شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_نوزدهم
🍃مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم.
🍃من فکر کردم او بعد از اینکه با بچهها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است و شروع کرد به شرح و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم. گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می گویی؟مردم بدبخت شهر شان را ول کردند، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند و شما همه اینها را زیبا می بینید؟
🍃چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند وخیلی خون ریخته ، شما به من میگوئید نگاه کنید چه زیباست!؟حتی وقتی توپها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود گفت: این طور که شما جلال می بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. این ها که می بینید شهید داده اند، زندگی شان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید.
🍃این همه اتفاقات که افتاده ، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آورد ،در مقابل این زیبایی که از خدا می دید اشکش سرازیر می شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. اصلا او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که : من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار می کند.
بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
آنجا بود ڪه حدس زدم این باید صراط باشد؛همان ڪه مے گویند از مو باریڪ تر و از شمشیر تیزتر خواهد بود.
مانده بودم چه ڪنم❗️
هیچ راه پس و پیش نداشتم .
یڪ دفعه یادم افتاد ڪه خدا به ما شیعیان،
اهل بیت(ع) را عنایت کرده.
براے همین با صداے بلند حضرات معصومین راصدا زدم.🌺🍃
یڪ باره دیدم ڪه دستم را گرفتند و از آن مهلڪه نجاتم دادند.بعد ادامه داد؛
ببین،ما در همه مراحل زندگے بعداز توکل بر خدا به توسل نیاز داریم.
اگرعنایت اهل بیت(ع)نباشد ، پیدا ڪردنِ
صراط واقعے دراین دنیا محال است.❌
بعد به حدیث نورانی نقل شده از
امام زمان(عج)اشاره ڪرد که میفرمایند؛🌹
《ازتمام حوادث و ماجرایی که برشما میگذرد ڪاملا آگاه هستیم وهیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست.
ازخطاها و گناهانے ڪه بندگان صالح خداوند از آن ها دورے میکردند ولے اڪثرا شما
مرتڪب مے شوید #باخبریم.》
اگر#عنایات و #توجهات ما نبود
مصائب و حوادث زندگے شما را در بر میگرفت ودشمنان شما را از بین مے بردند.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هجدهم 《بی پناه》 📌اون شب خیلی
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_نوزدهم
《زندگی در ایران》
📌به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .😳
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد میکردن ... اینقدر خوب بودن❤️ که هیچ سختیای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب میشد ... .🍃
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار👸 اونجا بودم ... کهنهترین وسایل من، از شیکترین وسایل بقیه، شیکتر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی میکردم ... اکثر بچهها از طرف خانواده ساپورت مالی میشدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود📚 ... ولی برای من، نه ... .😔
با همه سختیها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .😊
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمیکرد و به همه دنیا و آدمهاش از بالا به پایین نگاه میکرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچههای قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .🍃✨
کم کم، خواستگاریها💞 هم شروع شد ... اوایل طلبههای غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمیشد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانمها بهم میافتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام میافتادن ... .😁
هر خواستگاری که میاومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح میشد خاطرات امیرحسین😍 جلوی چشمم زنده میشد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_نوزدهم
_همہ خوشحال بودݧ
ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ
ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
_بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد
ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم❓نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
_ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم
ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد
مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده
_بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن
سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے
انگار خوابم تعبیر شده بود
همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست.
_ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم
_رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:
برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم
ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت
کاش همیشہ چادر سر کنے
چیزے نگفتم
_اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم....
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم
(ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)
_ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ
اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش
_منم بوسش کردم وگفتم چشم.
بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ
اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم
مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم
_اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔 کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔 کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_نوزدهم
رفتیم شناسایی منطقه، گفت (( بریم یه سری هم به بچه های اطلاعات بزنیم .فقط رسیدیم اون جا اگه چیزی تعارف کردن نخورید.))برایم جای سوال بود،ولی چیزی نپرسیدم ، رفتیم بالای ارتفاعی که عراقی ها کاملاً مسلط بودند، باهر زحمتی بود خودمان را رساندیم به سنگر اطلاعات ، تشنه بودم ، آب آوردندوکمپوت ، یاد حرف آقامهدی افتادم، لب نزدم ، مسیر خطرناک رسیدن به سنگرشان را که دیدم ، علت حرفش را فهمیدم ، نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما می خوریم ، نیروهایش مجبور شوند بیشتر توی دید دشمن رفت و آمد کنند.
#قسمت_بیستم
شب عملیات ، باران سختی گرفت. زمین پراز گل ولای شده بود، می رفتم سمت خط که حسن باقری ومهدی زین الدین را دیدم ، موتورشان گیرکرده بودتوی گل .مهدی پای برهنه موتوررا هل می داد، حسن نشسته بود پشت فرمان . رفتم جلو ، کمک کردم تا موتور در آمد، گفتم ((خسته نباشید، شما این جا چه کار می کنید؟ خطرناکه.))نگاهی انداخت وگفت((خسته نباشی رو باید به بسیجی هایی بگی که تو این گل ولای دارن می جنگن. ما اومدیم دست وپاشون رو ببوسیم.))
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_نوزدهم
رزمنده ها به یادندارندکه مجیداز رابطه ی برادری اش سوء استفاده کند. مجیداحترام خاصی برای آقا مهدی قائل بود؛ آخر او هم برادرش بود و هم فرمانده اش . برخی رزمنده ها عادت داشتنددر محوطه لشکر با دمپایی رفت و آمدکنند. یک روز آقا مهدی در صبحگاه اعلام کرد(( تردد با دمپایی ممنوع!)) مجیدهمان روز با دمپایی رفته بود اتاق فرماندهی . مجیدتا کانکس اطلاعات دوید. صورتش خیس عرق و رنگ پریده بود.گفت(( آقا مهدی من رو با دمپایی دید. طوری به م نگاه کرد که از خجالت تا این جا دویدم.))
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها