🌷🍃آمدم بگویم:
نیستید که ببینید قایق نفس ما
چطور به گل نشسته
اما یادم آمد
هستید و میبینید
این در گل ماندن را
پس به رسم خلوص و مردانگیتان
نجاتمان دهید از دنیا زدگی
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#نسال_الله_منازل_الشهدا
#زندگی_به_سبک_شهدا
@parastohae_ashegh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🕊شهادت راه مردان خداست و سن و سال اصلا مسئله مهمی در آن نیست،🥀
#بهنام_محمدی یکی از #جوانترین شهیدان کشورمون هستن که زندگینامه این شهید بزرگوار رو از امروز در کانال قرار میدیم
★★ممنون که همراهید★★🌱
دعای شهید بدرقه ی زندگیتون
@parastohae_ashegh313
#فصل1
صالح و مجید هر دو پانزده سال شــان بود. از چند سال قبل کشتي را جديگرفته بودند. گرچه صالح مي دانســت که مجید از او بهتر اســت. ســال قبل در مســابقات قهرماني نوجوانان استان، مجید قهرمان شد. صالح را دلداري داد که اگر خوب تمرين کند، حتما ًموفق مي شود. اول تابســتان بود که صالح در ســالن کشــتي متوجه کودکي نه، ده ســاله شد. بیشــتر او را زيرنظر گرفت. فهمید اسمش بهنام است. بهنام کم سن ترين کشتي گیر سالن بود؛ ريزه و استخواني اما فرز و چابك و بازيگوش و سرزبان دار. حتي به بزرگ تر از خودش هم گیر مي داد. شر راه مي انداخت و بعد هوارکشان مي گريخت و ســالن را به هم مي ريخــت. صالح بارها ديده بود که وقتي دو نفر عرق ريزان با هم تمرين مي کنند و پاهايشــان در پاي يكديگر قفل شده، بهنام ســر مي رسید و يكي را هل مي داد و کشتي را به هم مي زد. يك بار هم يكي از کشــتي گیرها که اندام عضلاني و ورزيده داشت، بهنام را مسخره کرد و او را به کشتي گرفتن خواند. بعد با مسخرگي به بهنام التماس مي کرد که او را ضربه ي فني نكند و آبرويش را پیش ديگران نبرد
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
منتظر ظهور آقا؛
#نماز_اول_وقت میخواند
و به سوی نماز میشتابد ..!
دوست داریم شهید شویم؟!
با نماز قضا کسی شهید نمیشود
با نماز دیروقت کسی به درجه ی شهادت نمیرسد❗️:)
#شهیدعلیعابدینۍ
🍃🍃🍃
@parastohae_ashegh313
دقت کنید
#شهـــــدا🌷
دستشان را براے يارے ما
دراز ڪرده اند... بے انصافيست..
دستانشان را با
گناه ڪردن پس بزنيم..
کافی است فقط دستمان را دراز کنیم ودستشان را بگیریم
آن وقت است که راه را گم نمی کنیم
#زندگی_به_سبک_شهدا
ــــــــــــــــــــــــــ🥀ـــــــــــــــــــ
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مقام معظم رهبری:
از خداوند متعال برای ارواح طیّبه آن انسانهای شایستهای که موضوع نزدیکی و اتّحاد دانشگاه و حوزه روحانیت را مطرح کردند و بعضی در این راه شربت شهادت هم نوشیدند، علو درجات این عزیزان مخصوصاً مرحوم شهید مفتّح و از این قبیل بزرگمردان را از خداوند مسألت میکنم.
🌹 ۲۷ آذرماه، سالروز شهادت آیت الله مفتح توسط گروهک فرقان و روز وحدت حوزه و دانشگاه گرامی باد.
@parastohae_ashegh313
#دمی_باشهدا
این همیشه آرزوی دیرینه من بوده که
خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند
خوش ندارم که این شادمانی را با لباس های سیاه و غمگین ببینم
غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان اباعبدالله الحسین باید باشد و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است...
#شهید_رسول_خلیلی
{فـرازے از وصـیتنـامـہ}
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@parastohae_ashegh313
#قسمت172
نارنجک
علي مقدم
قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه اي در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشــتند.
تعدادي از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامي بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك نارنجك به داخل پرت شد! دقيقاً وسط اتاق افتاد.
.
🌷🌷🌷🌷🌷
از ترس رنگم پريد.
همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم! براي لحظاتي َنفس در ســينه ام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به گوشه اي خزيدند.
لحظات به سختي مي گذشت، اما صداي انفجار نيامد! خيلي آرام چشمانم را باز كردم. از لابه لاي دستانم به وسط اتاق نگاه كردم.
@parastohae_ashegh313
کسانیبه امامزمانشان خواهند رسید
که اهلِسرعت باشند؛
و اِلّا تاریخِکربلا نشان داده ،که قافلهٔ حسین معطلِ کسی نمیماند ..!
شهیدآوینی ✍🏻
#شهید_آرمان_علی_وردی
ــــــــــــــ
@parastohae_ashegh313
شـــرمنده ایــــــــم.....
#شرمنده_ام که از دنیای من ، تنها #کپسول_اکسیژنش سهم تو شد!
و من هنوز در #غفلتم که #ریه_هایم را
از #صدقه_ریه_های پـُر #تاول تو از
#هوای تازه پـُر می کنم...
با توأم ای
#رزمنـده_دیروز
#غریب_امروز
#شهیــد_آینده... !
ای کاش می توانستم دنیا را از
دریچه #نگاه تو ببینم... !
سلامتی و طول عمر همه
#جانبازان_عزیز
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم 🌷
ــــــــــــــــــ
@parastohae_ashegh313
🔶️اثر نمازشب و شب زنده داری
🔸️مولای متقیان امام علی علیه السلام:
🌸کسی که یک ششم شب را به عبادت بپردازد؛ نامش در زمره بازگشتگان به سوی خدا ثبت شود و گناهان قبل و بعد او بخشیده خواهد شد. (توفیق تقوا پیدا میکند.)
#نماز_شب_
#شبتونبخیر
@parastohae_ashegh313
🌷🕊🍃
نگاه هایت؛
گاهی نگران است...
گاهی ناراحت!
شاید هم دلگیر...
اما هر چه هست
هیچگاه سایه چشمهایت را
از سرم برندار...
#شهید_ابراهیم_هادی💔🥀
صبح و عاقبتمون شهدایی 🕊
@parastohae_ashegh313
#کتاب_خوب_بخوانیم
«یک لحظه چشمم افتاد توی آینه. علی آقا داشت نگاهم میکرد. خجالت کشیدم. زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا میدید».....برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریک. همین که میدانستم توی آن اتاق است و دارد نفس میکشد برایم کافی بود. آرام شدم. دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف بماند و هرگز جلو نرود. هرگز...
اما عقربههای ساعت با من سر لج داشتند از همیشه تندتر میچرخیدند، میچرخیدند و میچرخیدند، ساعت شد دو وربع. دست روی شانههایش گذاشتم و آرام شانهاش را تکان دادم و گفتم: (علی، علی آقا جان بیدار شو)...
.خیابان بی انتها را به سرعت طی کردیم. کسی چیزی نمیگفت. همه با بهت و سکوت از پشت شیشههای ماشین به زمینهای پوشیده از برف نگاه میکردیم. کمی بعد، ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر. ما هم از ماشین پیاده شدیم. درِ یخچال کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند. حاج صادق با قدی خمیده و شانههای پایین افتاده جلو رفت. آقا ناصر دوید و تابوت را در آغوش گرفت. مادر دستم را گرفته بود. درِ تابوت را باز کردند. منصوره خانم نالید: «الهی قربانت برم! مادرت بمیره علی! دیشب اینجا خوابیدی عزیزم!...» همه به گریه افتادند. مادر به هقهق افتاد. بیاعتنا به کسانی که دور و برمان ایستاده بودند گریه میکردم.»...
ـــــ
برش هایی از کتاب گلستان یازدهم📚
زندگینامه #شهید_علی_چیت_سازیان🌸
@parastohae_ashegh313
#دمی_با_شهدا
دو ماه از اعزامش به سوریه نگذشته بود که در اصابت ترکش به پایش، مجروح شد و حدود ۱۰ روز در بیمارستان حلب سوریه بستری شد پس از بازگشت به تهران، در بیمارستان خاتمالانبیاء نیز یکهفته بستری شد. پس از چند هفته کاملا بهبود یافت و به دانشگاه و محلکار برگشت اما هرروز غمِ جاماندن از قافله شهدا برای او سخت و سختتر میشد.
اینبار برای کسب اجازه، مادرش را قسم حضرت زینب (س) داد و بالاخره توانست مادرش را راضی کند تا بار دیگر نیز به سوریه اعزام شود.
ارتش سوریه با همکاری سپاه و نیروهای ایرانی درصدد آزادسازی بزرگترین و مهمترین شهر سوریه پس از دمشق یعنی حلب بود و سرانجام بامداد ۲۰ آذر ۱۳۹۵ حاج حسن اکبری همراه چندتن از نیروهای سپاه که درحال پاکسازی منطقه تدمر در حومه شهر حلب بودند، مورد اصابت چندین گلوله توپ داعش قرار گرفت و به شهادت رسید و پیکرش متلاشی شد پیکر سردار حسن اکبری تاکنون به وطن بازنگشته است و خانوادهاش چشمانتظار آن هستند. مزار یادبود شهید جاویدالاثر حسن اکبری در امامزاده بیبی سکینه (س) باغ فیض تهران قرار دارد.
یادش گرامی وراهش پررهرو 💐
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
@parastohae_ashegh313
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر علیرضا هست🥰✋
*مسافـــر ڪربــلا...*🌙
*🌷شهید علیرضا کریمی*
تاریخ تولد: ۲۲ / ۶ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱ /۱۳۶۲
محل تولد: اصفهان ، سیچان
محل شهادت: فکه
*🌷راوی ← از کودکی بیماری داشت🥀کلی دوا و درمون اما فایده نداشت،🥀دکترا گفتن دیگه زنده نمیمونه، نذر حضرت ابوالفضل(ع) شد🌙و به طور معجزه آسایی شفا پیدا کرد💫علیرضا بزرگتر که شد به جبهه جنگ رفت💥 در عملیات محرم🏴 در اثر اصابت گلوله خمپاره💥 سر و دست و پای او مجروح شد🥀اما دوباره به جبهه بازگشت💥مسئولیت دسته دوم از گروهان حضرت ابوالفضل(ع) را به او میدهند🏴 در آخرین دیدار با خانواده اش به مادر میگوید: ما مسافر کربلائیم تا راه کربلا بازنگردد باز نمیگردیم🕊️در پایان آخرین نامه ای که فرستاد نوشته بود: 📄به امید دیدار در کربلا.🌙او در منطقه عملیاتی فکه- تنگه ابوغُریب هر دو پایش مورد هدف تیرهای دشمن قرار گرفت🥀در جواب فرمانده اش که میخواهد او را به عقب بیاورد میگوید،🌙شما فرمانده ای برو بچه ها منتظرت هستند💫علیرضا در حالیکه روی زمین افتاده🥀و به سختی میخواست خودش را به سمت تپه ها بکشاند🗻 ناگهان یکی از تانک های دشمن به سرعت به سمت او رفته و از روی پاهایش رد میشود🥀او فقط ۱۶ ساله بود که شهید و مفقودالاثر شد🥀۱۶ سال بعد راه کربلا باز شد🏴 طبق حرفش درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا شدند🏴 پیکرش پیدا شد🌙و شب تاسوعای حسینی🏴 به شهرش بازگشتـــ*🕊️🕋
شهید علیرضا کریمی
شادی روحش صلوات
ـــــــ
@parastohae_ashegh313
🕊شهادت راه مردان خداست و سن و سال اصلا مسئله مهمی در آن نیست،🥀
#بهنام_محمدی یکی از #جوانترین شهیدان کشورمون هستن که زندگینامه این شهید بزرگوار رو از امروز در کانال قرار میدیم
★★ممنون که همراهید★★🌱
دعای شهید بدرقه ی زندگیتون
@parastohae_ashegh313
#فصل1
بهنام، ســرخ و ســفید شد. لب گزيد و بي اعتنا به خنده ي آن جوان و ديگران به گوشــه اي رفت و طناب زد. اما بعد، وقتي آن جوان، خیس عرق روي تشــك کشــتي با خستگي دراز کشید، بهنام با يك ســطل آب يخ سررسید و آب را بر بدن داغ و خیس جوان خالي کرد. از نعره ي جوان همه دست از کشتي و تمرين کشیدند. ديدند از شدت شوکي که به او وارد شده ،چهار دست و پا مانده و بهنام غش غش مي خندد. از آن روز به بعد، کسي جرأت نكرد سر به سر بهنام بگذارد. در روزهاي بعد، وقتي صالح و مجید از طرف مســجد جامع که نزديك خانه شــان بود، به طرف ورزشــگاه که در میدان راه آهن بود مي آمدند، ســر چهــار راه نقدي با بهنام و دوســتانش که از طرف حسینیه ي اصفهاني ها مي آمدند، هم مسیر شدند. کم کمبهنام به صالح نزديك و نزديك تر شد. صالح تنها کسي بود که سر به سر بهنام نمي گذاشت و او را دوست داشت. دوســتي آن دو که با هم چهار ـ پنج ســال فاصله ســني داشتند، به جايي رســید که بهنام، صالح را کاکا صدا مي کرد. صالح بعدها فهمید که بهنام برادر کوچك داريوش است. داريوش از جوانان مؤمن و مذهبي محله ي نقدي بود. او در خانه شان جلسات قرائت قــرآن برگــزار مي کرد و صالح کم کم پايش به آن جلســات باز شــد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#دمی_با_شهدا
🥀وقتیشماازاینوآن
طعنهمیخورید
ولاجرمبهگوشهیِاتاقپناهمیبرید
وباعکسهایِماسخنمیگویید
واشکمیریزید
بهخداقسماینجاکربلامیشود
وبرایِهریکازغمهایِدلتان
اینجاتمامِشهیدانزارمیزنند...
#شهید_آسید_مجتبی_علمدار🥀
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
#وَعَجِّلْفَرَجَهُم
ـــــــــــــــــــــــــــــ🦋ــــــــــــــــــــــــ
@parastohae_ashegh313
#قسمت173
نارنجک
علي مقدم
صحنه اي كه مي ديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روي سرم برداشتم. ســرم را بالا آوردم و با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام...! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند.
همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي كردند.
صحنه بســيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشــه وكنار اتاق خزيده بوديم، ابراهيم روي نارنجك خوابيده بود! در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد.
🌷🌷🌷🌷🌷
با كلي معذرت خواهي گفت: خيلي شرمنده ام، اين نارنجك آموزشي بود، اشتباهي افتاد داخل اتاق! ابراهيم از روي نارنجك بلند شــد، در حالي كه تا آن موقع كه ســال اول جنگ بود، چنين اتفاقي براي هيچ يك از بچه ها نيفتاده بود.
گوئی اين نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد. بعد از آن، ماجراي نارنجك، زبان به زبان بين بچه ها مي چرخيد.
@parastohae_ashegh313
🌹🌱🌹
دَر زِندِگیِ خُود، جُز رِضایِ حَق را دَر نَظَر نَگیرید، هَر چِه میکُنید و هَر چِه میگُویید با رِضای او بِسَنجید؛ بِه خاطِر یک شَهیْد خُود را میراث خٰوار اِنقِلاب نَدانیدْ.،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@parastohae_ashegh313🦋