eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بدی را نباید با بدی جواب داد: طی مدتی که ناصر در زندان بود فردی از منافقین با او در یک جا بود، این فرد موقعی که ناصر نماز می‌خواند، به ناصر فحش و ناسزا می‌داد، ناصر هم با کمال ادب با آن فرد برخورد می‌کرد. یکبار دوست ناصر ‌خواست آن منافق را کتک بزند ولی ناصر نگذاشت، می‌گفت بدی را نباید با بدی جواب داد. او فحش بدهد از من که چیزی کم نمی‌شود. بخاطر رفتار خوب ناصر در آن فرد دگرگونی ایجاد ‌شد و به صف انقلابیون پیوست 🌻🌻🌻 کار سنگین و روزه داری: ماه رمضان بود، در پالایشگاه مشغول کار بودیم که یکی از دستگاه‌ها خراب شد. ناصر که در تعمیرات فنی مهارت داشت با زبان روزه مشغول درست کردن آن شد. ما یک هندوانه آورده بودیم و می‌خوردیم. ناگهان دیدیم ناصر به طرف ما می‌آید، هندوانه را پنهان کردیم، ناصر هم فهمید اما روی خودش نگذاشت، سپس گفت: بلند شوید، دستگاه درست شد. @parastohae_ashegh313
مخالفت با رسوم غلط در ازدواج: معمولاً در عروسی‌ها رسم است که عروس را با بوق زدن و ساز و دهل و آواز به خانه داماد می‌برند، ناصر مخالف این کارها بود، می‌گفت: «در شروع زندگی گناه نکنید، سعی کنید عروس را با صلوات به خانه ببرید، ما نباید تابع رسوم غلط باشیم، بلکه باید برای دیگران الگو باشیم». 🌻🌻🌻 معلوم نبود عروسی بود یا عزا: روز ازدواج یکی از نزدیکان ناصر بود، در بین مردم دنبالش گشتم و سراغش را از دوستان گرفتم، آخر او را پیدا کردم، دیدم در اتاقی تنها نشسته و گریه می‌کند، گفتم چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ گفت:«مگه اخبار رو نشنیدی؟ شهید بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش شهید شده‌اند.» خلاصه دوستان دیگر هم شنیدند و آمدند پهلوی ناصر و شروع به گریه کردند، معلوم نبود عزاست یا عروسی؟ @parastohae_ashegh313
💠امام علی علیه السلام می فرمایند: ❤️ به راستی که خداوند برای گروهی کشته شدن را مقدر فرموده و برای دیگران مردن را.. هر گروه به همان سرنوشت که خداوند مقدر کرده است می رسد پس خوشا به سعادت مجاهدان راه خدا و کشته شدگان در راه طاعت او... 📚شرح نهج البلاغه جلد۳ ،صفحه ۱۸۴ ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
📩 باید برایِ خودمون بذاریم اگه فلان ڪار ڪه بهـ گناهـ نزدیڪهـ ولے حروم نیستــ رو انجام بدیم تا فاصـلهـ‌اے نداریم. ♥️🕊 @parastohae_ashegh313
❤ محبوب که شما باشی پای شما و‌محبتت که میان باشد در پاییزی ترین فصل سال، میان دلم می‌شود بهار! ┈┈••✾•🥀❤️🥀•✾••┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @parastohae_ashegh313
❤️ حاج حميد باقري ، همرزمش ، مي گويد : در عمليات رمضان بود كه اصرار كرديم مهدي مسئوليت قبول كند ، اما او قبول نكرد 😔 در اين عمليات بود كه دشمن تانك هاي جديدي را با شيوه خاصي- كه اسرائيلي ها آموزش داده بودند - وارد عمل كرد 😢 ابتكاري كه مهدي به خرج داد اين بود كه يك ماشين را برداشت و يك آر پي جي به همراه گلوله هايش را عقب ماشين گذاشت و با يك راننده نترس به قلب تانك ها زد كه اين ماشين همين طور مي چرخيد و مهدي چندين تانك را زد و اين امر باعث ايجاد روحيه در برادران شد 😁 @parastohae_ashegh313
اسير مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه مي كردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نمي خواد اين ها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاماً مشخص بود. ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. . 🌻🌻🌻 با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد. تمامي عراقي ها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي كرد و مي گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله مي كرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمي گنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. . ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ اےخداےبزرگ، اےبخشنده‌مهربان ! ❣ از تو عاجزانه مي خواهم ڪه خون ناقابل اين بنده حقير را به درگاهت قبول ڪنى و توفيق شهادت راهت را نصيبم ڪنى. كه اگر چنين نڪنى من در روز قيامت از تو و رسول ا.. و امام حسين (علیه‌السلام ) و شهيدان انقلاب اسلامى خجالت مى ڪشم . 🍃 ای خدا ! به جوانان اين ملت توفيق حفاظت و حراستش را عطا فرما و تنها راه پاسدارى اسلام وحدت مسلمين است و يك دل بودن و يك صدا بودن كه اگر خداى ناڪرده چنين نباشد ، شڪست پذير خواهيم بود ، چون تفرقه بود ڪه على (علیه‌السلام ) را 25 سال خانه نشين ڪرد و تفرقه بود ڪه امام حسين (علیه‌السلام ) را در صحراى ڪربلا تنها گذاشت. 📥سیره‌شهداےدفاع‌مقدس ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود. اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد... 🕊 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
سلام کردن به کوچکترها: روزی با ناصر از کوچه‌ای رد می شدیم. ناصر با وجود اینکه فرد شناخته شده‌ای بود به بچه هایی که از کنار او رد می شدند قبل از اینکه آنها سلام بگویند سلام می‌کرد. من به او گفتم چرا به این بچه‌ها سلام می‌کنی؟ گفت: سلام کردن به کودک و به گرمی جواب سلام او را دادن مایه حفظ شخصیت او می‌شود. ما که از پیامبر اکرم (ص) بزرگتر نیستیم پیامبر(ص) به ما یاد داده که پیش سلام باشیم حتی در سلام به کودکان. 🌻🌻🌻 توجه به بچه های یتیم: یکی از خصلت های خوب ناصر، توجه به بچه های یتیم و خانواده های آنها بود. بچه ی یتیمی بود که با توجه به اینکه این بچه پیش عمویش بود به او توجهی نمی کردند و آن زمان که مدرسه ها اصلاً  هزینه ای نداشت، او را به مدرسه نمی فرستادند . ناصر با آنخانواده صحبت کرد و اجازه او را برای مدرسه رفتن گرفت و برای او لباس و لوازم مدرسه فراهم کرد. آن بچه به نقل از مدیر، یکی از بهترین دانش آموزان مدرسه شد. @parastohae_ashegh313
سپاسگزاری از دیگران: یکی از کارهای بارز ناصر تشکر و سپاسگزاری از رفتار دیگران و در انجام دادن کارها بود. ناصر که رئیس ما بود بعد از هر جلسه با یاد آوری کارهای بچه‌ها از آنها تشکر می‌کرد. می‌گفت: اگر کارهای دیگران نادیده گرفته شود بتدریج شور و نشاطش به دلگیری و پژمردگی تبدیل خواهد شد. تشکر و قدردانی باعث می‌شود انگیزه‌های فرد دو برابر شود. 🌻🌻🌻 محصولاتتان را در میدان می‌فروشیم: یک روز با بچه‌های مساجد به کوه رفته بودیم، هنگام صبحانه ناصر گفت: یک عده از این باغدارها از اول سال کار می‌کنند و زحمت می‌کشند آخر سال دست رنجشان را به کسی دیگر می‌دهند و هیچ سودی نصیبشان نمی‌شود... سپس نظر همه را پرسید، نهایتاً گفت: بیایید به آنها پیشنهاد کنیم که ما به شما کمک می‌کنیم محصولاتتان را در میدان می‌فروشیم، پولش را هم به خودتان می‌دهیم. همه راضی و مصمم بودند و برای اینکار برنامه ریزی شروع شد اما بخاطر نداشتن امکانات و اعتبار مالی متاسفانه این کار انجام نشد. @parastohae_ashegh313
یک روز با 🌸شهید حبیب اله قربانی🌸به حمام عمومی رفتیم. از حمام که درآمدیم هوا کم کم داشت تاریک می شد. در خیابان خانمی را دیدیم که داشت گدایی می کرد. حبیب اله به نزدیکترین مـغازه رفت و برای پیرزن مواد غذایی خرید. زن با دیدن این صحنـه بسیـار برای او دعا کرد و گفت: فرزندانم از دیدن این همه خوراکی خوشـحال خواهنـد شد، خدا خیرتان بدهد برای چند روزی خیالم راحت شد. امیدوارم که خیـر از جوانی تان ببینید.. در راه که مـواد غذایـی را به خانه پیرزن می بردیـم او مدام برای حبیب دعا می کرد. شنیدم که حبیب آهسته زیر لب می گفت: دعا کنید به شهدا بپیوندم.
🅾 مؤمن! غیبت؟ ♨️ نه یک نفر، نه جمع دوستان، نه جمع فامیل،اجماع مؤمنین می‌گویند: عبدالمهدی نه خودش غیبت می‌کرد و نه می‌گذاشت گوش‌هایش با زبان دیگران آلوده به غیبت شوند! ❓ تا کسی شروع می‌کرد به حرفی که بوی غیبت می‌داد، عبدالمهدی سریع می‌گفت: مؤمن! غیبت؟ ❗️یک‌بار بچه های نیروی عقیدتی_فرهنگی دور هم نشسته بودند و تحليل کارها را می‌کردند، نامی آمد از یکی از دوستان که در جمع نبود. راجع به کار و برخورد او هم حرف زدند که عبدالمهدی گفت: حواستان هست که به بهانه تجزیه و تحلیل غیبت کسی را نکنید. 🚫 نمی‌گذاشت به بهانه درد و دل و صحبت دوستانه،غیبت بقیه نیروها را بکنند. 📕 منبع: "عبدالمهدی" ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _علے دستمو محکم گرفتہ بود. حاج آقا اومدݧ خطبہ رو خوندݧ ایـݧ خطبہ کجا،خطبہ اے کہ تو محضر خوندیم کجا. حالا دستم تو دست علے،تو حرم آقا باید بلہ رو میدادم. _ایـݧ بلہ کجا و اوݧ کجا آقا مهمونموݧ بودݧ ینے بر عکس ما مهموݧ آقا بودیم. بعد از خطبہ چوݧ حاج آقا آشنا بودݧ رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم حالا دیگہ هم رسما هم شرعا همسر علے شده بودم. _مـݧ وعلے دوتایے برگشتیم حرم و بقیہ براے استراحت رفتـݧ هتل. همہ جا شلوغ بود جاے سوزݧ انداختـݧ نبود بخاطر همیـݧ نتونستیم بریم داخل براے زیارت تہ حیاط روبروے گنبد نشتہ بودیم سرمو گذاشتم رو شونہ ے علے علے❓ جاݧ علے❓ یہ چیزے بخوݧ چشم. _"خادما گریہ کنوݧ صحنتو جارو میزنـݧ همہ نقاره ے یا ضامـݧ آهو میزنـ...یکے بیـݧ ازدحام میگہ کربلا میخوام یکے میبنده دخیل بچم مریضہ بخدا برام عزیزه بخدا دلاموݧ همہ آباد رسیده شام میلاد بازم خیلے شلوغہ پاے پنجره فولاد" باز دلمو برد با صداش .یہ قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رودستش _سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد. چرا دارے گریہ میکنے❓ آخہ صدات خیلے غم داره.صدات خیلے خوبہ علے مثل خودت بهم آرامش میده إ حالا کہ اینطوره همیشہ برات میخونم اسماء چند وقتہ میخوام یہ چیزے بهت بگم بنظرم الاݧ بهتریـݧ فرصتہ سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم _با تسبیحش بازے میکرد و سرشو انداختہ بود پاییـݧ چطورے بگم..إم..إم علے چطورے نداره بگو دیگہ دارے نگرانم میکنے ها چند وقت پیش اردلاݧ راجب یہ موضوعے باهام صحبت کرد و ازم خواست بہ تو بگم کہ با پدر مادرت صحبت کنے. چہ موضوعے❓ اردلاݧ در حال حاضر تو سپاه براے اعزام بہ سوریہ داره دوره میبینہ و چند ماه دیگہ یعنے بعد از عروسے میخواد بره باتعجب پرسیدم چے❓سوریہ❓زهرا میدونہ❓ آرہ قبول کرده❓ سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد علے یعنے چے اول زندگیشوݧ کجا میخواد بره اگہ خدایے نکرده یہ اتفاقے...ادامہ ےحرفمو خوردم _خوب حالا از مـݧ میخواد بہ مامانینا بگم❓ هم بگے هم راضیشوݧ کنے چوݧ بدوݧ رضایت اونا نمیره آهےکشیدم و گفتم باشہ خوشبحالش خوشبحال کے علے❓ اردلاݧ چیزے نگفتم،میدونستم اگہ ادامہ بدم بہ رفتـݧ خودش میرسیم _بارها دیده بودم با شنیدݧ مداحے درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش جمع میشہ همیشہ تو مراسم تشییع شهداے مدافع شرکت میکرد و... _براے شام برگشتیم هتل تو رستوراݧ هتل نشستیم چند دیقہ بعد زهرا و اردلاݧ هم اومدݧ بہ بہ عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما❓ چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلاݧ إ وا ببخشید سلام علے با ایما اشاره بہ اردلاݧ گفت کہ بہ مـݧ گفتہ _اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جاݧ ببینم چیکار میکنے دیگہ زدم بہ بازوش وگفتم و چرا همہ ے کارهاے تورو مـݧ باید انجام بدم❓ خندید و گفت:چوݧ بلدے برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضے اردلاݧ بره سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد دستم گرفتم جلوے دهنمو گفتم:جلل الخالق باشہ مـݧ با مامانینا میگم ولے عمرا قبول نمیـکنـݧ مامانینا وارد سالـݧ شدݧ اردلاݧ تکونم داد و گفت:هیس مامانینا اومدݧ فعلا چیزے نگیا... خیلہ خوب.. _موقع برگشتـݧ بہ تهراݧ شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلے سخت بود اما چاره اے نبود... _بعد از یک هفتہ قضیہ ے رفتـݧ اردلاݧ و بہ مامانینا گفتم ماماݧ از حرفم شوکہ شده بود زهرا روصدا کرد زهرا❓تو قبول کردے اردلاݧ بره❓ زهرا سرشو انداخت پاییـݧ و گفت بلہ ماماݧ جاݧ یعنے چے کہ بلہ واے خدایا ایـݧ جا چہ خبره❓حتما تنها کسے کہ مخالفہ منم در هر صورت مـݧ راضے نیستم بہ اردلاݧ بگو اگہ رضایت مـݧ براش مهم نیست میتونہ بره بعدشم شروع کرد بہ گریہ کردݧ _دستشو گرفتم و گفتم:ماماݧ جاݧ چرا خودتو اذیت میکنے حالا فعلا کہ نمیخواد بده اووووو کو تا دوماه دیگہ. _چہ فرقے میکنہ❓بره ی بلایے سرش بیاد مـݧ چہ خاکے بریزم تو سرم.الاݧ وضعیت ایـݧ پسر فرق میکنہ زݧ داره ،اول زندگیشہ. مادر مـݧ اولاکہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره... ادامه دارد... اما امشب بخاطر شمااا دوتاقسمت میزارم😍😍 ❤️💞❣💛💞💞❣💛❤️
❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤️ ❤️ _مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره... خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد _اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد. هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد. _اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره. دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد. _یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش. نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود آهے کشیدو با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت....و قطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد همموݧ شوکہ شدیم. _اردلاݧ دست مامانو بوسید،بغلش کرد و زد زیر گریہ از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود . همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید. _اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره. _میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ. اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش علے هم اصلا حال خوبے نداشت. _اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد. _تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ میشست و با کسے حرف نمیزد ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود _دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم.دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشو. وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود زنگ و زدم. _کیہ❓ منم فاطمہ باز کـݧ إ زݧ داداش تویے بیا تو پلہ هارو تند تند رفتم بالا وارد خونہ شدم و بلند گفتم سلااااااام سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا❓ اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتو❓ _چہ فرقے میکنہ‌‌❓ فرقے نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست❓ آره بالا تو اتاقشہ از پلہ ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگراݧ شدم درو باز کردم _علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علے آقا ساعت خواب❓ دانشگاه چرا نمیاے❓گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم❓ ببخشید همیـݧ فقط❓ببخشید❓ _آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش چیشده علے چیزے نیست _چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما هیچے اسماء رفیقم... رفیقت چے❓ رفیقم شهید شد... رفیقت کیههه😭😭😭 ادامه دارد.... @parastohae_ashegh313
《🌴》 - آدمایۍڪه‌خوب‌‌زندگۍ میڪنن،خوبم‌‌میمیرن بہ‌هیچۍدل‌‌نمیبندن‌حتۍٰجونشون!💔 •• @parastohae_ashegh313
نيمه شعبان جمعي از دوستان شهيد عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود. حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده! پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين اسيركيه!؟ گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم. به تردد خودروهاي عراقي دقت كردم. وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من مي آمد. ســريع رفتم وسط جاده، افسر عراقي را اسير گرفتم و برگشتم. بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــام زمان(عج) ولي بعد، از حرف خودم پشيمان شدم. . 🌺🌺🌺🌺 گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان(عج). همان روز بچه ها دور هم جمع شديم. . از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد: بهترين فرمانده هان در جبهه را چه كساني مي داني و چرا؟! ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچه هاي ســپاه هيچكس را مثل محمد بروجردي نمي دانم. محمد كاري كرد كه تقريباً هيچكس فكرش را نمي كرد. در كردســتان با وجود آن همه مشــكات توانســت گروه هــاي پيش مرگ كــرد مســلمان را راه اندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند. در فرمانده هان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا