💠هر کس سراغ خدا را گرفت
و دلش تنگ بود
آدرس #شهدا
را به او بدهید ...
🌻خدایا بال پرواز میخواهم تا آسمان شهدا
سلام صبحتون بخیر 🌺
@parastohae_ashegh313
#فصل7
روزهاي آخر شــهريور، عده اي که ماشــین و پول داشتند، شروع به تخلیه ي شهر کردند. در آن روزها، بهنام و هاشم و دوستانش آنها را مسخره مي کردند. «اينها را ببین، دارند فرار مي کنند!» «آهاي آقافتحي، يكدفعه آجرهاي خانه ات را هم سوار ماشین کن و ببر!؟» «مجید تو هم داري فرار مي کني؟» «چــكار کنــم، بابام مجبــورم مي کنــد. مي گويــد عراقي ها حتمــي حمله مي کنند.» حالا با شروع جنگ، سرعت خروج مردم براي فرار از زير آتش دشمن، شدت گرفته بود. مادر بهنام دلش نمي آمد خانه را رها و فرزندانش را آواره ي شهر و ديار ديگر کند. هرچه فامیل اصرار مي کردند که آنها هم از خرمشهر بروند، اما مادر دلشبــه رفتن رضايت نمي داد. بهنام از اين تصمیم مــادر راضي بود. هرچه مادرش تشر می زد که از خانه بیرون نرود باز به خرج بهنام نمي رفت. «آخر بهنام جان، جنگ است. شوخي که نیست. بمان پیش ما.» «پس چرا ديگران مي جنگند؟» «آنها پاسدارند، آموزش ديده اند، بزرگترند و توان جنگیدن دارند.» «خُب من هم مي توانم. من قهرمان کشتي ام. زورم اينقدر مي رسد که سلاح بردارم و بجنگم. کارم هم خیلي درست است!» مادر در برابر سماجت بهنام کم مي آورد. حتي توپ و تشرش هم نمي توانست مانع از بیرون رفتن بهنام شود. با شروع جنگ ســیل آوارگان که قبلا ًاز روستاهاي اطراف سرازير خرمشهر شده بود، حالا تغییر مسیر داده و همراه با مردم بي بضاعت که پول کرايه دادن نداشــتند، به سوي ماهشــهر و اهواز روان بود. خیلي از مردم نمي دانستند کجا بروند. بهنام بارها در جاده ي خروجي خرمشهر به سوي ماهشهر، مردم آواره اي را ديــده بود که به راننده ي کامیون ها و وانت ها التماس مي کردند تا آنها را هم سوار کنند.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدحاج علی محمدی پور را از لسان مبارک سردار دلهابشناسیم....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
.
#شهیدشو...!🌱🕊
آره اولش خیلی سخت و دور از ذهن به نظر میاد اما وقتی یکم دقیق بشیم میفهمیم
نه در سالهای جنگ و حماسه دهه ۶۰ ، بلکه کنار گوش خودمان همین چند سال اخیر شهید محسن حججی ظهور کرد
شبیه شهید زنده زندگی کرد و بعد شد حجت خداوند بین ما آدمها
یه شهید دهه هفتادی که همین حرف #حاج_احمد رو سرمشق زندگیش قرار داد، زد و ُبرد ...
دغدغه شهید زنده، نائب امام زمانشه، اونه که میشه اولین اولویت زندگیش
شهید زنده #نماز_اول_وقتش ترک نمیشه
شهید زنده هر روز با #زیارت_عاشورا مانوسه
شهید زنده یعنی هر روز انس با #قرآن داشتن
شبیه شهید خرازی و کاظمی و علم الهدی ....
شهید زنده یعنی شب به نیمه رسیده اما دغدغه ها و #دردهای_فرهنگی و اجتماعی مردمش، خواب رو از چشماش گرفته ...
و خیلی از این "یعنیها" که میشه پشت سرهم نوشت...
بهترین دعا در زمان غیبت برای رفقامون طلب شهادته ...
حیات و ممات شهیدانه
شهید شی رفیق...! ❤
شادی روح رفیق شهیدمون
صلوات + وعجل فرجهمـ .
@parastohae_ashegh313
شهدا چشم امید به
پارچه مشکی تو بسته اند
که خون بهاۍِ آنھاست . . !'
#شھدایی🕊
#چادرانہ✨
#زن_عفت_افتخار
@parastohae_ashegh313
#قسمت195
سلاح كمري
امير منجر
آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد.
🌸🌸🌸🌸🌸
روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود.
گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده.
بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران.
💗°•@parastohae_ashegh313•°💗
-از شهادت خبرت بود و نگفتی هرگز
-پیش چشم همگان دست تو آخر رو شد
#جان_فدا
⇢|@parastohae_ashegh313
امام رضا جانم
دلمون سخت تنگِ...
دلم میخواد بیام پابوست
بشینم روبرو ضریحت
و فقط نگاه کنم و آرامش بگیرم...
بشینم تو صحن انقلاب روبروی پنجره فولاد نماز بخونم
دعا و زیارت بخونم و تو خیالم بشم اون کبوتری که نشسته رو بوم گنبد طلات...
آقا جون دلم سخت تنگه تنگ...
#شبتون_امام_رضایی
@parastohae_ashegh313