eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
نارنجک علي مقدم قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه اي در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشــتند. تعدادي از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامي بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك نارنجك به داخل پرت شد! دقيقاً وسط اتاق افتاد. . 🌷🌷🌷🌷🌷 از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم! براي لحظاتي َنفس در ســينه ام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به گوشه اي خزيدند. لحظات به سختي مي گذشت، اما صداي انفجار نيامد! خيلي آرام چشمانم را باز كردم. از لابه لاي دستانم به وسط اتاق نگاه كردم. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسانی‌به امام‌زمانشان خواهند رسید که اهل‌ِسرعت‌ باشند؛ و اِلّا تاریخ‌ِ‌کربلا نشان‌ داده ،که قافلهٔ حسین‌ معطل‌ِ کسی نمی‌ماند ..! شهیدآوینی ✍🏻 ــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
شـــرمنده ایــــــــم..... که از دنیای من ، تنها سهم تو شد! و من هنوز در که را از پـُر تو از تازه پـُر می کنم... با توأم ای ... ! ای کاش می توانستم دنیا را از دریچه تو ببینم... ! سلامتی و طول عمر همه 🌷 ــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
🔶️اثر نمازشب و شب زنده داری 🔸️مولای متقیان امام علی علیه السلام: 🌸کسی که یک ششم شب را به عبادت بپردازد؛ نامش در زمره بازگشتگان به سوی خدا ثبت شود و گناهان قبل و بعد او بخشیده خواهد شد. (توفیق تقوا پیدا می‌کند.) @parastohae_ashegh313
🌷🕊🍃 نگاه هایت؛ گاهی نگران است... گاهی ناراحت! شاید هم دلگیر... اما هر چه هست هیچ‌گاه سایه چشم‌هایت را از سرم برندار... 💔🥀 صبح و عاقبتمون شهدایی 🕊 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«یک لحظه چشمم افتاد توی آینه. علی آقا داشت نگاهم می‌کرد. خجالت کشیدم. زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا می‌دید».....برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریک. همین که می‌دانستم توی آن اتاق است و دارد نفس می‌کشد برایم کافی بود. آرام شدم. دلم می‌خواست در آن حالت زمان متوقف بماند و هرگز جلو نرود. هرگز... اما عقربه‌های ساعت با من سر لج داشتند از همیشه تندتر می‌چرخیدند، می‌چرخیدند و می‌چرخیدند، ساعت شد دو وربع. دست روی شانه‌هایش گذاشتم و آرام شانه‌اش را تکان دادم و گفتم: (علی، علی آقا جان بیدار شو)... .خیابان بی انتها را به سرعت طی کردیم. کسی چیزی نمی‌گفت. همه با بهت و سکوت از پشت شیشه‌های ماشین به زمین‌‌های پوشیده از برف نگاه می‌کردیم. کمی بعد، ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر. ما هم از ماشین پیاده شدیم. درِ یخچال کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند. حاج صادق با قدی خمیده و شانه‌‌های پایین افتاده جلو رفت. آقا ناصر دوید و تابوت را در آغوش گرفت. مادر دستم را گرفته بود. درِ تابوت را باز کردند. منصوره خانم نالید: «الهی قربانت برم! مادرت بمیره علی! دیشب اینجا خوابیدی عزیزم!...» همه به گریه افتادند. مادر به هق‌هق افتاد. بی‌اعتنا به کسانی که دور و برمان ایستاده بودند گریه می‌کردم.»... ـــــ برش هایی از کتاب گلستان یازدهم📚 زندگینامه 🌸 @parastohae_ashegh313
دو ماه از اعزامش به سوریه نگذشته بود که در اصابت ترکش به پایش، مجروح شد و حدود ۱۰ روز در بیمارستان حلب سوریه بستری شد پس از بازگشت به تهران، در بیمارستان خاتم‌الانبیاء نیز یک‌هفته بستری شد. پس از چند هفته کاملا بهبود یافت و به دانشگاه و محل‌کار برگشت اما هرروز غم‌ِ جاماندن از قافله شهدا برای او سخت و سخت‌تر میشد. این‌بار برای کسب اجازه، مادرش را قسم حضرت زینب (س) داد و بالاخره توانست مادرش را راضی کند تا بار دیگر نیز به سوریه اعزام شود. ‌‌‌‌‌ارتش سوریه با همکاری سپاه و نیروهای ‌ایرانی درصدد آزادسازی بزرگترین و مهمترین شهر سوریه پس از دمشق یعنی حلب بود و سرانجام بامداد ۲۰ آذر ۱۳۹۵ حاج حسن اکبری همراه چندتن از نیروهای سپاه که درحال پاکسازی منطقه‌ تدمر در حومه شهر حلب بودند، مورد اصابت چندین گلوله توپ داعش قرار گرفت و به شهادت رسید و پیکرش متلاشی شد پیکر سردار حسن اکبری تاکنون به وطن بازنگشته است و خانواده‌اش چشم‌انتظار آن هستند‌. مزار یادبود شهید جاویدالاثر حسن اکبری در امامزاده بی‌بی سکینه (س) باغ فیض تهران قرار دارد. یادش گرامی وراهش پررهرو 💐 ـــــــــــــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر علیرضا هست🥰✋ *مسافـــر ڪربــلا...*🌙 *🌷شهید علیرضا کریمی* تاریخ تولد: ۲۲ / ۶ / ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱ /۱۳۶۲ محل تولد: اصفهان ، سیچان محل شهادت: فکه *🌷راوی ← از کودکی بیماری داشت🥀کلی دوا و درمون اما فایده نداشت،🥀دکترا گفتن دیگه زنده نمیمونه، نذر حضرت ابوالفضل(ع) شد🌙و به طور معجزه آسایی شفا پیدا کرد💫علیرضا بزرگتر که شد به جبهه جنگ رفت💥 در عملیات محرم🏴 در اثر اصابت گلوله خمپاره💥 سر و دست و پای او مجروح شد🥀اما دوباره به جبهه بازگشت💥مسئولیت دسته دوم از گروهان حضرت ابوالفضل(ع) را به او می‌دهند🏴 در آخرین دیدار با خانواده اش به مادر می‌گوید: ما مسافر کربلائیم تا راه کربلا بازنگردد باز نمیگردیم🕊️در پایان آخرین نامه ای که فرستاد نوشته بود: 📄به امید دیدار در کربلا.🌙او در منطقه عملیاتی فکه- تنگه ابوغُریب هر دو پایش مورد هدف تیرهای دشمن قرار گرفت🥀در جواب فرمانده اش که می‌خواهد او را به عقب بیاورد می‌گوید،🌙شما فرمانده ای برو بچه ها منتظرت هستند💫علیرضا در حالیکه روی زمین افتاده🥀و به سختی می‌خواست خودش را به سمت تپه ها بکشاند🗻 ناگهان یکی از تانک های دشمن به سرعت به سمت او رفته و از روی پاهایش رد می‌شود🥀او فقط ۱۶ ساله بود که شهید و مفقودالاثر شد🥀۱۶ سال بعد راه کربلا باز شد🏴 طبق حرفش درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا شدند🏴 پیکرش پیدا شد🌙و شب تاسوعای حسینی🏴 به شهرش بازگشتـــ*🕊️🕋 شهید علیرضا کریمی شادی روحش صلوات ـــــــ @parastohae_ashegh313
🕊شهادت راه مردان خداست و سن و سال اصلا مسئله مهمی در آن نیست،🥀 یکی از شهیدان کشورمون هستن که زندگینامه این شهید بزرگوار رو از امروز در کانال قرار میدیم ★★ممنون که همراهید★★🌱 دعای شهید بدرقه ی زندگیتون @parastohae_ashegh313
بهنام، ســرخ و ســفید شد. لب گزيد و بي اعتنا به خنده ي آن جوان و ديگران به گوشــه اي رفت و طناب زد. اما بعد، وقتي آن جوان، خیس عرق روي تشــك کشــتي با خستگي دراز کشید، بهنام با يك ســطل آب يخ سررسید و آب را بر بدن داغ و خیس جوان خالي کرد. از نعره ي جوان همه دست از کشتي و تمرين کشیدند. ديدند از شدت شوکي که به او وارد شده ،چهار دست و پا مانده و بهنام غش غش مي خندد. از آن روز به بعد، کسي جرأت نكرد سر به سر بهنام بگذارد. در روزهاي بعد، وقتي صالح و مجید از طرف مســجد جامع که نزديك خانه شــان بود، به طرف ورزشــگاه که در میدان راه آهن بود مي آمدند، ســر چهــار راه نقدي با بهنام و دوســتانش که از طرف حسینیه ي اصفهاني ها مي آمدند، هم مسیر شدند. کم کمبهنام به صالح نزديك و نزديك تر شد. صالح تنها کسي بود که سر به سر بهنام نمي گذاشت و او را دوست داشت. دوســتي آن دو که با هم چهار ـ پنج ســال فاصله ســني داشتند، به جايي رســید که بهنام، صالح را کاکا صدا مي کرد. صالح بعدها فهمید که بهنام برادر کوچك داريوش است. داريوش از جوانان مؤمن و مذهبي محله ي نقدي بود. او در خانه شان جلسات قرائت قــرآن برگــزار مي کرد و صالح کم کم پايش به آن جلســات باز شــد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
🥀وقتی‌شما‌ازاین‌و‌آن طعنه‌می‌خورید ولاجرم‌به‌گوشه‌یِ‌اتاق‌پناه‌می‌برید وبا‌عکس‌هایِ‌ما‌سخن‌می‌گویید‌ واشک‌می‌ریزید به‌خدا‌قسم‌اینجاکربلامی‌شود وبرایِ‌هر‌یک‌ازغم‌هایِ‌دلتان اینجاتمامِ‌شهیدان‌زار‌می‌زنند... 🥀 ـــــــــــــــــــــــــــــ🦋ــــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
نارنجک علي مقدم صحنه اي كه مي ديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روي سرم برداشتم. ســرم را بالا آوردم و با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام...! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند. همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي كردند. صحنه بســيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشــه وكنار اتاق خزيده بوديم، ابراهيم روي نارنجك خوابيده بود! در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد. 🌷🌷🌷🌷🌷 با كلي معذرت خواهي گفت: خيلي شرمنده ام، اين نارنجك آموزشي بود، اشتباهي افتاد داخل اتاق! ابراهيم از روي نارنجك بلند شــد، در حالي كه تا آن موقع كه ســال اول جنگ بود، چنين اتفاقي براي هيچ يك از بچه ها نيفتاده بود. گوئی اين نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد. بعد از آن، ماجراي نارنجك، زبان به زبان بين بچه ها مي چرخيد. @parastohae_ashegh313
🌹🌱🌹 دَر زِندِگیِ خُود، جُز رِضایِ حَق را دَر نَظَر نَگیرید، هَر چِه می‌کُنید و هَر چِه می‌گُویید با رِضای او بِسَنجید؛ بِه خاطِر یک شَهیْد خُود را میراث خٰوار اِنقِلاب نَدانیدْ.، ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب خدمت دوستان بزرگوار دوتا نکته بگم خدمتتون در رابطه با سوالهایی که عزیزان میپرسن 📌استفاده و نشر مطالب کانال بدون ذکر لینک ایرادی داره؟! پاسخ: خیر ،کپی مطالب بلامانع است(حتی بدون درج لینک) گوارای وجودتون 🌱 📌تبادل با کانالهای آرایشی،دخترانه،طنز و.. ؟؟! پاسخ:با کمال احترام خدمت بزرگواران ،،تبادل فقط با کانال شهدایی و مذهبی انجام میشه 🦋 📌.تبادل با کانالهایی که اعضا کم هس صورت میگیره؟؟!(همسطح نیستن با کانالمون)؟! پاسخ:بله ،هدف تبلیغ و ترویج کانالهای شهدایی و مذهبیه،و تعداد اعضا مد نظر نیس🌺 و در نهایت تشکر از همه ی بزرگوارانی که همیشه همراهید التماس دعا یا علی ✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال دلتون شهدایی🥀 🔻چه خوش عاقبتـے است 'شھادت' برای ِ گمنامـے که نزدِ ولی اش رو سفید است...! آخرین کلام شهدا؛ ولی فقیه را تنها نگذارید... شبتون در پناه خداي مهربون  @parastohae_ashegh313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_🥀‍﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ➕سلام بر پيكرهاى جامانده در خانطومان 🌷 ... 🤲🕊 ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات سلام دوستان صبحتون و عاقبتتون بخیر ـــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313🥀
🥀🌺 چه آرزوهای قشنگی می کردند و چقدر زیبا اجابت می شد... 🥀حاج آرزو کرده بود: "بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی اسرائیلی ها کشته بشم" و حالا دست اونهاست... 😔 🌹 شهید از خدا خواسته بود: "مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم" ترکش خمپاره سرش رو برد... 😭 🌹 شهید همیشه می گفت: "دوست دارم مثل حضرت زهرا (س) گمنام باشم" سالها پیکرش مفقود بود... 😔 🌹 شهید می گفت: از خدا خواستم "بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه" آب دجله او را برای همیشه با خودش برد... 😭 😔 🌹 در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم: "در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم" تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا (ع) دفن شد... 😔 🥀شهید خواست مثل مادرش زهرا س گمنام بماند ...سالهاست بدنش در کمیل جاماند و جاویدالاثر شد🍃 💠 حاج حسین یکتا: میخواستن 👈 میشد... میخوایم 👈 نمیشه.. 😔 🌹اول شهید زندگی کن تا تا شهید بروی از زندگی 🌹 ــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجید دســتانش را دور دهان، کاسه کرد و رو به پنجره ي طبقه ي بالا فرياد کشید: «صالي! صالي زودباش دير شد.» صالح سر از پنجره بیرون آورد. در حال پوشیدن پیراهنش بود. گفت: «الان میام. صبرکن!.» مجید به ديوار تكیه داد. عصر بود و نسیم خنكي از طرف کارون مي وزيد. نور زرد خورشید بر لبه ي کوچه پهن شده و سايه ها کش مي آمد. صالح آمد. با مجید دســت داد و راه افتادند. ســاك ورزشي بر دوش انداخته بودند. به طرف ورزشــگاه مي رفتند و درباره ي مسابقه ي کشتي قهرماني استان که تا چند روز ديگر در ورزشگاه خرمشهر برگزار مي شد، صحبت مي کردند. «ها، صالي! تو که آماده اي؟»«پس چي، مدال طلا مال خودمه، تو چي مجید؟ همه به تو امید دارند.» «من هم سعي و تلاشم را مي کنم.» از مسجد جامع گذشتند. از خیابان فخررازي به خیابان هريس چي رسیدند. صدايي آنها را به خود آورد. «صالي! صالي صبر کن من هم برسم.» صالح برگشــت. بهنام را ديد که هروله کنان به سويشــان مي دويد. صالح پا سست کرد تا بهنام برسد. «سلام مجید، نه خســته! خوبي صالي؟ رو فرمي، اول مي شوي ديگه نه؟ تو چي مجید تو هم آماده اي؟» مجیــد، خنده خنده، شــانه ي اســتخواني بهنام را فشــار داد و رو به صالي گفت: «خانه خراب، مجال نمي دهد. کمي نفس بگیر بعد رگباري حرف بزن.» صالي خنديد. بهنام ترش کرد و گفت: «تقصیر منه تو را تحويل مي گیرم، اگه روز مسابقه تشويق ات کردم؟ اصلا ًبه بچه ها مي گويم که حريفت را تشويق کنند. کاري مي کنم ببازي!» صالي، خنده خنده رو به مجید گفت: «بفرما، بیكاري سر به سر بهنام مي گذاري تا بدبختت کند؟» مجید دستانش را بالا برد و گفت: «من تسلیم. اصلا ًشكر خوردم. هرچي دوست داري حرف بزن.» تا رسیدن به سالن کشتي، بهنام ديگر مجید را تحويل نگرفت و مجید هرچه سعي کرد با بگو و بخند دل بهنام را به دست آورد، نتوانست. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313