✳️ کلید تمام مصائب و مشکلات
در ذکر خدا و هدیۀ صلوات
بر مُحَمّد و آل مُحَمّد است...
#شهیدسردارحسنترک
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#فصل17
بهنام ورسول بهنزديكي خانه رســیدند. بهنام دســتانش را روي شكم، قلاب کرد. رسول که قد بلندتر بود، بالا رفت و به خانه نگاه کرد. بعد پايین آمد و گفت: «پدر نامردها دارند خانه را مي گردند. دنبال پول و جواهر هستند.» «بیا ناکارشان کنیم.» «ما فقط يك نارنجك داريم.» «باشد. مي رويم تو حیاط و حساب شان را مي رسیم.» آرام در را هــل دادنــد. وارد حیــاط شــدند. پنج عراقي در اتــاق بزرگي که پنجره ي بازش رو به حیاط بود، در حال جســتجو بودند. بهنام حلقه ي نارنجك را کشید، ضامن را رها کرد و شمرد: «هزار و يك... هزار و دو... هزار و سه...» نارنجك را تو اتاق انداخت و هر دو از حیاط به کوچه شیرجه زدند. نارنجك با صداي مهیبي منفجر شد و سقف خانه پايین آمد. رسول و بهنام از خوشحالي بالا و پايین پريدند. رفتند تو خانه و ديدند که هر پنج عراقي لت و پار شــده اند و وقتي ديدند که سلاح شان هم درب و داغان شده ناراحت شدند! ناگهان صداي چند انفجار از طرف مدرسه بلند شد. بهنام و رسول، هراسان به طرف مدرسه دويدند. در نزديكي مدرسه، ديدند که مدرسه زير باران خمپاره و توپ قرارگرفته. شــدت انفجارها به حدي بود که نمي شد به آنجا نزديك شد. رسول زد زير گريه. «اي واي، بچه ها شهید شدند!» بهنام خواست جلوتر بدود. رسول گريه کنان دستش را گرفت. «فايده ندارد. بايد صبر کنیم آتش قطع شود.» چند دقیقه بعد، باران خمپاره و توپ قطع شــد. بهنام و رســول، هراسان بهطرف مدرسه دويدند. از تاريكي، صداي ناله و کمك خواســتن مجروحیــن مي آمد. لحظه اي بعد، محمد نوراني و رضا دشتي و ده ها رزمنده ي ديگر رسیدند. انگار کربلايي ديگر برپا شــده بود. بهنام صداي شــهادتین چند نفر را شنید. چند چراغ قوه روشن شد. بهنام، از پس پرده ي لرزان اشك، بدن هاي غرق به خون و تكه پاره شده ي دوســتانش را ديد. دســت و پاي قطع شده، سر جدا شــده، بدن دو نیم شده، سینه ي شكافته، حلقوم پاره شده و... . تا طلوع آفتاب، زخمي ها را به مســجد جامع و از آنجا به بیمارستان طالقاني آبادان منتقل کردند. جهــان آرا آمد. محمد نوراني گريان و غصه دار جهان آرا را بغل کرد و زار زد: «ديدي چه بلايي سرمان آمد. ديدي چطور گل هايمان پرپر شدند!»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
🌹 امروز سالروزپرواز۲۷۶کبوترخونین بال غدیر ۳۰بهمن ۱۳۸۱ ازلشکر۴۱ثارالله
🍃 شماري از نيروهاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي 30 بهمن 1381 و دقايقي پس از بلند شدن هواپيماي حامل آنان از فرودگاه زاهدان، در زمين كرمان براي هميشه به آسمان پرواز كردند و ' #شهداي_غدير ' نام گرفتند. '
💔حادثه ی مصیبت باری که به تعبیر #مقاممعظمرهبری، دل های وفادار صدها خانواده از مردم با ایمان را داغدار و قلب ایشان را آکنده از اندوه ساخت.
🕊سلام بر پرستوهای مهاجری که با پرواز غدیر ۱۴۲۳از آسمان کرمان (سیرچ) به آسمان هفتم (اعلی علیین) پر کشیدند و از صفوف به هم فشرده ی ملائک ، سان دیدند و با تشریفات خاص بر محفل انس ربوبی وارد شدند و در «جنات تجری من تحتها الانهار» سکنی گزیدند .
✨سلام بر دویست و هفتاد و شش شهیدی که توفیق پیدا کردند تا بر سفینه الهی سوار شوند که نا خدا و سکان دارش #حسین (علیه السلام) است و در راهی طی طریق کنند که نور افشان #سیدالشهدا(علیه السلام) است.
✨یادشان گرامی وراهشان پررهرو
یادهمه عزیزان پرکشیده باذکر#صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت234
ماجراي مار
مهدي عموزاده
ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي مي كرديم. اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم. مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما مي آيد.
از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است! كنار كوچه ايســتاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي مي كني؟ گفت: من كه با اين پا نمي تونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه مي ايستم. بازي من خيلي خوب بود.
⭐️⭐️⭐️⭐️
اما هر كاري كردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل حرفه اي ها بازي مي كرد. نيم ســاعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نمي كنيد الان دير وقته، مردم مي خوان بخوابن! تــوپ و دروازه ها را جمع كرديم.
بعد هم نشســتيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه مي شه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
من هیچ غمی نداشتم که خواندن یک صفحه کتاب از بین نبرده باشد. کتاب، عمر دوباره است. در دنیا لذتی که با لذت مطالعه برابری کند، نیست.
مُنْتِسکیو
با شروع اعیاد شعبانیه مسابقات کتابخوانی در کانال برگزار خواهد شد 👌
🌟هر ماه یک کتاب با جوائز نفیس مادی و معنوی
با ما همراه باشید 👇👇
@BeSabkeShohada
استاد راهنما
حجت الاسلام والمسلمین جلالیان
📘کتاب گویای «#نیمه_پنهان_ماه» روایتگر بخشهایی از زندگی #شهیدامرالله_عبدیزاده است؛ دیدهبانی مدبر، صبور و بااخلاص. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
به رویِ دنیا بست
چشم هایی را که
نذر خدا کرده بود ...
#عارف_شهید_احمدعلی_نیری
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
🥀اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ
به مناسبت سالروز شهادت:
#شهید علیرضا گلمحمدی
#شهیدمحمودحاجی قاسمی
❣سردار علیرضا گلمحمدی به همراه همرزمش محمود حاجی قاسمی در روز پنجشنبه ۳۰ بهمن ماه ۱۳۹۹ در جریان عملیات تفحص پیکرهای مطهر شهدا در زرباطیه عراق، در اثر برخورد با مین به شهادت رسیدند. پیکر شهید گل محمدی سوم اسفندماه ۱۳۹۹ در حرم حضرت معصومه (س) جوار شهید شهروز مظفرینیا (سرتیم محافظان سپهبد شهید حاج قاسمسلیمانی) به خاک سپرده شد
❣فرمانده شهیدی که هزاران شهید را تفحص کرد
❣شهید گلمحمدی در طول ۲۵ سال کار تفحص کرامات زیادی از شهدا دیده بود. یکی از کرامات شهدا مربوط میشود به روزهایی که او به همراه گروه تفحص در سرمای ارتفاعات کانیمانگای کردستان عراق بدون نفت مانده بودند و به دلیل سرمای شدید نیروها توان کار کردن نداشتند. شهید گلمحمدی از مسؤولان محلی درخواست نفت کرد، اما به دلیل شرایط منطقه امکان دسترسی سریع به نفت وجود نداشت. آنها برای اینکه کمی گرم شوند سراغ بیل مکانیکی رفتند و مشغول کار شدند و در این حین پیکر مطهر شهیدی را پیدا کردند.
🖍پیت نفتی که شهدا فرستادند
روایت همرزمان شهید گلمحمدی از آخرین تفحصش
🔵آنها در سنگر مخروبه با بیل مکانیکی کاوش را ادامه دادند. در این میان شهید گلمحمدی در بیل مکانیکی افتادن یک شیء سنگین از دهانه بیل را احساس کرد و وقتی که سراغ آن شیء رفت، دید که پیت حلبی پر از نفت باقیمانده از زمان جنگ روی زمین افتاده است. آنها با این اتفاق منقلب شدند.
🌷ارواح مطهرشهدا
🌷شهیدان جستجوگر نورصلــواتـــــــ
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹#زیارتنامهشهدا
🎙#سرداردلها
🌹#شهیدحاجقاسمسلیمانی
♥️ شادی ارواح طیبه شهدا اسلام ناب محمدی (ﷺ) مدافعان وطن حریم و حرم و امام شهیدان صلوات و فاتحه ای »قرائت بفرمائید.
#امامزمانعج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌹 از شما مردم می خواهم که مواظب باشید ،مواظب شایعات باشید ،سپاه را بشناسید ،ارتش را بشناسید و ببینید سپاهی که از قلب این ملت بر خاسته و ارتشی که این همه «حر» تحویل جامعه قهرمان پرور ایران داده تا به حال چه حماسه هایی آفریده اند.
#خلبانشهیدعلیاکبرشیرودی
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
@parastohae_ashegh313
#فصل18
بهنام با صداي انفجار از خواب پريد. ســرش هنــوز درد مي کرد. بعد از نماز صبــح، خانم حكیمي يك قرص مســكن بــه او داد. بهنام قــرص را که خورد، چشــمانش سنگین شــد. گوشه ي شبستان دراز کشــید و به خواب عمیق فرو رفت. به حیاط رفت. چند پیرزن در حال پختن غذا بودند. از دور، صداي شــلیك و انفجــار مي آمد. بهنام به دنبال آب گشــت. تو يك دبه، آب بو گرفته اي را که جلبــك قاطي اش بود، يافت. چاره اي نبــود. آب قطع بود و بچه ها از آب حوض خانه ها براي نظافت استفاده مي کردند. خانم حكیمي به طرفش آمد. با مهرباني به بهنام نگاه کرد و پرسید: «بهتر شدي؟» بهنام، ســر تكان داد. چند رگه خون در ســفیدي چشــمانش دويده بود. از نیمه شب، از زماني که اجساد شهدا را ديده بود، حالش دگرگون شده بود.«کمي ديگر اســتراحت کن. اين طور کــه تو خواب و خوراك را براي خودت حرام کردي، به زودي از پا مي افتي.» «مگر خون من از بچه هاي ديگر رنگین تر است.» يك مرد، وارد مسجد شد. به طرف خانم حكیمي آمد، پرسید: «برادر جهان آرا کجا هستند؟» «چكارشان داري؟» «برايشان خبر مهمي دارم. بايد حتما ًببینم شان.» «تا نیم ساعت ديگر مي آيند. صبرکني مي بیني شان.» مرد، دســت چپش را بالا آورد و به ساعتش نگاه کرد. نگاه بهنام روي دست مرد میخكوب ماند؛ يك لنگر سبز بر پشت دست و ساعتي که صفحه ي زمردي رنگ داشت! نفس بهنام بند آمد. سريع رو برگرداند. مرد گفت: «پس من مي روم نیم ساعت ديگر مي آيم.» مرد بیرون رفت. بهنام سريع دنبالش رفت. خانم حكیمي صدايش کرد: «کجا بهنام؟» جواب نداد. چند خمپاره ي بي هدف، ده ها متر آن طرف تر منفجر شــد. مرد به ســرعت داخل يك کوچه پیچید. بهنام دســت به کمر زد. هنوز نارنجك از کمربند شــلوارش آويزان بود. ديد که مرد داخل يك خانه شــد. بهنام ايستاد. نمي دانست چه کند. مطمئن بود که اشتباه نكرده است. طاقت نیاورد. آرام جلو رفت. پريد، لبه ي ديوار را گرفت و گربه وار بالا کشــید. داخل خانه خبري نبود. بهنام به آرامي داخل حیاط پريد. نارنجك را از کمربندش جدا کرد. انگشتش را در حلقه ي ضامن، گیر داد. با سر قدم هاي آرام وارد هال شد. اتاق هاي پايین را به آرامي جســتجو کرد. صدايي از طبقه ي بالا به گوش رسید.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#درمحضرشهدا
🎙سخنان دو فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسولالله #شهیدعباسکریمی و #شهیدمحمدابراهیمهمت
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت235
ماجراي مار
مهدي عموزاده
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم. همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نمي شد انجام دهيم. اگر به ســمت مار شــليك مي كرديم عراقي ها مي فهميدنــد، اگر هم فرار مي كرديــم عراقي ها ما را مي ديدند.
⭐️⭐️⭐️⭐️
مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد. فرصت تصميم گيري نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س) قسم دادم! زمان به سختي مي گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
@parastohae_ashegh313
🌹روز #روحانیت و #دفاع_مقدس گرامیباد.
🔷 در تاريخ 1364/12/1 ، هنگامي كه شهيد محلاتي به همراه جمعي از نمايندگان مجلس و مسؤولين قضايي كشور ، با يك فروند هواپيماي مسافربري شركت آسمان ، عازم جبهه هاي نبرد بودند تا در جمع رزمندگان اسلام حضور يابند ، به وسيله چند فروند هواپيماي جنگي رژيم بعثي ـ صهيونيستي عراق و به دستور ارباب شان كه از شكست خفت بار خود در عمليات والفجر 8 عقده اي سنگين به دل داشتند ، در حوالي اهواز مورد هدف قرار گرفتند ودر اين حمله ناجوانمردانه و ددمنشانه ، يار صديق حضرت امام (ره) شهيد بزرگوار حضرت حجت الاسلام والمسلمين شيخ فضل الله محلاتي و چهل تن از دل باختگان مكتب عشق ، براثر سقوط هواپيما به فيض شهادت نايل آمده ودر جوار قرب حضرت حق ـ جلت عظمته ـ سكني گزيدند. عمال استكبار با اين جنايت هولناك ، برگ سياه ديگري بر دفتر ظلم و ذلت خود افزودند ، و آن اربابان فضيلت نيز با خون سرخ خود راه اندازي جاودانه را پيمودند و دفتر عشق الهي را با انگشت خونين شهادت امضاء كردند.
🌹 يادشان گرامي و راهشان پر رهرو باد
📥نویدشاهد
#سالروزشهادت
#شهیدفضلاللهمحلاتی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313