eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️ _آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم خبریہ❓ خانومم همینطورے گفتم چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم❓باشہ علے آقا باشہ... إ اسماء بخدا شوخے کردم باشہ حالا قسم نخور آخہ آدمو مجبور میکنے خب ببخشید نمیبخشم إ علے إ اسماء _فاطمہ اومد پیشمو.دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مـݧ غیبت میکنید❓بستہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم. _آخر هفتہ عقد اردلاݧ بو .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم _تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونـݧ و همونجا هم ثبتش کنیم لحظہ شمارے میکردم براے اوݧ روز حلقہ هامونو یہ شکل سفارش دادیم.علے انگشتر عقیق خیلے دوست داشت اما بخاطر مـݧ چیزے نگفت _مراسم اردلاݧ تموم شد و از هموݧ بعد عقد دنبال کارهاے عروسے بود.درس زهرا کہ تموم شده بود اردلاݧ بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد و مشکلے نداشتند. اما مـݧ و علے بخاطر درسموݧ مجبور بودیم عروسیموݧ و عقب بندازیم _بلیط قطار واسہ ۸صبح بود مشغول آماده کردݧ ساک لباساموݧ بودم علے یہ گوشہ نشستہ بود با لبخند نگاهم میکرد علے جاݧ چیہ باز اونطورے نگاه میکنے❓باز چہ نقشہ اے تو سرتہ ها❓ از جاش بلند شد و همونطور کہ میومد سمتم با خنده گفت هیچے یاد این شعره افتادم: "دوست دارم خنده ات را،چادرت را بیشتر هست زیبا سادگی از هرچه زیبا بیشتر ما دوتا_ماه عسل_مشهد-حرم، صحن عتیق عشق میچسبد همیشه،پیش آقا بیشتر..❗️ _خندیدم و گفتم حالا بزار ما عقد کنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمے کردم و گفتم:نکنہ میخواے ایـݧ سفرو ماه عسل و یکے کنے❓آره علے❓ خانومم.ماه عسل جاے خود مـݧ از الاݧ ب اوݧ روزها فکر میکنم. لبخندے از روے رضایت زدم و بہ کارم ادامہ دادم اسماء❓ جانم علے❓ ینے فردا میشے مال خود خودم❓ _مـݧ الانم مال خود خودتم.حالا هم برو استراحت کـݧ از سرکار اومدے خستہ اے. کمک نمیخواے❓ دیگہ تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم کارهام و تموم کردم اما خوابم نبرد بہ فردا فکر میکردم،بہ روزهایے کہ خیلے زود گذشت و روزهایے کہ قرار بود در کنار علے بگذره ولے اے کاش نمیگذشت.وقتے پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشہ و زمیـݧ از حرکت بایستہ هیییییی... _تو حال هواے خودم بودم کہ یکے دستشو گذاشت روشونم برگشتم علے بود إ بیدار شدے❓ آره دیگہ اذانہ خانوم.تو نخوابیدے❓،داشتم فکر میکردم _بہ چے❓ بہ تو علے همیشہ پیشم میمونے❓ معلومہ کہ میمونم.دستش و گذاشت رو قلبش گفت و تو صاحب قلب علے هستے مگہ میتونم بدوݧ قلبم نفس بکشم❓ حالا هم پاشو نمازموݧ قضا میشہ ها. _سجاده هامونو پهـݧ کردم و چادر نمازم سرم کردم. آقا شما شروع کنم مـݧ بہ شما اقتدا کنم با لبخند نگاهم کردو گفت:آخ چہ حالے بده ایـݧ نماز اللہ و اکبر... _واقا هم چہ نمازے شد اوݧ نماز انگار همہ ے فرشتہ ها از آسموݧ براے تماشاے ما اومده بود. "السلام و علیکم و رحمہ اللہ برکاتُ" بعد از تموم شدݧ نمازش دستشو آورد بالا و با صداے تقریبا بلندے دعا کرد خدایا شکرت کہ یہ فرشتہ ے مهربوݧ و نصیبم کردے قند تو دلم آب شد.صاحب قلب مردے بودم کہ قلبم رو بہ تسخیر درآورده بود. _سوار قطار شدیم پدر مادروها تو یہ کوپہ نشستـݧ مـݧ و علے و اردلاݧ و زهرا هم تو یہ کوپہ فاطمہ هم بخاطر امتحاناتش نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود کہ رسیدیم از داخل کوپہ گنبد طلا معلوم بود دستم و گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمہ کردم "السلام و علیک یا علے بن موسے الرضا" بغضم گرفت. _موبہ تنم سیخ شد و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے گونہ هام چکید علے دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضے کہ داشت شروع کرد بہ خوند.واے کہ چہ صدایے.دل آدمو بہ آتیش میکشوند. "آمده ام آمدم اے شاه پناهم بده" خدایا صداے مرد مـݧ،حرم آقا مگہ میشہ بهتر از ایـݧ دیگہ چے میخوام از ایـݧ دنیا بغض همموݧ ترکید و اشکاموݧ جارے شد قطار از حرکت وایساد بابا رضا اومد داخل کوپہ ما إ چیشده چرا گریہ کردید بہ احترامش بلند شدیم هیچے بابا رضا پسرتوݧ دلامونو هوایے کرد إ کہ اینطور.فقط براے خانومش از ایـݧ کارا میکنہ ها... _خجالت کشیدم و سرمو انداختم .. _نزدیک داروالعجابه نشستہ بودم و منتظر حاج آقایے کہ قرار بود عقدمونو بخونـہ بودیم. کلے عروس داماد مثل ما اونجا بود. همشوݧ دوست داشتـݧ عقدشونو تو حرم اونم تو همچیـݧ روزے بخونـݧ نسیم خنکے دروݧ محوطہ میوزید و بوے خوشے رو تو فضا پخش کرده بود. همہ جاے حرم و واسہ تولد آقا چراغونے کرده بودند علے دستمو محکم گرفتہ بود ادامه دارد... @parastohae_ashegh313
اسير مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان عمليات بر روي ارتفاعات بازي دراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد. فكر نمي كردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد. اما آن ها هيچ حركتي نمي كردند! طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند. 🌻🌻🌻 شايد هم فكر نمي كردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقي ها به افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه مي كردند! افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما مي آمد. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
✨﷽✨ 🌕 دل از این دنیا بر کنید تا هم‌صبحت خدا شوید، حُب دنیا را از دلتان بیرون کنید تا شوق به لقای خدا قلبتان را پر کند. از ظلمت‌گاه بیرون روید تا نور تقوی وجودتان را نورانی کند. 🌕 اگر معنویت می خواهید دست به‌ دامن امام حسین (علیه‌السلام) بشوید، نماز شب را بخوانید تا به مقام محمود برسید. 🔖بخشی از وصیتنامه ─┅═☁️🌙☁️═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═☁️🌙☁️═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜🌷⚜🌷⚜ 🌷⚜🌷⚜ ⚜🌷⚜ 🌷⚜ ⚜ ♥️ خدايا ! شاهد باش من تا آنجا ڪه توانستم در راه تو و در راه برقرارى اسلام ڪوشيدم و جانم را ڪه چيز ناقابلى بود به درگاهت در راه پيروزى اسلام هديه ڪردم . و اميدوارم ڪه اين هديه ناچيز را به درگاهت قبول ڪنى اى‌كاش صدها جان داشتم تا در راه امام حسين(علیه‌السلام ) و خط او و در راه پيروزى اسلام فدا ڪنم . تا با ريخته شدن خونم اسلام ‌را يارى و منافقين و شهيد ڪنندگان رهبران و خدمتگزاران اسلام را رسوا ڪنم . 📥سیره‌شهداےدفاع‌مقدس ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
🕊❤️ گفت : آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سؤال عجیب و غریبی بود ! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست 😢 گفتم : شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار . به صندلی‌اش اشاره کرد. گفت : آقای امینی ، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم ، نرسی🍃 ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست 🙃 آن وقت‌ها محل خدمت من ، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت : اگر توی پادگانت ، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه ؛☺️ از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمی‌آد!👌 @parastohae_ashegh313
بدی را نباید با بدی جواب داد: طی مدتی که ناصر در زندان بود فردی از منافقین با او در یک جا بود، این فرد موقعی که ناصر نماز می‌خواند، به ناصر فحش و ناسزا می‌داد، ناصر هم با کمال ادب با آن فرد برخورد می‌کرد. یکبار دوست ناصر ‌خواست آن منافق را کتک بزند ولی ناصر نگذاشت، می‌گفت بدی را نباید با بدی جواب داد. او فحش بدهد از من که چیزی کم نمی‌شود. بخاطر رفتار خوب ناصر در آن فرد دگرگونی ایجاد ‌شد و به صف انقلابیون پیوست 🌻🌻🌻 کار سنگین و روزه داری: ماه رمضان بود، در پالایشگاه مشغول کار بودیم که یکی از دستگاه‌ها خراب شد. ناصر که در تعمیرات فنی مهارت داشت با زبان روزه مشغول درست کردن آن شد. ما یک هندوانه آورده بودیم و می‌خوردیم. ناگهان دیدیم ناصر به طرف ما می‌آید، هندوانه را پنهان کردیم، ناصر هم فهمید اما روی خودش نگذاشت، سپس گفت: بلند شوید، دستگاه درست شد. @parastohae_ashegh313
مخالفت با رسوم غلط در ازدواج: معمولاً در عروسی‌ها رسم است که عروس را با بوق زدن و ساز و دهل و آواز به خانه داماد می‌برند، ناصر مخالف این کارها بود، می‌گفت: «در شروع زندگی گناه نکنید، سعی کنید عروس را با صلوات به خانه ببرید، ما نباید تابع رسوم غلط باشیم، بلکه باید برای دیگران الگو باشیم». 🌻🌻🌻 معلوم نبود عروسی بود یا عزا: روز ازدواج یکی از نزدیکان ناصر بود، در بین مردم دنبالش گشتم و سراغش را از دوستان گرفتم، آخر او را پیدا کردم، دیدم در اتاقی تنها نشسته و گریه می‌کند، گفتم چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ گفت:«مگه اخبار رو نشنیدی؟ شهید بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش شهید شده‌اند.» خلاصه دوستان دیگر هم شنیدند و آمدند پهلوی ناصر و شروع به گریه کردند، معلوم نبود عزاست یا عروسی؟ @parastohae_ashegh313
💠امام علی علیه السلام می فرمایند: ❤️ به راستی که خداوند برای گروهی کشته شدن را مقدر فرموده و برای دیگران مردن را.. هر گروه به همان سرنوشت که خداوند مقدر کرده است می رسد پس خوشا به سعادت مجاهدان راه خدا و کشته شدگان در راه طاعت او... 📚شرح نهج البلاغه جلد۳ ،صفحه ۱۸۴ ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
📩 باید برایِ خودمون بذاریم اگه فلان ڪار ڪه بهـ گناهـ نزدیڪهـ ولے حروم نیستــ رو انجام بدیم تا فاصـلهـ‌اے نداریم. ♥️🕊 @parastohae_ashegh313
❤ محبوب که شما باشی پای شما و‌محبتت که میان باشد در پاییزی ترین فصل سال، میان دلم می‌شود بهار! ┈┈••✾•🥀❤️🥀•✾••┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @parastohae_ashegh313
❤️ حاج حميد باقري ، همرزمش ، مي گويد : در عمليات رمضان بود كه اصرار كرديم مهدي مسئوليت قبول كند ، اما او قبول نكرد 😔 در اين عمليات بود كه دشمن تانك هاي جديدي را با شيوه خاصي- كه اسرائيلي ها آموزش داده بودند - وارد عمل كرد 😢 ابتكاري كه مهدي به خرج داد اين بود كه يك ماشين را برداشت و يك آر پي جي به همراه گلوله هايش را عقب ماشين گذاشت و با يك راننده نترس به قلب تانك ها زد كه اين ماشين همين طور مي چرخيد و مهدي چندين تانك را زد و اين امر باعث ايجاد روحيه در برادران شد 😁 @parastohae_ashegh313
اسير مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه مي كردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نمي خواد اين ها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاماً مشخص بود. ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. . 🌻🌻🌻 با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد. تمامي عراقي ها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي كرد و مي گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله مي كرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمي گنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. . ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ اےخداےبزرگ، اےبخشنده‌مهربان ! ❣ از تو عاجزانه مي خواهم ڪه خون ناقابل اين بنده حقير را به درگاهت قبول ڪنى و توفيق شهادت راهت را نصيبم ڪنى. كه اگر چنين نڪنى من در روز قيامت از تو و رسول ا.. و امام حسين (علیه‌السلام ) و شهيدان انقلاب اسلامى خجالت مى ڪشم . 🍃 ای خدا ! به جوانان اين ملت توفيق حفاظت و حراستش را عطا فرما و تنها راه پاسدارى اسلام وحدت مسلمين است و يك دل بودن و يك صدا بودن كه اگر خداى ناڪرده چنين نباشد ، شڪست پذير خواهيم بود ، چون تفرقه بود ڪه على (علیه‌السلام ) را 25 سال خانه نشين ڪرد و تفرقه بود ڪه امام حسين (علیه‌السلام ) را در صحراى ڪربلا تنها گذاشت. 📥سیره‌شهداےدفاع‌مقدس ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود. اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد... 🕊 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
سلام کردن به کوچکترها: روزی با ناصر از کوچه‌ای رد می شدیم. ناصر با وجود اینکه فرد شناخته شده‌ای بود به بچه هایی که از کنار او رد می شدند قبل از اینکه آنها سلام بگویند سلام می‌کرد. من به او گفتم چرا به این بچه‌ها سلام می‌کنی؟ گفت: سلام کردن به کودک و به گرمی جواب سلام او را دادن مایه حفظ شخصیت او می‌شود. ما که از پیامبر اکرم (ص) بزرگتر نیستیم پیامبر(ص) به ما یاد داده که پیش سلام باشیم حتی در سلام به کودکان. 🌻🌻🌻 توجه به بچه های یتیم: یکی از خصلت های خوب ناصر، توجه به بچه های یتیم و خانواده های آنها بود. بچه ی یتیمی بود که با توجه به اینکه این بچه پیش عمویش بود به او توجهی نمی کردند و آن زمان که مدرسه ها اصلاً  هزینه ای نداشت، او را به مدرسه نمی فرستادند . ناصر با آنخانواده صحبت کرد و اجازه او را برای مدرسه رفتن گرفت و برای او لباس و لوازم مدرسه فراهم کرد. آن بچه به نقل از مدیر، یکی از بهترین دانش آموزان مدرسه شد. @parastohae_ashegh313
سپاسگزاری از دیگران: یکی از کارهای بارز ناصر تشکر و سپاسگزاری از رفتار دیگران و در انجام دادن کارها بود. ناصر که رئیس ما بود بعد از هر جلسه با یاد آوری کارهای بچه‌ها از آنها تشکر می‌کرد. می‌گفت: اگر کارهای دیگران نادیده گرفته شود بتدریج شور و نشاطش به دلگیری و پژمردگی تبدیل خواهد شد. تشکر و قدردانی باعث می‌شود انگیزه‌های فرد دو برابر شود. 🌻🌻🌻 محصولاتتان را در میدان می‌فروشیم: یک روز با بچه‌های مساجد به کوه رفته بودیم، هنگام صبحانه ناصر گفت: یک عده از این باغدارها از اول سال کار می‌کنند و زحمت می‌کشند آخر سال دست رنجشان را به کسی دیگر می‌دهند و هیچ سودی نصیبشان نمی‌شود... سپس نظر همه را پرسید، نهایتاً گفت: بیایید به آنها پیشنهاد کنیم که ما به شما کمک می‌کنیم محصولاتتان را در میدان می‌فروشیم، پولش را هم به خودتان می‌دهیم. همه راضی و مصمم بودند و برای اینکار برنامه ریزی شروع شد اما بخاطر نداشتن امکانات و اعتبار مالی متاسفانه این کار انجام نشد. @parastohae_ashegh313
یک روز با 🌸شهید حبیب اله قربانی🌸به حمام عمومی رفتیم. از حمام که درآمدیم هوا کم کم داشت تاریک می شد. در خیابان خانمی را دیدیم که داشت گدایی می کرد. حبیب اله به نزدیکترین مـغازه رفت و برای پیرزن مواد غذایی خرید. زن با دیدن این صحنـه بسیـار برای او دعا کرد و گفت: فرزندانم از دیدن این همه خوراکی خوشـحال خواهنـد شد، خدا خیرتان بدهد برای چند روزی خیالم راحت شد. امیدوارم که خیـر از جوانی تان ببینید.. در راه که مـواد غذایـی را به خانه پیرزن می بردیـم او مدام برای حبیب دعا می کرد. شنیدم که حبیب آهسته زیر لب می گفت: دعا کنید به شهدا بپیوندم.
🅾 مؤمن! غیبت؟ ♨️ نه یک نفر، نه جمع دوستان، نه جمع فامیل،اجماع مؤمنین می‌گویند: عبدالمهدی نه خودش غیبت می‌کرد و نه می‌گذاشت گوش‌هایش با زبان دیگران آلوده به غیبت شوند! ❓ تا کسی شروع می‌کرد به حرفی که بوی غیبت می‌داد، عبدالمهدی سریع می‌گفت: مؤمن! غیبت؟ ❗️یک‌بار بچه های نیروی عقیدتی_فرهنگی دور هم نشسته بودند و تحليل کارها را می‌کردند، نامی آمد از یکی از دوستان که در جمع نبود. راجع به کار و برخورد او هم حرف زدند که عبدالمهدی گفت: حواستان هست که به بهانه تجزیه و تحلیل غیبت کسی را نکنید. 🚫 نمی‌گذاشت به بهانه درد و دل و صحبت دوستانه،غیبت بقیه نیروها را بکنند. 📕 منبع: "عبدالمهدی" ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─