eitaa logo
°پارادوکسیکال°
12 دنبال‌کننده
80 عکس
28 ویدیو
0 فایل
°•بسم‌حبیب•° °•گرافیست|نویسنده|بنده‌خدا•° -هنر، همکاری بین خدا و هنرمندست- حرفی، سخنی چیزی داشتی بفرما بگو: payamenashenas.ir/Paradoxiiical ✅کپی با ذکر منبع @paradoxiiical
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمتی از وصیت سردار عزیزمون. ♥️سردار عزیزمون... پ.ن:ساخت دست خودمه:) داخل بینهایت منشتر شده.
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام، مخلصم حاجی شناختی منو؟ رپ ولی دلچسب:) از اون رپ های انقلابی دلچسب که وقتی میخونه کیف میکنی، واقعا قشنگه. بشدت پیشنهاد دانلود...
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 "تحقق یک رویا" ✍️معصومه سادات رضوی در ورودی بهشت ایستاده است و منتظر رو‌به‌رو را نگاه می‌کند. چشمانش را ریز می‌کند و ناگاه از جا کنده می‌شود. می‌دود. پیرزن دارد هروله می‌کند. زمین می‌خورد. جیغی خفه می‌کشد؛ اما از جا بلند می‌شود. روبه‌روی مرد می‌ایستد. اشک‌ها بی‌امان بر گونه‌هایش می‌غلتند. با دست اشک‌های مزاحم را کنار می‌زند. صدایش می‌لرزد: عباس! مادر! خودتی؟ این بار خواب نیست؟ مرد می‌خندد: دورت بگردم مامان! و پیرزن را در آغوش می‌کشد. بعد از چند ثانیه، پیرزن با دو دستش صورت مرد را قاب می‌گیرد: سالمی دورت بگردم؟ و چند قدم عقب می‌رود تا مرد را برانداز کند‌. مرد لبخند می‌زند. پیرزن هین بلندی می‌کشد. انگار همان لحظه شهادت مرد را به چشم دیده است. جلو می‌رود و می‌گوید: پس از پشت با چاقو زدنت دورت بگردم؟ می‌دونستم بابات داره زیر گفتن یه چیزی درمیره. مادر بمیره برای زخمای رو تنت... مرد سر تکان می‌دهد: درد نداره اصلا! باور کن مامان! انگار پیرزن با همین جمله آرام می‌گیرد و چشمانش می‌درخشد: چقدر لباس خاکی بهت میاد مادر! مرد کلاه نقاب‌دارش را از سر برمی‌دارد و روی سر پیرزن می‌گذارد: کلاه هم خیلی به شما میاد. با چادرت که دیگه خیلی خوشگل می‌شه. و مثل کودکی هایش با شیطنت سر کج می‌کند. پیرزن بلند می‌خندد و می‌گوید: خیلی دلتنگت بودم. راستی دخترت اومده بود پیشم. بوی تو رو می‌داد عباس؛ ولی چشماش آشفته بود. انگار که گیر افتاده باشه جایی که نمی‌تونه هیچ کار بکنه. من مادرم، این چیزا رو می‌فهمم. خیلی چشماش شبیه تو بود. خیلی! عباس لب‌ می‌گزد و سر پایین می‌اندازد. پیرزن با بغض ادامه می‌دهد: درد نکشیدی که مادر؟ این چند سال فکر زجر کشیدنت عین خوره افتاده بود به جونم. نامردی زده بودنت وگرنه حریفت نمی‌شدن پسرم. خدا می‌دونه از اون موقع دلم آتیشه. مرد اشک های پیرزن را پاک می‌کند: نه. امام حسین بالاسرم بود؛ اصلا هیچی حس نکردم. خیالت راحت. چشم‌های پیرزن پشت پرده اشک می‌درخشد: الحمدالله. مرد روی زانو می‌نشیند. سر به دست‌های پیرزن می‌گذارد و بر آن‌ها بوسه می‌زند. یک بار، دوبار، ده بار.‌.. پیرزن اصرار می‌کند: نکن عباس! نکن مادر! مرد روی پا می‌ایستد. اقیانوس چشمانش لبالب پر است: خیلی دلتنگتون بودم. دلتنگ بوسیدن دست‌هاتون. مادر برای سلما دعا کنید. خیلی بد جایی گرفتار شده، من هواشو دارم. شما هم دعا کنید به خیر بگذره. چشم‌های پیرزن نگران می‌شود: چی شده؟ گفتم این دختر حال چشماش خوب نیست، وقتی دست تو موهاش می‌کشم گریه می‌کنه... چیزی شده، نه؟ مرد دست روی شانه پیرزن می‌گذارد: تعریف می‌کنم براتون. بریم که مطهره منتظره! پیرزن ریز می‌خندد: بالاخره به هم رسیدید، مادر شوهر کم داشتین که منم اومدم. مرد بلند می‌خندد. کمیل از دور قدم برداشتن مادر و پسر را نگاه می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کند: خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد... 🌷🌷🌷 با سپاس فراوان از خانم رضوی. چند متن دیگه هم به دستمون رسیده که شب و روز شهادت حضرت ام‌البنین علیهاالسلام منتشر می‌شن ان‌شاءالله... https://eitaa.com/istadegi
°پارادوکسیکال°
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 #دیدار_در_بهشت "تحقق یک رویا" ✍️معصومه سادات رضوی در ورودی بهشت ایستاده
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد... یکی از داستان های امنیتی استاد فرات که واقعا جذاب و خواندنی هستند. اینجا روایت مادری شده که بعد از چندسال به دیدار فرزند شهیدش رفته. این رمان جدیدشون به نام شهریور است. بشدت پیشنهاد میکنم رمان های قبلی یعنی خط قرمز و رفیق مطالعه کنید. حیفه از دستتون بره👌🏻
امتحانمون دادیم. قسمت جالب ماجرا اونجاست که به دوستام گفتم سوال چهار چند بدست آوردی؟ و همه گفتند ۳۳/۳. جواب من هم چهار هزار نهصد شصت ضربدر ده به توان شش🕶️✨ بیتفاوت گذشتم...
|°•بسم حبیب•°| با وجود دستان بسته‌اش، ابهت عجیبی دارد. سرش پایین است تا خون جاری شده از شقیقه‌هایش لیز بخورد. در نهایت هم از چانه‌اش چکه میکرد. این بشر سرتاسر عظمت است. جوری نشسته که انگار روی تخت پادشاهی لَم داده‌ است. حتی جلوی داد و بیدادها وقت و بی‌وقت عدنان نمیلرزد. هر کلام عدنان، عین طوفان است. تمام سلول های مغزت سردرد میگیرند، اما این جوان چنان ارام و نافذ حرف میزند که تک تک کلماتش مثل خوره میشود و وجودت را میخورد‌. ولی...لباس‌هایش چندان فرقی با انها ندارد. از همین میترسم. اگر این هم یکی از خودشان درآمد، آن وقت چه خاکی بر سر بریزم؟ دلم میخواهد بروم یقه‌اش را بگیرم و سرش داد بزنم: -تو کدوم وری هستی؟اینوری یا اونوری؟ در این اتاقک سه چهار متری، هفت هشت روزی است که مهمان همدیگر هستیم. ولی هنوز نام یکدیگر را نمیدانیم. هرچند اینکه زبان مارا میفهمد یا نه هم بی‌تاثیر نبود. اصلا کجایی است؟ دیگر نمیتوانم روزه سکوتِ، سلول پُر از تار عنکبوتمان را تحمل کنم. هرچی بادا باد. خودم سر حرف را باز میکنم: -هی پسر، اسمت چیه؟ کلاس اول ابتدایی‌ام هم همینگونه بود. مثل جوجه اینور آنور میرفتم تا رفیقی چیزی پیدا کنم. اخر هم هر که را میدیدم میگفتم: -آقا پسر اسمت چیه؟با من دوست میشی؟ خنده‌ام میگیرد. انگار قرار است دوست جدید پیدا کنم. سرش را کمی بالا میاورد. صورتش هنوز خونی است. آن چشمان آبیش، میان آن همه سرخی، متناقصی زیبایی را در چهره‌اش شکل داده‌ است. موهای بوری دارد، آنقدر بور که حتی مژه‌هایش هم زرد رنگ است. فکر نمیکنم ایرانی باشد. شاید اهل روسیه است یا شاید هم لبنان. کمی ابروهایش را کج موج میکند، شاید زبان ما را بلد نباشد. ‌-what's your name? (اسمت چیه؟) لبهای ترک‌خورده‌اش تکان میخورد. با اولین حرفی که میزند، خون از میان لبهای خشکش میجوشد: -امانوئِل پس ایرانی نیست... ✍🏻|ᴀᴍᴍᴀʀ °•@paradoxiiical•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخی اگه داخل انگلیس ازت پرسیدن، حسین کیه؟ میخی بگی نمیشناسمش؟ اندراحوالات امروز ما. بعضی موقع‌ها حواسمون نیست چه چیزهایی میزاریم زیر پا تا برسیم به جایی که میخوایم. وقتی رسیدیم و برمیگردیم پشت سرمون نگاه میکنیم، میبینیم ای دل غافل...چه کارها که نباید میکردم و کردیم... حواسمون باشه...چه چیزهایی ول میکنیم تا چه چیزهایی بدست بیاریم. °•@paradoxiiical•°