eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
♥بسم رب الشهداء و الصدیقین♥ طلوع گرم چشمانت مرا صادق ترین صبح است اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را... ♡°|صبحتون شهدایی|°♡ @parastohae_ashegh313
📝خاکریز خاطرات قسمت دوم ✍️ تنها درخواست شهید علم الهدی در زندان ساواک چه بود؟ : نوجوان که بود ، ساواک دستگیرش کرد. رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاعِ زندان اصلاً خوب نیست. اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملاً غیر بهداشتی بود. به سید حسین‌گفتم: چه چیزی لازم داری تا برات بیارم؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین... . 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید سید محمد حسین علم الهدی 📚منبع: کتاب لحظه های آشنا ، صفحه ۱۱ ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋 + بچه‌ ها را جمع ڪردن ٺوے ميدان صبحگاه پادگان ؛ قرار بود آیٺ‌اللّه موسوے اردبيلے برايمان سخنرانے ڪنند. _ لابلاے صحبٺ ‌هايشان گفٺند: ‌‌^^ امام فرمودند ، من به پاسدارها خيلے علاقه دارم ، چرا ڪه پاسدارها سربازان امام زمان(عج) هسٺند.^^ + ڪنار محمود ايسٺاده بودم و سخنرانے را گوش مے‌دادم. وقٺی آیٺ‌الله اردبيلے اين حرف را گفٺند يڪ دفعه ديدم محمود رنگش عوض شد؛ بے‌حال و ناراحت يڪ جا نشست مثل ڪسی ڪه درد شديدے داشته باشد. _ زير لب مےگفٺ: 《"لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همين اوضاع و احوال را داشٺ.》 + ٺا آن موقع اين جورے نديده بودمش. از آن روز به بعد هر وقٺ ڪلاس مے‌رفت ، اول از همه ڪلام امام را مے‌گفت ، بعد درسش را شروع مے‌ڪرد. _ مےگفت: اگر شما كاری كنيد كه خلاف اسلام باشد ، ديگه پاسدار نيسٺيد ما بايد اون چيزے باشيم ڪه امام مے‌خواد . 🌷سردار شهید محمود ڪاوه فرمانده‌ے لشڪر ویژه‌ے شهدا @parastohae_ashegh313
وارث چادر زینب نکند خون به دل مهدی زهرا بکنی.. این همه خون جگر ها این همه نیزه و سرها همه رفتند که تو بشوی چادری و زهرایی از بی سیم چی گردان انصار لشگر ۲۷ محمد رسول‌‌ الله ، شهید امیر حاج‌ امینی به تمامی مردان و زنان سرزمین: "اگر به واسطه‌ی خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم ، به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمی‌گذرم !" ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
عاشقانه ها می نویسند در گره خوردن دستان عاشق و معشوق من که عالم را می دهم... تا دستانم در شبکه های پنجره فولادت گره بخورد...♥✨ ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
💕سوم تیرماه سالروز ولادت پاسدار شهید مدافع حرم گرامی باد 🔹تولد : ۱۳۵۵/۴/۳ 🔸شهادت : ۱۳۹۴/۱۱/۱۴ یادش با صلوات ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
تولدت مبارک ای آسمونی میشه بازم بیای حرم بمونی تو و این رواقی که پر از یاد توست یه روضه ی قدیمی رو بخونی کریمه هم دلش برات تنگ شده من چی بگم خود تو خوب میدونی روضه اکبر میخونم به یادت به یاد هر مدافع جوونی که رفت و جون داد که توو این زمونه نشه قد سه ساله ای کمونی شهید خادم حرم دعا کن بگیر برای من خط امونی روز تولدت به من نظر کن یه رمزی یه عنایتی ، نشونی _عربی ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
♥°•|شـــوق شهادتـــــــــ|•°♥ + سید ابراهیـم میگفت دفعه اول ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد ڪنار من ولے به من چیزے نشد.. _گفتم شاید مشڪل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم.. + آمدم ایران و مباحث مالے خودم را حل ڪردم.. _ دفعه دوم ڪه رفتم سوریه ، باز خمپاره خورد ڪنار من و به من چیزے نشد.. گفتم شاید وابستگے به خانواده و بچه هاست ڪه نمیذاره شهید بشم.. آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم.. + و براے بار سوم ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم ولے شهید نشدم.. _ به ایران ڪه آمدم نزد عارفے رفتم و از او مشڪلم را پرسیدم.. ایشان گفتند: من ڪان لله كان الله له تو براے خدا به جبهه نمے روے براے شهادٺ می روے… + نیتت را درست ڪن خدا تو را قبول مے ڪند.. _ پدرش مے گفت : این دفعه آخر مصطفے (سيدابراهيم) عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینے نبود.. رفت و به آرزويش رسيد.. ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
♦️حوالی همین روزها بود ، هشت سال پیش ، وقتی پس از تست موفقیت آمیز آخرین دست پروده ات ،‌ مثل قرارهای عاشقی همیشگی ات در کنار لانچر سجده شکری طولانی بجای آوردی... جایت اما امروز خالیست که موفقیت شلیک موشک هایت را توسط یارانت نظاره گر باشی و البته سجده های شکرشان ... ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
به گلزار شهدا که رسیدی آهسته قدم بردار اینجا قرارگاه همسرانی است که هر روز دلتنگی و عشق همسرانه شان را کنار تربت مرد خانه شان آورده اند قطعه ای از بهشت همسر و فرزند شهید روح الله طالبی مقدم ♥°|شبتون شهدایی|°♥ ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
تا کہ چشمـے بہ قد و قامتـــــِ تـو، وا نشود... از سر صبـح برایتـــــ «وجعلنـا» خواندم ... ╭━═━⊰❀ 🌺❀⊱━═━╮ @parastohae_ashegh313 ╰━═━⊰❀ 🌺❀⊱━═━╯
☺️ لبخند بزن رزمنده قبل از عملیات بود ... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم ... ڪه تڪفیریا نفهمن ... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده...😂😐 ╭━═━⊰❀ 🌺❀⊱━═━╮ @parastohae_ashegh313 ╰━═━⊰❀ 🌺❀⊱━═━╯
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم ، مهدی ثامنی راد : 💝اگر روزی جنازه من را آوردند حتما ، بذار یک بوس
دیر گذشت اما سرانجام لحظه وصال رسید .... بعد از ۳ سال "اگر" حاج مهدی به یقین رسید و فاطمه سلما برای بوسیدن روی پدر لحظه شماری میکند . بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم ، مهدی ثامنی راد : 💝اگر روزی جنازه من را آوردند حتما ، بذار یک بوسه بر روی من فاطمه ی بابا بزند💝 ╭━═━⊰❀ 🌺❀⊱━═━╮ @parastohae_ashegh313 ╰━═━⊰❀ 🌺❀⊱━═━╯
خاکریز خاطرات قسمت سوم ✍️ این توصیه ی شهید کاظمی به شهید همت را ، همه ی نیروهای انقلابی باید بخوانند : مأموریتم که تموم شد ، رفتم با حاج همت درباره‌ی برگشتم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم؟ گفتم بگو؟ حاجی ‌گفت: وقتی‌توی پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: بریده ای؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده... ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا تسویه حساب کن و برو ، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم... منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم... 🌷خاطره ای از سردار شهید محمد ابراهیم همت 📚سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳ ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
💠🍃💠🍃💠 نماز سـفر آسمـان است سفر آسمـان را باید با دل بـروی... سفارش یاران آسمانیمان #نماز_اول_وقت ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
عملیات که تمام شد و برگشتند دمشق ، مدت مأموریت حامد و رفقایش هم تمام شده بود. 😊رفت پیش سردار برای خداحافظی. سردار گفت یادت نرفته که چی قرار گذاشته‌ایم ؟ حامد که خجالت و حیا گونه‌هایش را سرخ کرده بود😌 سرش را انداخت پائین و گفت «حاجی راستش را بخواهید ، مادرم این‌ها برایم رفته‌اند خواستگاری و خدا بخواهد برگشتم می‌رویم قرار و مدارهای عروسی را بگذاریم....»☺️ 😍گل از گل حاج احمد شکفت. گفت چه خوب ! حالا که این‌طور است ، کت و شلوار دامادیت را هم من می‌خرم😇 و حامد را برد توی یکی از پاساژهای شیک دمشق و یک دست کت و شلوار اعلا برایش خرید. حامد کت و شلوار را که پوشید سردار آمد جلو و پیشانی‌اش را بوسید : «به‌به! چه داماد خوش تیپی بشوی تو...!»💔🌱 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
از ایـنجا … که من هـسـتم ، تا آنجا .... کـه تو هـسـتی … وجـب بـه وجـب ... ثانیه ثانیه ... دلـتنگـم …! خودت برای این دل ڪاری کن... ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
❣دو چشمم شوق باران کرده ، ای دوست مرا سر در گریبان کرده ، ای دوست ❣غم دلتنگی ام را با تو گویم دلم یاد شهیدان کرده ، ای دوست.. 🌹 التماس دعا 🌷°|شبتون شهدایی|°🌷 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
یڪ جایـی لابه لایِ خنده‌های شیرین‌ تان دلم مانده انگار  سخت دلتنگـم  مرا نه ! دلـم را دریابیـــد … 💕°|صبحتون شهدایی|°💕 ─┅═☁️☀️☁️═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═☁️☀️☁️═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘ صحبت های شهید محمد حسین محمد خانی بر سر پیکر یکی از همرزمان ─┅═☁️☀️☁️═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═☁️☀️☁️═┅─
خاکریز خاطرات قسمت چهارم ✍️ طرحِ جالبِ شهیدچمران برای ریزشِ غرور . : ماهی یکبار بچه‌های مدرسۀ جبل عامل رو جمع می‌کرد ، می رفتند و زباله‌های شهر رو جمع‌‌آوری می‌کردند. می‌گفت: با اینکار هم شهر تمیز میشه و هم غرور بچه‌ها می‌ریزه... 🌷خاطره ای از سردار شهید دکتر مصطفی چمران 📚 منبع: مجموعه یادگاران، جلد یک «کتاب شهید چمران» صفحه 22 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🎈نگفت این حجابش درست نیست🎈 یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می‌رفت ، همراهش بودم. داخل ماشین هدیه‌ای به من داد اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم خیلی خوشحال شدم و همان‌جا باز کردم و دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گل‌های درشت من جا خوردم ، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت :« بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می‌دانستم بچه‌ها به مصطفی حمله می‌کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آوری مؤسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می‌کرد مرا به بچه‌ها نزدیک کند... نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن‌چنانی‌اند. این‌ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد ، به اسلام آورد. نُه ماه ... نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم... 📑 بخشی از کتاب «نیمه پنهان ماه؛ چمران به روایت همسر شهید» به روایت غاده جابر ، همسر شهید ♥ ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
🔷🔹🔹 💫لبخند بزن رزمنده 💠 سلامتی راننده ▫️صدا به صدا نمی‌رسید ، همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. ▫️راه طولانی ، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید.😂 ▫️بچه‌ها پشت سر هم صلوات📿 می‌فرستادند ، برای سلامتی امام ، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.🚎 ▫️بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.» ▫️سپس رو به جمع ادامه داد : برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده ، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😂😂😂 ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄