبود...
طهورا - خوبی سها جانم؟
باید خوب میبودم؟ معلومه که نه! این چه سوالیه آبجی طهورای من؟! از حال خواهری میپرسی که به چشم خودش رفتن تمام زندگیش رو دید؟ مگه آشکار نیست؟ ای کاش زندگی منم همین حالا به انتها میرسید و روحم برا همیشه پیش مرصاد میموند و دورش میگردید!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے