eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🔥•⊱ 💔شهیدی‌که‌شاهدترورکودک‌وهمسرباردارش‌بود حجت الاسلام بطحایی به اتفاق خانواده‌اش برای زیارت حرم مطهر در سامرا بودند که با حمله تروریست‌های داعش در جاده برگشت از سامرا به کمین نیروهای داعش افتادند، ، اولین و تنها خانواده ایرانی هستند که پیکرشان به دست داعشی‌های جلاد در شهر بلده عراق به شهادت رسیدند، تروریستهای داعش ابتدا فرزند خردسال و همسرش را در مقابل دیدگان ایشان شهید کردند و سپس خودش را هم به شهادت رساندند.🥀 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین 📗کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه - بیست و پنجم واردمهمان خانه که شدیم گفت((هرکی هرچی دوست داره سفارش بده.)) تا غذا آماده شود وضو گرفتیم و نماز خواندیم.بعدنماز نشستیم سرمیز، منتظربودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده ، مهمان دار غذاها را آورد. یک کاسه سوپ گذاشت جلوی آقا مهدی ، فکرکردم پیش غذاست. گفتم حتماً خورشتی ، چلوکبابی چیزی سفارش داده ، نان خشکِ روی میز را برداشت ، ترید کرد توی سوپ، شروع کرد به خوردن. - بیست و ششم تانکرِ آبِ گردان دیگری را بازکرده وآورده بودند. اعتراض که شد، گفته بودند(( تک زدیم، فرمانده گردان دستور داده.)) باب شده بود توی لشکر . آقا مهدی تا فهمیدجوش آورد. دستور داد همه نیروها جمع شدند توی حسینیه ، سخنرانی کردو گفت((این کار اشکال شرعی داره، دزدیه ، یعنی چه تک زدیم؟)) بساط تک زدن را همان جا جمع کرد. برای فرمانده گردان هم ۴۸ ساعت بازداشت نوشت. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
. تا مامان برای شســتن ظرف های شــام ســر حوض برود و برگردد، هرچه می توانســتیم از آســمان ســتاره می چیدیــم و همان طــور کــه چشــممان بــه آســمان بود، یکی شــیطنت می کرد و لحــاف را روی صــورت خــودش و بقیــه می کشــید. زیــر لحاف، تــوی تاریکی، کــف پــای هــم را قلقلــک می دادیــم یــا نیشــگون تیــز می گرفتیم و پــای دیگری می انداختیم. هر چیز بهانۀ خنده و سرگرمی می شد حتی تنگی جا، که وقتی عرصه به ما تنگ می شد، به هم سُقلمه می زدیم که جا باز شود. به حدی شلوغ می کردیم تا مامان صداش در می آمد: «دخترا چه خبرتونه، خونه رو گذاشــتین رو ســرتون. در و همســایه چی می گن؟ بخوابین وگرنه به آقاتون می گم.» اســم آقا کــه می آمــد، دســت و پایمان را جمــع می کردیــم. بــا همۀ مهربانی، ابهتی داشــت برای خودش که دعوا نکرده، ازش حساب می بردیم. ساکت می شدیم، البته تا فردا شب. ایران 11 ساله بود. من 7 ساله بودم و افسانه 5 ساله. افسانه بیشتر از ما کودکی می کــرد و بــرای خــودش رؤیــا می بافــت. برعکــس، ایران بزرگ تــر و عاقل تر بود و توی بازی، مامان ما می شــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
یک شــب به من می گفت: «پروانه! اجازه بده افسانه برای ما سه نفر، ستاره انتخاب کنه.» همان طور که سرهایمان روی بالش بود و چشــمانمان به آســمان، افســانه با انگشــت کوچکش، یک ســتارۀ بزرگ و پرنور را نشــان داد و گفت: «اون مال منه» بعد هم اشــاره کرد به یک ســتارۀ کوچــک: «اونــم مــالِ ایــران.» و رفــت زیــر پتــو. طاقت نیاوردم و پرســیدم: «پس من چی؟» ایران، خانمی کرد و گوشه ای از آسمان را نشانم داد که انبوهی از ستاره ها جمع شده بودند، گفت: «اون ستارۀ دنباله دار هم مال توئه.» معنــی ســتارۀ دنبالــه دار را نمی فهمیــدم برای همین پرســیدم: «ســتارۀ دنباله دار چیه؟» گفت: «یه ستاره س با یه عالمه ستارۀ دیگه که دنبالشن.» با هیجان پرسیدم: «مثلاً چند تا؟!» ایران دست هایش را تا جایی که می شد باز کند، باز کرد و گفت: «این هوا.» تقریباً هر شب آن قدر میان ستاره ها، پرسه می زدیم تا مامان می رسید و با کمک ایران، آن پشه بندِ بزرگ و سفیدی را که پدرم از کویت آورده بود، برپا می کرد. نســیم شــامگاهی از ســمت کوه الوند می وزید و به صورتمان می خورد، مامان رویمــان، پتوهــای ملحفــه شــده می انداخــت و می گفــت: «ایــران! پروانــه! زود بخوابید. تا چند روز دیگه مدرسه باز می شه، باید عادت کنید زود بیدار شین.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
حضور جناب جلالیان از راویان برجسته کشوری به همراه گروه سرود شهرداری قم در نمایشگاه " آسمان اقتدار " https://eitaa.com/BeSabkeShohada
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خون طلبه کاری کرده دختر خانمی از انگلیس آمد ایران و چادری شد به قول مرحوم ره که خطاب به اهل باطل می فرمودند: ♦️ شما به جز هرزه‌ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را از چنگ شما بیرون می‌آوریم. ♦️ ما با شما عالم را قسمت می‌کنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزه‌های ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه‌های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1596807154.mp3
5.45M
🗓 روز مقاومت و پایداری : 🌹بعد از آنی که در شهر دزفول مردم بی‌پناه و بی‌دفاع مورد تجاوز سلاحهای دورزن مزدوران عراقی قرار گرفتند که ما همان شب اتفاقاً در دزفول بودیم، @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙 حاج حسین عزیز! دستت قطع شده و تو میخندی؟! آنقدر دلبسته دنیا شده ام که معنی خنده هایت را نمی فهمم! 🥀 شنیدم در بین رزمنده ها می گفتی: 🌹" تیری که به خاطر خدا بخوریم درد نداره! من وقتی دستم قطع شد، اصلا درد نکشیدم!" بعد، چهره ات سرخ شد و گفتی: "البته من اینو از باب قربه الی الله گفتم..." 🌱منظورت این بود که برای ریا نگفتم، برای خدا گفتم. و حال فهمیدم تو فقط برای خدا زندگی کردی! آری ای شهید، شهدت را درست نوشیدی...🌹 مْ @parastohae_ashegh313
پدرخانمش می گفت ماشین مال اداره بود خونه اش هم اجاره ای....به امام حسین بچه اش را با این ماشین مدرسه نمی برد؛ می گفت اشکال شرعی دارد... مزار مطهر شهید مدافع حرم سردار حسن صياد خدائی در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت‌زهرا(س) قرار دارد شهید 🕊🌹 @parastohae_ashegh313
🌹 🔸...داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشوراست. همین طور بچه ها در خون خودشان می غلتند... 🌙 🌷 شب‌زیارتی علیه‌السلام قرائت به نیابت از امام راحل و @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم. 🌷 ارواح طیبه شهدا @parastohae_ashegh313
📜 بخشی از تکاندهنده که گویا برای حال‌وهوای امروز ما و لزوم عدم انفعال در نوشته شده است: ‼️ "بگذار بگویند حکومت دیگری بعداز حکومت علی(علیه‌السلام) به نام حکومت خمینی با هیچ ناحقی نساخت تا... سرنگون شد! ما از سرنگونی نمی‌ترسیم، از انحراف می‌ترسیم!" ✍ در رثای این شهید والامقام نوشتند: 🔰"درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوارترین روزها مخلصانه‌ترین اقدام‌ها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد، یادش به خیر و روحش شاد" @parastohae_ashegh313
مــن و ایــران تــوی یــک مدرســه درس می خواندیــم. او کلاس پنجــم می رفت و من کلاس اوّل. مدرسۀ ادب، فاصلۀ چندانی با خانۀ ما نداشت. هرروز روپوش طوسی مدرسه را می پوشــیدیم، مامان روی ســر من یک روبان ســفید خوشــگل می بســت که شــکل پروانــه بــود، ایــران هــم روســری می پوشــید، دســتم را تــوی یک دســت و کیــف چرمــی اش را تــوی دســت دیگــر می گرفــت و از محله مان،کوچۀ برج1 راه می افتادیم، از کنار «چشمه کبود» رد می شدیم و آن طرف «پل مراد» به «مدرسۀ ادب» می رسیدیم. ساعت ده که می شد، ایران از توی کیفش، نان و پنیر و سبزی یا گردویی که مامان گذاشته بود، درمی آورد و با لذّت تمام می خوردیم. به این لقمه های دراز که حکم یک وعدۀ غذا را داشت، «لقمه قاضی» می گفتیم. از مدرسه، معلّم و مشق خوشم می آمد و سرکلاس شش دانگ حواسم به حرف های معلم بود. یک بــار ســر کلاس، یکــی از بچه هــا از معلممان ســؤال کرد: «چــرا بال پروانه ها می ســوزه؟» خانم معلم جواب داد: «چون از نور، خوشــش می آد، دوســت داره اون قدر دور شمع یا چراغ بگرده که بسوزه!» از این حرف دلم شکست و گریه ام گرفت. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
وقتی به خانه برگشــتم، می خواســتم از مامانم بپرســم که چرا اســم من را پروانه گذاشتید کهپ درما زس رویس آمد.پ درمر انندۀم اشینس نگینب ود.م اه به ماه نمی دیدمش، خیلی دلتنگش می شدم. دیدن او پس از مدّت ها، غم و غصۀ داشتنِ اسم پروانه را از دلم برد و فراموش کردم که از مامان دربارۀ اسمم بپرسم. آقــا صدایــش می کردیــم. یــک آقــای مهربان که هیچ وقت دســت خالی از ســفر نمی آمد، به محض اینکه می رسید این جمله را می گفت: «شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمع ان» اسم پروانه را که می آورد، حظ می کردم و دلم غَنج می رفت. یکی یکــی بغلمــان می کــرد و بــه هرکــدام ســوغاتی را کــه از خرمشــهر آورده بود، می داد که بیشتر اسباب بازی و لباس بود. هرچقدر برای ما سوغاتی و خوراکی آورده بود به همان مقدار را کنار می گذاشت و می داد به مادرم، می گفت: «اینم سهمِ گوهرتاج و بچه هاش. فردا بهشون بده.» «گوهرتــاج» عمــه ام بــود کــه بــا بچه هایــش منصــور، اکرم، حســین و اصغر طبقۀ پاییــن مــا زندگــی می کردنــد. البتــه حیــاط 0001 متریمان آن قدر بزرگ بود که دو خانوادۀ دیگر آن طرف حیاط و باغچه، مستـأجرمان بودند. پدرم رانندۀ دست ودلبازی بود. به مستأجرها سخت نمی گرفت 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313