پنجِ پنج
📌بخش پنجم شهدای بمباران پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۵ ۴۰ _شهید پرویز عباسی https://shohud.ir/node/3244 ۴۱_
📌بخش ششم شهدای بمباران پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۵
۵۰ _شهید قنبر علی کربی
https://shohud.ir/node/5753
۵۱ _شهید سید جلیل هاشمی
https://shohud.ir/node/5348
۵۲ _شهید محمد نقی محتشم
https://shohud.ir/node/1973
۵۳ _شهید محمد مجیدی
https://shohud.ir/node/1957
۵۴_شهید غلامرضا محمدی
https://shohud.ir/node/2267
۵۵_ شهید قاسم محمدی
https://shohud.ir/node/2280
۵۶_ شهید محمدعلی محمود آبادی
https://shohud.ir/node/2600
۵۷ _شهید حبیب الله مددی کاهکش
https://shohud.ir/node/2710
۵۸ _شهید محمد مومنی
https://shohud.ir/node/4838
#شهدای_بمباران
#پنجِ_پنج
#بخش_ششم
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
ارثیه خانوادگی
لباس را بویید. آرام روی چشمهایش گذاشت و گریست.
تقهای به در خورد.
_ بابا زود باش! همه منتظر شما هستن.
قلبش در سینه بیتابی میکرد و نای جواب دادن نداشت.
میخواست برای آخرین بار، یک دل سیر، یادگار فرزندان شهیدش را به آغوش بکشد.
لباس را پوشید. انگار آخرین بار بود که فرزندانش را در آغوش میکشید.
حالا دیگر با حس و حال دیگری میتوانست در مراسم تشییع فرزندش شرکت کند.
پاورقی:
تقدیم به شهید محسن فرهادی که در سال ۵۹ شهید شد و دو سال بعد برادرش حسین با همان لباس پاسداری درپنجم مرداد سال ۶۱ به شهادت رسید.
پدر بزرگوارشان نیز با لباس پاسداری فرزندان شهیدش در مراسم تشییع شرکت کرد.
✍اعظم چهرقانی
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۴۱روز مانده تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
27.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوش اومدی تو از سفر بابا ...
🕊 وداع جانسوز خانواده شهید #جعفر_نوروزی در حسینیه عاشقان ثارالله هیئت رزمندگان اسلام #اراک
پیکر مطهر شهید پس از ۳۰ سال با تلاش گروههای تفحص شهدا کشف و شناسایی گردید
#پنجِپنج
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
مراسم وداع توی حسینیه برگزار میشد. لحظه به لحظه جمعیت بیشتری می آمدند. همه در تکاپو بودیم برای بهتر برگزار شدن مراسم.
خانمی صدایم کرد:
_ آقا! میشه یک عکس از ما بگیرید؟
به پشت سر نگاه کردم.
با خودم زمزمه کردم که الان چه وقت این کارهاست؟!
عکس با تابوت!
_بله! بایستید.
_این تنها عکس چهار نفره ما است...
اولین و آخرین عکس شهید جعفر نوروزی با دخترش
💠💠💠💠
🥀شهید جعفر نوروزی؛ جانباز کربلای ۵، در ۵مرداد سال ۶۷ حین عملیات مرصاد اسیر میشود و عاقبت در عملیات جبل مروارید در سال ۶۹ به شهادت میرسد . پیکر مطهرش پس از سی سال در سال ۹۹ به وطن بازگشت.
✍فرهوده جوخواست
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
40روز تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📌بخش ششم شهدای بمباران پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۵ ۵۰ _شهید قنبر علی کربی https://shohud.ir/node/5753 ۵۱
📌بخش هفتم شهدای بمباران پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۵
۵۹_شهید علی اکبر نامدار
https://shohud.ir/node/3724
۶۰_ شهید محمد اسماعیل نحوی زاده
https://shohud.ir/node/3945
۶۱_ شهید محراب نعیمی
https://shohud.ir/node/4393
۶۲_شهید زیاد علی وحدتی مقتدر
https://shohud.ir/node/5048
۶۳_شهید محمدباقر ولاشجردی
https://shohud.ir/node/5290
۶۴_ شهید ولی الله ولی خانی
https://shohud.ir/node/5318
۶۵_ شهید مسعود پارسائی
https://shohud.ir/node/326
۶۶_شهید فرج الله رضائی
https://shohud.ir/node/2417
۶۷_شهید مسعود مبینی
https://shohud.ir/node/1935
۶۸_شهید علیرضا مشیریان
۶۹_شهید سیدهاشم موسوی حصاری
https://shohud.ir/node/4813
۷۰_محمدعلی مهدوی
#شهدای_بمباران
#پنجِ_پنج
#بخش_هفتم
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
جوان، شلنگ را گرفت روی باغچه و گفت:
_ یادت نره به این رزهای سفید، چطوری آب بدی مامانی! اگه خیلی آب بخورن، میمیرن. این بنفشهها هم که خودت میدونی، خیلی ناز دارن. با آبپاش، خیلی آروم، سیرابشون کن.
زن، کاسه آب را بالاتر گرفت . بغضش را فرو داد و گفت:
-فرض کن من هیچی از باغبونی سرم نمیشه! خودت زود برگرد، بهشون برس.
جوان خندید. شیر آب را بست و با دست تر، پاچهی شلوار خاکیرنگش را تکاند:
-دیگه قرارمون نبود، دمِ آخری اذیتمون کنی مامانی!
عبارت "دمِ آخری" بند ِدلِ زن را از هم گسیخت. اشک روی گونهاش راه گرفت:
-نگران این چند تا سبزهی توی باغچه هستی، اون وقت، من، نگرانِ این دسته گلی که دارم میفرستم بره، نباشم؟!
عملیات که تمام شد، زن دسته گلی را به جای جوانش تشییع کرد.
✍️مولود توکلی
به یاد ۷۲ شهید مفقودالاثر اراکی عملیات رمضان ۱۳۶۱/۵/۵ که به جای پیکرهایشان، ۷۲ دستهی گل از مسجد آقاضیاءالدین به سمت گلزار شهدا تشییع شد.
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۹روز مانده ...
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
May 11
📌بخش اول شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱
۱_ شهید هاشم احدی
https://shohud.ir/node/535
۲-شهید حمید ادریسی فیجانی
https://shohud.ir/node/886
۳_ شهید حسین استاد مهدی عراقی
https://shohud.ir/node/937
۴_ شهید غلامرضا اسدی
https:
۵_ شهید حسن اسماعیلیون
https://shohud.ir/node/1222
۶ _شهید اسماعیل اسماعیلیون
https://shohud.ir/node/1231
۷ _شهید غلامرضا امیدی
https://shohud.ir/node/1622
۸_ شهید حسین امیری هزاوه
https://shohud.ir/node/2241
۹_ شهید داوود امیری
https://shohud.ir/node/2164
۱۰_ شهید شعبانعلی ایبک آبادی
https://shohud.ir/node/2485
#شهدای_عملیات_رمضان
#پنجِ_پنج
#بخش_اول
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📚#داستانک مراسم وداع توی حسینیه برگزار میشد. لحظه به لحظه جمعیت بیشتری می آمدند. همه در تکاپو بود
📚#داستانک
مستقیم به سمت شهادت
شب نوزدهم دی بود. قراربود عملیات کربلای ۵ انجام شود.
منی که همیشه و همه جا یار جنگی آقا جعفر بودم، قول داده بودم که در این عملیات هم تنهایش نگذارم؛ چون من در تمام آن سالها روی جادهها میان این همه توپ و تانک با او همراه بودم.
آقا جعفر دستمالی نمدار روی صورتم کشید.گرد و خاکهای عملیات قبل را از روی صورتم پاک کرد. بندهایم را محکم بست. با خودم فکر کردم چقدر خوشبخت هستم که پاهای آقا جعفر در من جای گرفته است. آقا جعفر آمادهی رزم شد. استوارتر از همیشه به سمت میدان نبرد حرکت کردیم.
با رمز « یا زهرا » عملیات شروع شد.
هر لحظه یکی از همرزمها تیر میخورد و به عقب جبهه منتقل میشد.
اشتیاق شهادت در تک تک حرکات و جنب و جوشهای آقا جعفر به خوبی گویا بود.
از هر سمتی، گلولهای یا خمپارهای به من و همرزمانم میخورد.
در لحظهای خمپاره از سمت راست، محکم به صورتم خورد. صدای « یا زهرا » ی آقا جعفر هر لحظه بلندتر می شد.
دیگر نا نداشتم. همراه با آقا جعفر به بیمارستان منتقل شدیم.
همین خمپاره باعث شد پای راست آقا جعفر سه دوره در اهواز و شیراز و تهران جراحی شود. اما این پایان کار من و آقا جعفر نبود. برگشتیم جبهه.
در سال ۶۷ عملیات مرصاد اسیر شدیم. با نقشهای که دوستان کشیدند به چند ساعت هم نکشید که از دست دشمن فرار کردیم.
در سال ۶۷ زندگی روی خوشش را به ما نشان داد. آقا جعفر ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دو فرزند بود.
دوباره در سال آخر جنگ، در عملیات جبل مروارید، بندهای رزم من را محکم بست. به سمت میدان نبرد حرکت کردیم.
در این عملیات با رمز « توکلت علی الله » به دل دشمن زدیم.
آقا جعفر دل در دلش نبود که نکند از همسفرانش جا بماند. گلولهای سینهاش را شکافت و مستقیم به سمت شهادت پرواز کرد.
باز هم این پایان همراهی من با آقا جعفر نبود. سی سال دیگر، بین آن خاکها در سرما و گرما کنارش ماندم. تا اینکه سال ۹۹ آقا جعفر به آغوش خانوادهاش برگشت و من ماندم و من...
⚜ بهیاد شهید جعفر نوروزی ⚜
نرجس خوشگفتار
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۸روز مانده...
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصاحبه
هم جبهه رفتند
هم جانباز شدند
هم شهید شدند
هم توی کارخانه هیچ وقت نذاشتند تولید تعطیل بشه
خاطره جانباز آقای سجادی
در مورد کارخانه آلومینیوم و مقاومت کارگران
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۷روز مانده تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
بدونِ یک روز تعطیلی
تصمیم گرفتند اقتصادم را فلج کنند.
میدیدند من، پنج کارخانه بزرگِ هپکو، آلومینیوم، آذرآب، واگن پارس، ماشین سازی را در دل خود جای دادهام.
میدیدند تولید کننده لوکوموتیو، پروژههای نیروگاهی و پالایشگاهی، تجهیزات ماشین آلات کشاورزی و حفاری هستم.
میدانستند فرماندهان جنگیام نیز با کمک بچههای مهندسی و کارگرم، لشکری ایجاد کردهاند، با نام لشکر مهندسی رزمی ۴۲ قدر.
تصمیمشان را برای بیست و هشتمین بار، عملی کردند.
بمبها را روی سر مردم و کارخانههایم سرازیر کردند.
آن روز، پنجِ پنجِ شصت و پنج، زمانی که عقربهها خواستند بر روی اعداد نه و ۴۵ دقیقه خستگی بیرون آورند، به قدری غافلگیر شدم که نه آژیری به صدا درآمد و نه برق قطع شد.
چهار فروند جِت جنگی عراقی، در ارتفاع پایین فرزندانم را به زیر رگبار کالیبرهای خود گرفتند.
۸۷ نفر از فرزندان من_ اراک_ به شهادت رسیدند و ۲۹۰ نفر زخمی شدند.
بچههای مهندسیام، دشمن بعثی متجاوز را در نیل به اهدافش، که تخریب روحیه مقاومت و اختلال در اقتصادم بود، ناکام گذاشتند.
آنها نه تنها عقبنشینی نکردند که حتی با همبستگی و همدلی و بسیج شبانه، برای بازسازی صدمات وارده، زنگ کارخانهها را ساعت ۷صبح روز بعد به صدا درآوردند.
نام پنج کارخانهام برای همیشه درتاریخ ماندگار شد، و روی مزار گلگون کفنانم نوشتند:
_محل شهادت: کارخانجات اراک
✍: لیلا جوخواست
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۶روز مانده تا ...
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
شکار تانک
سعی کرد بذاق دهانش را جمع کند. میخواست لبهای خشکش برای ثانیهای تَر شود. نشد!
آفتاب داغ میتابید. باران آتش شروع شده بود. باید در سنگرها میماندند تا شب از راه برسد. تاریکی بعثیها را کم بینا میکرد. چندباری طرح عملیات رمضان را مرور کرد. حالا که عملیات وارد فاز پنجم شده بود، باید بچههای گردان علی بن ابیطالب کاری میکردند کارستان.
آتش لحظهای قطع نمیشد. دلهره داشت. جان رزمندهها در خطر بود. از سنگر بیرون زد. سرش را دزدید و فریاد زد: از سنگرهایتان بیرون نیایید. حرفهایش را تکرار کرد و امیدوار بود وسط این معرکه، صدایش به بچهها رسیده باشد.
آفتاب مهربانتر شد.کم کم غروب کرد. عقربههای ساعت روی ۱۰ ماندند. حالا وقتش بود. همه به صف شدند.جزئیات بازهم تکرار شد. باید خط را تثبیت میکردند. جلوتر از پاسگاه زید در مثلثیهای سه و چهار، وقتی الحاق نیروها صورت میگرفت، چهره بعثیها دیدن داشت.
یکی به شوخی گفت: آقارحیم، اگه همین الان آب رومون بریزی گل شدیم.
آقا رحیم به چهرهی بچهها نگاه کرد. لبهای خشک، سر و صورت خاکی آنها به رویش خندیدند. راست میگفت. منطقه خیلی گرد و خاک داشت. لبخند زد. بچهها حرکت کردند. آقا رحیم جلو میرفت و بقیه صفها پشت سرش. به مثلثیها رسیدند. تاریکی و طراحی عجیب و غریب این خاکریزها بچهها را به اشتباه انداخت. میگفتند: مثلثی چهار هستیم اما نبودند! هوا میل به روشنی داشت. خورشید و بعثیها با هم بیدار شدند. بارش آتش شروع شد. بی رحمانه میکوبیدند. همه چیز وارونه شد. بچهها یکی پس از دیگری به زمین افتادند. باید عقب نشینی میکردند. باورش برای خیلیها سخت بود. حقیقت تلخی که باید پذیرفته میشد. طبق دستور عدهای با پاهای بی رمق، تنهای خستهشان را به عقب کشاندند. اما هرکسی که میتوانست باید به شکارگاه میرفت. آرپیجیزنها در پی شکار تانکها چشمانشان برق زد. سر دزدیدند تا زمان مناسب با یک "یا علی" تانک را بزنند. آرپیجی به شکار میخورد اما آنقدر بدنهی قوی داشت که تکان نمیخورد. کسی گفت: چرخش را بزنید!
در این هیاهو، بچهها باز هم یکی یکی به زمین میافتادند. خون فواره میزد. بغض راه گلویشان را میبست اما به سرعت نفر بعدی آرپیجی را روی شانههایش میگذاشت. نباید دستش میلرزید. هم رزمش کنارش جان میداد و او باید پرقدرت میایستاد. نبرد ادامهدار بود. هرچقدر توانستند تانک زدند و یکی یکی عقب نشستند. باید فکری برای پیکر رفقایشان میکردند. باید آنها را به عقب میآوردند، اما بعثیها آب دستی را توی منطقه روان کرده بودند. منطقه را آب گرفت. دیگر کاری از کسی ساخته نبود. درمانده به سنگرها برگشتند. کسی توان لب باز کردن نداشت. چهرهها درهم فرو رفته بود. بق کرده گوشهای نشسته بودند. پیکر خیلی از رفقایشان در خاک عراق جا مانده بود. جواب خانوادههایشان را چطور میدادند؟ شب از راه رسید. آقا رحیم بند پوتین سفت کرد و بدون کلامی رفت. کسی چیزی نپرسید. سکوت قوت گرفته بود. چند ساعت بعد با پیکر عزیزی برگشت. دلهایشان کنار شهدا جا مانده بود. اما میگفتند: صبر کن تا وقتش! آقارحیم تاب ماندن نداشت. باید تا جایی که توان داشت پیکرها را میآورد. سه شب این کار را تکرار کرد. فرصت تمام شد. باید به عقب میرفتند. دلهایشان را در منطقه قلاب کردند و برگشتند.
آمار شهدا رسید. ۱۸۷ شهیدی که ۷۲ نفر آنها مفقود شده بودند.
خبر در شهر پیچید. همه از مثلثیهایی میگفتند که طرح اسرائیل بود. خبر پنج مرداد ۱۳۶۱ کمر مادران را خم کرد. پدرها مو سفید کردند. انتظار آنها را از پا درمیآورد. بچههای تعاون، فکری به سرشان زد.
۷۲ تاج گل تهیه کردند. سیل جمعیت به یاد بچهها، آنها را تشییع کردند. گلها روی قبرهای خالی نشستند.
چشمها به انتظار ماندند تا سال۱۳۷۳. یکی یکی تلفن خانهها به صدا درآمد. گلها یکی پس از دیگری برگشتند. بعضی از آنان سال ۱۳۷۶ به خانه آمدند. اما هنوز تعدادی از خانوادهها انتظار آمدن عزیزشان را میکشند و امید دارند یک روز کسی خبری از همهی وجودشان بیاورد; خانوادههایی مثل خانواده شهید حمید جهانپناه!
✍️ فرشته عسگری
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۵روز مانده تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📌بخش اول شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۱_ شهید هاشم احدی https://shohud.ir/node/535 ۲-شه
📌بخش دوم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱
۱۱ _شهید رحیم آبایی هزاوه
https://shohud.ir/node/84
۱۲ _شهید عزیزالله آبایی
https://shohud.ir/node/82
۱۳ _شهید هادی آقاجانی
https://shohud.ir/node/176
۱۴ _شهید غلامحسین آنجفی مرزیجرانی
https://shohud.ir/node/278
۱۵ _شهید ابوالحسن برجی
https://shohud.ir/node/2913
۱۶ _شهید حسن برکوک تبار
https://shohud.ir/node/2961
۱۷_ شهید حسین برکوک تبار
https://shohud.ir/node/2962
۱۸ _شهید جواد پاکپور
https://shohud.ir/node/368
۱۹_ شهید حمید پرچمیان
https://shohud.ir/node/439
۲۰_ شهید علیرضا تاج آبادی
https://shohud.ir/node/757
#شهدای_عملیات_رمضان
#پنجِ_پنج
#بخش_دوم
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
مرد دستش را به دیوار اتاقک تکیه داد تا بایستد. رو کرد به رفقایش که مثل خودش از نفس افتاده بودند:
-مگه نگفتید همه جنازهها رو دفن کردیم؟! پس این کف دست بدون آرنج، این مچ پای بدون ساق، این ساعد بدون انگشت چیه که اینجاست؟!
همه سر به زیر انداختند. یکی آهسته گفت:
- جا موندن. اونقدر تعداد شهدا زیاد بود که نتونستیم بفهمیم هر کدوم اینها، تکهپارههای تن کدوم یکی بوده.
کسی پرسید:
-حالا چه کار کنیم؟
مرد نتوانست بایستد. دستهایش را به زانوهایش تکیه داد و خم شد. بغضی که از صبح بارها فرو خورده بود، روی صدایش جاری شد:
-همه رو در یک قبر دفن کنید؛ بدون نام، گمنام.
✍️مولود توکلی
تقدیم به مزار مطهری که در بمباران کارخانههای اراک در ۱۳۶۵/۵/۵ به نام شهید گمنام، پارههای تن چند شهید را در خود جای داده است.
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۴روز مانده تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
May 11
پنجِ پنج
📌بخش دوم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۱۱ _شهید رحیم آبایی هزاوه https://shohud.ir/node/84
📌بخش سوم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱
۲۱ _شهید محمد توسطی
https://shohud.ir/node/1176
۲۲_ شهید مهدی توکلی
https://shohud.ir/node/1229
۲۳_ شهید محمود جعفری
https://shohud.ir/node/624
۲۴_ شهید احمد چقایی
https://shohud.ir/node/1553
۲۵ _شهید ابوالقاسم حسنی
https://shohud.ir/node/4165
۲۶ _شهید سید حسین حسینی
https://shohud.ir/node/4545
۲۷ _شهید عباس خمیجانی
https://shohud.ir/node/1169
۲۸ _شهید حمید داودآبادی فراهانی (حمیدی نسب)
https://shohud.ir/node/554
۲۹ _شهید محمدعلی داودآبادی فراهانی
https://shohud.ir/node/508
۳۰ _شهید محمد علی صادقی
https://shohud.ir/node/1889
#شهدای_عملیات_رمضان
#پنجِ_پنج
#بخش_سوم
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
دربست تا بهشت
چهارمین روز مرداد ماه سال شصت و پنج بود.
خانه یکی از اقوام، در تهران مهمان بودیم.
رضا سرش را بلند کرد. گفت:
_مامان، باید راه بیفتیم بریم، من باید فردا سرکار باشم.
غروب که شد راه افتادیم.رسیدیم به اراک.
آفتاب که طلوع کرد و خورشید با تارِ موهای طلایی بیرون آمد، چشم باز کردم. رضا و همسرم لقمههای پنیر را در دهان میگذاشتند و با هم گفتگو میکردند.
لبخندهای رضا مثل همیشه، قند را در دلم آب میکرد. هر دو لباس پوشیدند.
راه افتادند به سمت محل کارِشان،
کارخانه آلومینیوم.
همسرم در بخش تعمیرات کار میکرد و پسرم رضا در واحد حسابداری.
صدای گوينده نیامد که بگوید: "توجه توجه ! علامتی که هماکنون میشنوید، اعلان خطر یا وضعیت قرمز است." صدای آژیر خطر هم بلند نشد.
اما ناگهان دودِ غلیظی، آسمان آبی را پوشاند. صدای غرش هواپیماها به گوش رسید. نقطهای روشن، بالاتر از تمام گلولهها، دل آسمان را شکافت. خط سفیدی از خود به جای گذاشت. همهمه در محله پیچید:
_بمباران شد!
میگفتند که کارخانه آلومینیومسازی را زدند. زیر لب دعا میخواندم. سراسیمه، با پای برهنه و دلی پر از آشوب تا منطقه شهرصنعتی دویدم.
رنگ به چهره نداشتم. صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنیدم.
میدانستم که واحد حسابداری را زدند. به فکر رضایم بودم. عدهای میگفتند که بچههای قسمت حسابداری میخواستند از کارخانه بروند بیرون، خلبان، بچهها را با کالیبر به رگبار بسته.
تعدادی شهید و عدهای مجروح شده بودند.
چشمم افتاد به آقا مُسیّب، یکی از آشنایانمان .
_آقا مُسیّب، از حسابداری چه خبر؟
سرش را پایین انداخت.قطرههای عرق از پیشانیاش چکه میکرد. گفت:
_ خواهر بیا بریم خونه .
لحنش، فکرم را هزار جا برد. آهی کشیدم. در ذهنم مدام این سوال مُرور میشد، یعنی بلایی سر رضایم آمده ؟
به خانه که رسیدیم، در حیاط را باز کردم. چشمم به شوهرم افتاد. زخمی شده بود.
_حسن آقا!! پس بچهم کو؟
جواب داد:
_ بیا بشین خانم، کمی حوصله داشته باش. هنوز که اتفاقی نیفتاده.
بر آرزوهای مادری خودم، قلمِ سیاه کشیدم .
فهمیدم به آسانی رضا را پیدا نمیکنم.
بیمارستانها را گشتیم، یکی پس از دیگری؛ ولیعصر و قدس را زیر پا گذاشتیم.
آه و نالهی مجروحها، تمام بیمارستان را پر کرده بود. هر کس چیزی میگفت:
_بردنش تهران.
_نه، بردنش اصفهان.
آفتاب، همدرد منِ مادر شد. چهره در هم کشید. غروب کرد. گمشدهام را پیدا نکردم. به خانه برگشتم. شب که شد، خواب چشمهایم را ربود. رضا به خوابم آمد.
_ من زیر میزهای آلومینیومسازیام. چرا اینقدر گریه میکنی؟پاشو برو آلومینیوم سازی.
از خواب پریدم. صدای الله اکبر فضای خانه را پر کرده بود. وقت نماز صبح بود.
_حسن، پاشو! من را ببر آلومینیوم سازی.
_ آخه حالا موقع رفتن به آلومینیوم سازیه؟!
_گفتم منو ببر آلومینیوم سازی! رضا رو خواب دیدم!
راه افتادیم. چشمم افتاد به ژیان رضا که در پارکینگ آلومینیوم سازی پارک شده بود.
_خانم تقوایی، نیا! اینجا هیچی نیست.
_آقای کریمی! من بچهم رو میخوام، یه ناخُنم که شده از بچهم پیدا کنم. همه شهیداشون رو پیدا کردند.
_ یه نشونی بده.
_ جوراب خال خالی سفید پاش بود، یه پیرهن چهارخونه تنش.
برگشتیم توی محوطه.
_ خانم تقوایی! رضا هیچیش اینجا نیست. اگر میخوایی چیزی پیدا کنی، برگرد برو سردخونه.
_ سردخونه رفتم، اما باشه یه بار دیگه هم میرم.
سرمای گزنده سردخانه در سلولهایم دوید.
_خانم تو چطور میای این گوشتها رو به هم میزنی؟
_دنبال بچهم میگردم حتی شده یه ناخنش.
_مادر نشونی از پسرت داری؟
یادم افتاد وقتی از سربازی میآمد، برایم خاطره تعریف میکرد. پاهایش را به هم میکوبید و با لبخند برایم احترام نظامی میگذاشت. میگفت:
_این پام برات یادگاری میمونه.
_رضا جان، اینطور نگو . این چه حرفیه؟!
مرد از داخل سرخانه فریاد زد:
_ما این جا یه پا داریم. ببینی، میشناسی ؟
_آره میشناسم. روی مچ پای راستش یه برآمدگی کوچک داره.
_ باید قول بدی اگه راهت دادم، توی سرت نزنی، سر و صدا نکنی، داد و فرياد نکنی!!
جلوتر رفتم .
_ این همون پای راسته که برای ما مونده.
با خودم زمزمه کردم:
_ مامان برای همین مهمونی تهران رو نموندی. انگار جای دیگهای وعده داشتی.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
تقدیم به رضا تقوایی شهید بمباران کارخانه آلومینیومسازی اراک سال ۶۵/۰۵/۰۵
✍لیلا جوخواست
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۳روز مانده تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصاحبه
خاطره همسر شهید پرویز عباسی از شهدای کارخانه واگن پارس که در پنج مرداد سال ۶۵به شهادت رسید.
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📌بخش سوم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۲۱ _شهید محمد توسطی https://shohud.ir/node/1176 ۲
📌بخش چهارم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱
۳۱ _شهید محمد رضی دولت آبادی
https://shohud.ir/node/1030
۳۲ _شهید سیف الله ربیعی
https://shohud.ir/node/1371
۳۳ _شهید حجت الله رجبی هزاوه
https://shohud.ir/node/1651
۳۴_ شهید جمشید رستگاری
https://shohud.ir/node/1896
۳۵_ شهید عباس رفیعی
https://shohud.ir/node/2787
۳۶ _شهید حمید رضا زینعلی( زینلی)
https://shohud.ir/node/1722
۳۷_شهید سید مرتضی سجادی مرزیجرانی
https://shohud.ir/node/1690
۳۸_شهید فرزاد سفیدی
https://shohud.ir/node/3486
۳۹_شهید محمدجواد سگوندی
https://shohud.ir/node/3973
۴۰_شهید شهریار سلطانی
https://shohud.ir/node/3986
#شهدای_عملیات_رمضان
#پنجِ_پنج
#بخش_چهارم
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
همه توی سالن جمع شدیم.تعدادی از کارکنان، راهی خط مقدم جبهه بودند.اشک از گوشهی چشمهایم روانه بود.
هرکدام از دوستان زیر گوشِ بچهها زمزمههایی داشتند:
- التماس دعا.
- شهید شدید ما رو هم شفاعت کنید!
- به سلامت برگردید!
با کاسهی آبی پشت سرشان، بدرقهشان کردند.
سکوت فضای سالن را پر کرد.
کفشهای کارم را به پا کردم.لباسهای شخصیام جایشان را به لباسهای کار دادند. دستگاهها را روشن کردم. اولی. دومی. سومی..یکی یکی صدای روشن شدنشان من را به حال و هوای جبهه میبرد. صدای ماشینآلات کارخانه با صدای شلیک خمپارهها و تیراندازیها در هم آمیخت.
یک دلم میگفت:《تو هم برو ،اینجا نمون.کار، همیشه هست》و یک دلم:《 کار من هم کمتر از اونها نیست! محلِ کارم هم، میدان رزم دیگهایه!》
دلم روشن بود که نام من هم به عنوان رزمنده ثبت میشود.
در افکار خودم غوطهور بودم که صدای مهیب انفجار همهی سالن را به لرزه درآورد.برقها خاموش شدند و سالن تاریک.
صدای شکستن شیشهها آمد. ضدهواییها شروع کردند به شلیک. دود و آتش بر دیوارها میریخت. صدای نالهی بچهها بلند شد. من هم با موج انفجار به گوشهای پرتاب شدم. کمکم تصاویر از جلوی چشمهایم محو شدند.
حالا رزمندهای بودم که در جبههای دیگر به آنچه دلم گواهی داد، رسیدم.
من و ۳۹ نفر دیگر از همکارانم، در صبح یک روز گرم خدا، نه قصد جنگ داشتیم و نه حتی در صحنههای جنگ بودیم، اما با حمله هوایی دشمن به شهرمان، شهادت را در آغوش کشیدیم.
💠💠💠💠
تقدیم به شهید جواد اسدی و دیگر شهدای کارخانه واگن پارس اراک در ۶۵/۵/۵
✍فرهوده جوخواست
https://eitaa.com/panj_panj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بزرگترین نبرد زمینی دفاع مقدس بعد از جنگ جهانی دوم
#عملیات_رمضان:
دلاورمردان شهرم در لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب در مرحله پنجم عملیات رمضان، پای دشمن بعثی را از غصب این آب و خاک در منطقه راهبردی پاسگاه زید قطع کردهاند.
این عملیات در بازه زمانی ۲۱ تیر تا ۷ مرداد به طول انجامیده است.
۱۸۷ همشهریام برای رسیدن به این آرمان به آسمان پر میکشند.
پیکر ۷۲ نفر از این همشهریهای آسمانیام باز نمیگردد.
در پنجمین روزِ پنجمین ماه سال ۶۱، ۷۲ دسته گل به جای پیکرهای نیامده، روی دستهای مردمان شهرم، تشییع میشود.
در همین عملیات، ۳۲۰ نفر از رزمندگان جانباز و ۳۲ نفر نیز اسیر شدند.
🗓۱۳۶۵/۰۵/۰۵
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
32 روز تا .....
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
May 11
پنجِ پنج
📌بخش چهارم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱ ۳۱ _شهید محمد رضی دولت آبادی https://shohud.ir/no
📌بخش پنجم شهدای عملیات رمضان پنجِ پنجِ سال ۱۳۶۱
۴۱_ شهید محمود سلطانی
https://shohud.ir/node/3994
۴۲ _شهید محمدرضا شکروی
https://shohud.ir/node/2448
۴۳ _شهید احمد شموسیان
https://shohud.ir/node/2688
۴۴_ شهید منصور شیخی مهرآبادی
https://shohud.ir/node/3043
۴۵ _شهید ناصر شیرشاهی
https://shohud.ir/node/3158
۴۶ _شهید احمد صالحی ابراهیم آبادی
https://shohud.ir/node/2229
۴۷ _شهید عقیل صالحی مرزیجرانی
https://shohud.ir/node/2301
۴۸_ شهید حسن طاهری
https://shohud.ir/node/3028
۴۹ _مصطفی طهماسبی
https://shohud.ir/node/3451
۵۰_ شهید سید حمید طیبی
https://shohud.ir/node/3458
#شهدای_عملیات_رمضان
#پنجِ_پنج
#بخش_پنجم
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚#داستانک
قسمت اول
در پنجمین روز از پنجمین ماه سال ۱۳۶۵ عقربهها، ساعت ۹:۴۵ صبح را نشان میداد.
در محل کارم پشت میز قهوهای نشسته بودم، دلم پَر میزد برای جبهه و جنگ، اما باید من، این سوی خط در اتاق تعاون میماندم.
دل توی دلم نبود، برای لحظهای زمین لرزید. صدای مهیبی همه جای شهر را فرا گرفت.
باز دوباره حمله هوایی، باز دوباره بمباران، صدای موشک، ویرانی و شهید.
معلوم بود که نقاطی از شهر بمباران شده است.
فقط خدا خدا میکردم خانههای مردم، این بار سهم موشکها نشده باشد.
سوار موتور شدم. سراسیمه خود را به محل بمباران رساندم.
پنج کارخانهی شهرم ویران شده بود، اما گویی تمام شهر زیر آوار بود.
برای لحظهای چشمانم فقط تاریکی و دود دید.
گوشهایم صدای همهمهی مردمی را میشنید که نگران و چشم انتظار خبری از عزیزانشان بودند.
کسی به من اجازهی ورود به محوطهی کارخانه را نمیداد. هر چه تلاش کردم راه به جای نَبُردم، دیگر نمیتوانستم بمانم. به اداره تعاون برگشتم. اما هوش و حواسم هنوز با قربانیان بمباران بود.
تلفن زنگ خورد. آن سوی خط کسی از من میخواست تا خود را به گلزار شهدا برسانم.
رفتم شاید کاری از من بربیاید.
به گلزار شهدا رسیدم. بوی خون همه جا را فرا گرفته بود. دور تا دورم پیکرهای بر زمین مانده بودند.
نگاهم به مردمانی افتاد که از هر سو شهیدی را با خود به گلزار می آوردند.
یکی را با آمبولانس، یکی را با مینی بوس و یکی را با موتور.
همهی مردم شهر دست به دست هم داده بودند تا پیکر شهدای کارخانهها بر زمین نماند.
اما جلوی درب آرامستان پُر از خانوادههای بود که میخواستند عزیزانش را ببینند.
پدرها، مادرها، خواهرها، برادرها، همسران و فرزندانی که میخواستند، آخرین دیدار را در ذهن خود حک کنند. اما مگر میشد!؟
مگر امکان داشت چهره شهدایشان را ببینند.
آخر آن روز، شبیه هیچ روزی نبود.
آخر آن روز، پنج کارخانهی بزرگ شهر به همراه کارگرانش در آتش سوخته بود.
به داخل محوطه برگشتم. با اینکه سالها در واحد تعاون، در منطقه جنوب کار کرده بودم، اما این صحنه برایم خیلی عجیب بود که در شهر و مرکز ایران با این حجم از بی رحمی موشکها مواجهه شوم؛ این همه اجساد تکه پاره، بدون دست، بدون پا. شاید برای لحظه ای ترسیدم، شوکه شدم. نمیدانم.
اما هر چه بود بر خود مسلط شدم، باید آرام میشدم و رسالتم را به پایان میرساندم.
خود را به درب آرامستان رساندم. با خانوادهها صحبت کردم. دلداریشان دادم.
دلم نمیخواست پدری، مادری، شاید هم فرزندی، عزیز خود را آنگونه که من دیده بودم ببیند.
دلم میخواست آخرین دیدار، برای خانوادهها فقط غم از دست دادن باشد، نه دیدن پیکرهای که تنها جرمشان سرپا نگه داشتن کارخانه های شهر بود.
برگشتم. شهدا دور تا دورم چیده شده بودند. امکانات خیلی کم بود، حتی سردخانهای نبود که بخواهیم شهدا را در آنجا نگه داریم.
باید همهی کارها را به سرعت انجام میدادیم، باید تمام شهدا را غسل و کفن میکردیم.
اولین شهید را که دیدم دَست نداشت. بُغض گلویم را فشرد. قطره اشکی آرام بر گُونهام سُر خورد.
نه! باید دوام می آوردم این تازه اول کار بود.
اولین شهید را در کفن پیچیدم. به سراغ شهید بعدی رفتم. دیدن هر پیکر، داغ دلم را تازه تر میکرد. اما باید صبور میبودم.
روز از نیمه گذشت بود و همچنان در کنار شهدایی که در کفن میپیچیدم، تکههای به جای مانده از شهدا را نیز کناری میگذاشتم و اشک میریختم.
هر چقدر چشم میچرخاندم شهیدی بود و پیکری و چشمان منتظر خانوادهای.
آن شب تا صبح من و دوستانم نخوابیدیم. صبح همهی شهدا را آراسته و معطر تحویل خانوادههایشان دادیم. در اراک مرسوم بود که شهدای گرانقدر را از میدان شهدا به سمت گلزار شهدا تشییع میکردند. اما این بار فرق داشت. این بار تعداد زیاد شهدا و جمعیت داغدار که در آرامستان دور هم جمع شده بودند، این دلهره را برای مسئولین به همراه داشت که مبادا دوباره هواپیماهای بعثی به این جمعیت حمله کنند و دوباره شهیدی به شهدای ما اضافه شود.
پس آرام و با بغضی در گلو، شهدا را از کنار غسالخانه به طرف گلزار تشییع کردیم.
گویی زمان مرا برد به مرداد سال ۱۳۶۱ که ۷۲ دسته گل را به یاد شهدای مفقودالاثر رمضان از جلوی مسجد آقا ضیاء الدین به سمت گلزار شهدا تشییع کردیم. اما، این تشییع کجا و آن تشییع کجا. مراسم تمام شد آرام، بی صدا، مظلومانه.
اما حالا من مانده بودم و تکههای پیکرهای قربانیان کارخانهها.
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۱روز مانده تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📚#داستانک قسمت اول در پنجمین روز از پنجمین ماه سال ۱۳۶۵ عقربهها، ساعت ۹:۴۵ صبح را نشان میداد
قسمت دوم
آرام و بی صدا به گوشهای رفتم. باید به دور از چشم خانوادههای داغدار، رسالتی سنگینتر را به دوش میکشیدم. با همفکری دوستان تصمیم گرفتیم در مزار شهدا، در بین شهدای بمباران قبری را آماده کنیم و تکههای به جا مانده از شهدایی که قابل شناسایی نبودند را دفن کنیم.
قبری کَندم، با احترام تکههای پیکر مطهر شهدا را که در کفنی پیچیده بودم برداشتم.
بغض داشت خفهام می کرد. مگر چقدر توان داشتم؟!
از دیروز مدام شهید دیده بودم؛ حالا هم این تکههای پیکر، این سختترین کار عمرم بود.
گاهی به قبر نگاه میکردم؛ گاهی به کفنی که کنارم بود. برای آخرین بار یک دل سیر گریستم. اشک میریختم برای تکه پیکرهایی که تا دیروز جانی داشتند و امروز قطعه قطعه شده و کنار صدها دست و پای دیگر جا گرفته بودند؛ اشک برای این شهدای مظلوم. اشک برای بیرحمی جنگ، جنگِ نابرابرِ موشکها.
گاهی گریستم وُ گاهی بر سَر و روی خود زدم.
اما، به هر جان کندنی که بود کار را تمام کردم.
گویی باری را که بر شانه ام سنگینی میکرد بر زمین گذاشتم.
آن روز تمام شد هرچند سخت و تلخ.
اما باید امروز و سی و اندی سال بعد این خاطره روایت میشد تا مردمان این شهر بدانند شهر چگونه شهر ماند.
دخترکان این شهر بدانند زن، زندگی، آزادی را به بهای قبری دادند که کسی ندانست پیکر چند شهید را در خود جای داده بود.
آری شهر! این چنین شهر ماند، اما ای کاش ارزان و رایگان نفروشیم.
پاورقی:
روز پنج مرداد سال 1365 روزی که حمله هوایی توسط عراق اتفاق افتاد و پنج کارخانه اراک ( آلومینیوم سازی، هپکو، ماشین سازی، آذرآب، واگن پارس ) بمباران شدند. در این روز 87 نفر از شهروندان اراکی شهید و بیش از 290 نفر جانباز میشوند.
✍اعظم چهرقانی
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۱روز مانده تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj