eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻هنگامی که به زیارت سلام الله علیها می‌رفت، دوست داشت که یک خلوت تنهایی داشته باشد و گوشه‌ای می‌رفت که کسی او را نبیند و دعا می‌کرد و شهادت می‌خواست و به آرزوی خود رسید. 📸شهید مدافع حرم🕊🌹 @parastohae_ashegh313
حــالا همــه مانــده بودنــد باوجود این اندازه عشــق و علاقه بین این دو، چگونه خبــر مــرگ بــرادر را بــه خواهــر بدهنــد. زن هــا بــا هــم مشــورت کردنــد و گفتند: «بگیم، برادرت تصادف کرده و حالش خوب نیست و کم کم خودش می فهمه، این جوری شوک بهش وارد نمی شه.» کسی پا پیش نمی گذاشت بگوید تا بالاخره یکی جرئت کرد و به خیال خودش حرف را لای پنبه گذاشت و ماجرا را گفت. مامــان اوّلــش جــا نخــورد. همیــن اندازه را هم باور نکرد و گفت: «حســین ایران نیســت که بخواد تصادف کنه.» خانم ها گفتند: «توی مأموریت خارج از کشــور هــم تصــادف رخ مــی ده.» مامــان یک بــاره ترکیــد و بــا گریــه گفــت: «بگیــد چی شده؟ برادرم مُرده؟!» وقتی سکوت خانم ها را دید، خودش را آن قدر زد که از هوش رفت. جای عمل روی ســینه اش خون آلود شــد و دوباره کارش به بیمارســتان کشــید و از آن روز خنده از لبانش رفت و روزبه روز پژمرده تر شــد. ناله می کرد و با گریه می گفت: «این خونه برای ما خوش یمن نبود. از وقتی به «چالۀ قام دین» اومدیم. روز خوش ندیدیم. از خدا می خوام برم پیش برادرم.» ایــران، افســانه، مــن و برادرانــم علــی و رضــا گریــه می کردیــم. دخترعمــه منصور دلــداری اش مــی داد و می گفــت: «خانم عــروس، پیــش بچه هــا از این حرفا نزن، دلشــون می شــکنه.» و راستی راســتی دل ما می شکســت و هرکدام یک گوشــه کِز می کردیم و ضجه می زدیم و چشم به راه آمدنِ آقا بودیم که پسرعمه _حسین_ با جیپ از تهران آمد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
مــادرم را «آجــی» صــدا می کــرد و بــا اینکــه دلش آشــوب و غم بــود امّا خودش را خونسرد نشان می داد. به محض اینکه رسید گفت: «آجی، از دکتر شمس وقت گرفتم، یه نسخه بریم پیشش.» مامان وقتی حسین را دید، آرام شد. اصلاً وقتی حسین آمد، همۀ ما که از گریه چشمانمان سرخ شده بود، آرام شدیم. حســین ماهی یک بار مادرم را برای شــیمی درمانی به تهران می برد و می آورد. دکتــر شــمس برخــلاف حــرف قبلــی اش که گفته بود. این خانم، بیســت ســال دیگر زنده است به حسین گفته بود: «با این غمی که به دل این زن رسیده، به حدی وضعش بحرانی شده که یکی، دوسال بیشتر زنده نمی مونه.» حسین حرف دکتر را به هیچ کس نگفت و هر بار که می آمد، می دید که مادرم ضعیف و ضعیف تر شــده و در ســی و پنج ســالگی مثل پیرزن ها، قدخمیده و زمین گیر شــده و به ســختی از جایش برمی خیزد. حســین کوتاه نمی آمد و با جدیّت مامان را سوار ماشین می کرد و به تهران می برد. کار به جایی رسید که زیر بغلش را می گرفتیم و چند بالش پشتش می گذاشتیم، لگن آب می آوردیم، تا وضو بگیرد. یــک روز داخــل حیــاط مشــغول شســتن ظرف هــا بودیــم. حســین بــا مــادرم خداحافظی کرد؛ که یک باره دیدیم مامان با پشتِ دست، به شیشه می کوبد و حســین را کــه در حــال رفتــن بــود، صــدا می زند. حســین برگشــت و باتعجب گفت: «آجی جان چرا بلند شــدی برات خوب نیســت!» ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده اســت. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 فیلمی کمتر دیده شده از حضور در خطوط مقدم جبهه نظامی علیه دشمن بعثی ♦️: «اینجا منبع و منشأ آن نور عظیمی است که در وسعت جهان جلوه کرده است و البته ناگفته پیداست که جبهه ها نیز نور خود را مدیون شمس ولایت اند، ولایت آل محمد صلوات‌الله علیهم اجمعین.» 🔸آیا نور وصف ناشدنی دیروز جبهه ها و نور امروز «» از چیزی به جز معارف ولایت معصومین (علیه‌السلام) و نائب بر حقشان سرچشمه می گیرد؟ @parastohae_ashegh313
🎧 روایتی است مستند و نمایشی از زندگی‌نامه و خاطرات آزاده‌ی » 🔸نوجوان هفده ساله ملایری «شهید احمد روستایی» در عملیات «مطلع‌الفجر» به اسارت دشمن بعثی درآمد. او مدت‌ها در زندان «الکرخ» عراق زندانی بود که در همان مکان نیز به شهادت رسید. اما هیچ‌کس از سرنوشت او آگاهی نداشت، تا اینکه در تفحص پیکر شهدا در زندان الکرخ، پیکر پاک این شهید والامقام بعد از ۳۵ سال پیدا شد و نزد خانواده‌اش بازگشت. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت های مادر شهید قنبری: 🌹 پسرم برای اسلام رفت و شهید شد ما اسلام و امام خمینی را ول نمی‌کنیم. ✨شادی ارواح پاک شهدا @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۴۹ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌹 🌹 🌹 🌷شادی_روح_شهدا_ @parastohae_ashegh313
🏿 آهسته سر بلند کردم و نگاهی به ابراهیم انداختم گلوله خورده بود به پهلوش و با سجده افتاده بود زمین توی اون لحظه فقط میگفت: زخمش رو بست و شروع کرد به تیر اندازی تا اینکه گلوله... @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسم
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاهم فاصله تا عراقی ها خیلی کم بود. ماشین که رد می شد، جاده را می گرفتند زیر آتش . نیروهای توی خط ، آب نداشتند. راننده تانکر راضی نمی شد برود . می گفت((ماشین رو ببینن می زنن.)) آخر هم نرفت. آقا مهدی خودش نشست پشت فرمان. زیر آتش دشمن آب برد برای نیروهایش. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
: 🕌 «مراقب باشید که مشهد را تنها با نام علیه‌السلام بشناسند» 📌 (مَهدے) شرح مسلمان شدنش را بـرای دوستانش این چنین بیان می کند: 🔆 در نیویورک که بودم، یک روز در کتابخانه قدم می زدم و کتاب ها را نگاه می کردم، چشمم به افتاد. کنج کاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آن را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم. 🔅 احساس کردم که این کلمات، کلماتی نورانی است و نمیتواند گفته بشر باشد، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. آن را امانت گرفتم تا بیشتر مطالعه کنم و هرچه بیشتر می خواندم احساس می کردم که آن را می فهمم و تعالیمش را قبول دارم. @parastohae_ashegh313
🌹شھادت سھمِ کسانے میشود کہ عالم را محضر خـدا میدانند و کسانے که عالـم را محضر خـدا بدانند گناه نمیکنند و شھدا اینگونہ‌انـد.. @parastohae_ashegh313
. رو کرد به حســین و گفت: «حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خســته باشــی و توی رانندگی خوابت ببره.» مامان ســفارش دیگری داشــت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم. از دور می دیدم که حســین ســرش را پایین انداخته و مامان من را نشــان می دهد، حالا آن قدر بزرگ شــده بودم که می توانســتم حدس بزنم چه می گویند حســین به ســمت حیــاط، ســر چرخانــد و یــک آن نگاهمــان بــه هــم گره خــورد و بلافاصله هر دو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشم های خیس، بدرقه اش کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
عمه خجالت می کشید که بگوید برای خواستگاری آمده ام. با اینکه سال ها ورد زبانــش، عروس خانــم بــود. امّــا به حرمت دایــی ام، خیلی نجیبانه با مادرم برخــورد می کــرد. حــرف کــه مــی زد ســرش پایین بود. حســین را نیــاورده بود و از طــرف او یــک حلقــۀ گران قیمــت و قشــنگ آورده بــود. عمه جوری از حســین پیش مادرم حرف می زد که گویی مادرم او را نمی شناسد. می گفت: «حسین مرد زندگیه، روزی ســه شــیفت کار می کنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیســت.» مادرم ســکوت کرده بود. ســکوتی که به ذایقۀ من، خیلی خوش نیامــد. عمــه اوصــاف حســین را بــا آب وتــاب همچنان می شــمرد و مادرم فقط گــوش می کــرد: «از قدیــم گفتــن، حــلال زاده بــه داییش می ره. حســین مثل دامُلا، دست ودل بازه، مهربونه، خونواده دوسته.» مــادر پــس از ماه هــا، لبخنــدی شــیرین زد. عمــه که تبســم و خوشــرویی را روی صــورت مــادرم دیــد، خودمانی تــر شــد و حــرف آخــر را زد: «همــۀ حرفــا که زدم یه طرف این حرف هم یه طرف که، حســین پروانه رو می خواد.» ســرانجام مادرم به حرف آمد و گفت: «شــاواجی، یه جور از حســین حرف می زنی انگارنه انگار خونه یکــی بودیــم و بچه هامــون بــا هــم بــزرگ شــدن. من به داداشــت گفتم که دو رکعــت نمــاز حســین بــه دنیــا می ارزه.» عمــه صورت رنگ پریدۀ مادرم را بوســید و بــا لحنــی امیدوارانــه پرســید: «دامُــلا هم که حرفی نــداره، داره؟» مادرم گفت: «من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن وســالی نداره، درســم که می خونه.» عمه می دانســت که پیش کشــیدن سن وســال و درس، حرف دل مادرم نیســت و شــاید فهمیده بود که به حرمت نظــر آقــام، نمی خواهــد زودی جواب مثبت بدهد. با خوشــحالی گفت: «حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا دامُلا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313