eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۴۹ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌹 🌹 🌹 🌷شادی_روح_شهدا_ @parastohae_ashegh313
🏿 آهسته سر بلند کردم و نگاهی به ابراهیم انداختم گلوله خورده بود به پهلوش و با سجده افتاده بود زمین توی اون لحظه فقط میگفت: زخمش رو بست و شروع کرد به تیر اندازی تا اینکه گلوله... @parastohae_ashegh313
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاهم فاصله تا عراقی ها خیلی کم بود. ماشین که رد می شد، جاده را می گرفتند زیر آتش . نیروهای توی خط ، آب نداشتند. راننده تانکر راضی نمی شد برود . می گفت((ماشین رو ببینن می زنن.)) آخر هم نرفت. آقا مهدی خودش نشست پشت فرمان. زیر آتش دشمن آب برد برای نیروهایش. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
: 🕌 «مراقب باشید که مشهد را تنها با نام علیه‌السلام بشناسند» 📌 (مَهدے) شرح مسلمان شدنش را بـرای دوستانش این چنین بیان می کند: 🔆 در نیویورک که بودم، یک روز در کتابخانه قدم می زدم و کتاب ها را نگاه می کردم، چشمم به افتاد. کنج کاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آن را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم. 🔅 احساس کردم که این کلمات، کلماتی نورانی است و نمیتواند گفته بشر باشد، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. آن را امانت گرفتم تا بیشتر مطالعه کنم و هرچه بیشتر می خواندم احساس می کردم که آن را می فهمم و تعالیمش را قبول دارم. @parastohae_ashegh313
🌹شھادت سھمِ کسانے میشود کہ عالم را محضر خـدا میدانند و کسانے که عالـم را محضر خـدا بدانند گناه نمیکنند و شھدا اینگونہ‌انـد.. @parastohae_ashegh313
. رو کرد به حســین و گفت: «حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خســته باشــی و توی رانندگی خوابت ببره.» مامان ســفارش دیگری داشــت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم. از دور می دیدم که حســین ســرش را پایین انداخته و مامان من را نشــان می دهد، حالا آن قدر بزرگ شــده بودم که می توانســتم حدس بزنم چه می گویند حســین به ســمت حیــاط، ســر چرخانــد و یــک آن نگاهمــان بــه هــم گره خــورد و بلافاصله هر دو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشم های خیس، بدرقه اش کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
عمه خجالت می کشید که بگوید برای خواستگاری آمده ام. با اینکه سال ها ورد زبانــش، عروس خانــم بــود. امّــا به حرمت دایــی ام، خیلی نجیبانه با مادرم برخــورد می کــرد. حــرف کــه مــی زد ســرش پایین بود. حســین را نیــاورده بود و از طــرف او یــک حلقــۀ گران قیمــت و قشــنگ آورده بــود. عمه جوری از حســین پیش مادرم حرف می زد که گویی مادرم او را نمی شناسد. می گفت: «حسین مرد زندگیه، روزی ســه شــیفت کار می کنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیســت.» مادرم ســکوت کرده بود. ســکوتی که به ذایقۀ من، خیلی خوش نیامــد. عمــه اوصــاف حســین را بــا آب وتــاب همچنان می شــمرد و مادرم فقط گــوش می کــرد: «از قدیــم گفتــن، حــلال زاده بــه داییش می ره. حســین مثل دامُلا، دست ودل بازه، مهربونه، خونواده دوسته.» مــادر پــس از ماه هــا، لبخنــدی شــیرین زد. عمــه که تبســم و خوشــرویی را روی صــورت مــادرم دیــد، خودمانی تــر شــد و حــرف آخــر را زد: «همــۀ حرفــا که زدم یه طرف این حرف هم یه طرف که، حســین پروانه رو می خواد.» ســرانجام مادرم به حرف آمد و گفت: «شــاواجی، یه جور از حســین حرف می زنی انگارنه انگار خونه یکــی بودیــم و بچه هامــون بــا هــم بــزرگ شــدن. من به داداشــت گفتم که دو رکعــت نمــاز حســین بــه دنیــا می ارزه.» عمــه صورت رنگ پریدۀ مادرم را بوســید و بــا لحنــی امیدوارانــه پرســید: «دامُــلا هم که حرفی نــداره، داره؟» مادرم گفت: «من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن وســالی نداره، درســم که می خونه.» عمه می دانســت که پیش کشــیدن سن وســال و درس، حرف دل مادرم نیســت و شــاید فهمیده بود که به حرمت نظــر آقــام، نمی خواهــد زودی جواب مثبت بدهد. با خوشــحالی گفت: «حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا دامُلا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🔰 شهيدی که تسبیح موجودات و جمادات را می شنید!!! 🌹شهيد عارف مسلک فرمانده محور عملیاتی لشکر ۴۱ ثارالله 🔹بعضی از دوستان خاص او اذعان دارند که او به معرفتی دست یافته بود که می‌ توانست از ضمیر افراد اطلاع یابد. 🔸تسبیح موجودات عالم را که خداوند در قرآن بر آن تصریح کرده است بشنود. 🔹با حسین برای شناسایی رفتیم وقت نماز شد اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. 🔸بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. 🔹پس از نماز دیدم حسین می‌ خندد به من گفت : می‌ خواهی یقینت زیاد بشه؟ 🔸با تعجّب گفتم: بله اما تو از کجا فهمیدی؟ 🔹خندید و گفت : چه‌ قدر؟ 🔸گفتم : زیاد. 🔹گفت : گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن. 🔸من همان کار را کردم شنیدم که زمین با من حرف می‌ زد و من را نصیحت می‌کرد. 🔹و می‌ گفت : مرتضی ! نترس عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. 🔸من و تو هر دو عبد خداییم اما در دو لباس و دو شکل. ⭕️ سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و... 🔹زمین مدام برایم حرف می‌زد سپس حسین گفت : مرتضی! یقینت زیاد شد؟ 🔸مرتضی می‌ گفت : من فکر می‌ کردم انسان می‌ تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد. 🏷راوی @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۵۰ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313