#قسمت123
آقام که از پروانه حرف می زد یاد حرف های خانم معلّم و قصۀ سوختنِ پروانه افتادم. گفتم: «من از اسم پروانه خوشم نمی آد!» آقا گفت: «تو یه اسم دیگه هم داری که هیچ کس نداره!» باهیجان پرسیدم: «چه اسمی؟» گفت: «سالار!» گفتم: «سالار دیگه چیه؟» گفت: «سالار یعنی مرد، یعنی مدیر، یعنی شیردختر، یعنی سرور همۀ دخترها!» گاهی اوقات یک حسّ پســرانه توی خودم داشــتم و از این تعریف ها خوشــم می آمد. او هم رگ خواب من دستش بود. مرا از سنّم بزرگ تر می دید و می گفت: «ایــران از همــه مظلومتــره، پروانــه از همه ســالارتره، افســانه از همه رؤیایی تره!» این تعریف های آقام، به حدی به دلم می نشست که دوست داشتم همه به جای پروانه، ســالار صدایم کنند. او مثل یک روانشــناس باتجربه، حال درونی ام رامی فهمید. گاهی می گفت: «امروز با مامانت برو سبزه میدون، خرید کن» مامان می گفت: «پروانه بچه س، هوا سرده، از این کارها بلد نیست!» پا به زمین می زدم و اصرار می کردم که «اصلاً سردم نمی شه، خیلی هم خوب بلدم» آقام حظ می کرد و می گفت «سالار، مردِ خونه س.» سوار دُرشکه می شدیم و فاصلۀ خانه تا میدان تره بار _سبزه میدان _ را می رفتیم و زنبیلمــان را از ســبزی و میــوه پــر می کردیــم. مثــل آدم بزرگ ها یکــی از زنبیل ها را می گرفتم و ســعی می کردم راســتی راســتی ســالار باشــم و کم نیاورم. صورتم از ســرما، گُل می انداخــت و مثــل لبــو می شــد امّــا به روی خــودم نمی آوردم. وقتی برمی گشتم، مامان برای آقا تعریف می کرد که «پروانه، چنین و چنان کرد» آقام هم باد به غبغب می انداخت و می گفت: «گفتم که پروانه، سالار همۀ دختراس.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت124
کلاس اوّل تمــام شــد و تابســتان رســید و مــن همچنــان درحال وهــوای ســالاری بودم. ســطل را برمی داشــتم و از درخت توت وســط حیاط بالا می رفتم. مادرم نگران می شد از «سیزان»1 بیرون می آمد و می گفت: «پروانه! بیا پایین، می ترسم به خاطر چارتا توت بیفتی خدای نکرده دست وپات بشکنه.» می شنیدم که عمه از داخل سیزان به مامانم می گوید: «خانم عروس، از وقتی که برادرم به پروانه گفته، ســالار، راستی راســتی باورش شــده که مرد شــده و کارهای مردانه می کنه.» مامانــم جــواب مــی داد: «نــه عمه جــان، نقل این حرفا نیســت، قبــل از این حرفا، پروانه از همون کودکی پاهاش یه جا بند نمی شد، مگه یادت نیست رفتیم مشهد توی حرم امام رضا گُم شد؟!» من بی خیال این نصیحت ها، همان بالای درخت، دامنم را پر از توت می کردم و توی ســطل می ریختم. ایران و افســانه هم پای درخت، توت های اضافی را جمع می کردند. گاهی با غیظ و غرور می گفتم: «اونا کثیفن، خوردن ندارن.» حیاط با قلوه سنگ فرش شده بود. وسط حیاط، یک چاه بود که با ریسمان و دلو، از آن آب می کشیدیم امّا فقط برای خوردن. مادرم خیلی اهل آب و آب کشی بود.ب رایش ستنل باس ها،ب هح وضو ح یاطو د لوچ اه،ر اضین می شد.ل باس هار ا توی تشت می ریخت و با مریم خانم می رفت سر چشمه کبود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
📌 کلام شهید:
«نماز اول وقت را رها نکنید.»
🔹 ایشان قبل از انقلاب هرجایی که بودند و اذان میشنیدند، خودشان اذان میگفتند و همانجا نماز میخواندند.
◇ بعضی از وقتها در مراسمات عروسی که تازه در تالارها انجام میشد، آقا سید میدانست که نباید آنجا برود، ولی برای اینکه جو را عوض کند،
◇ آنجا میرفت و با صدای بسیار زیبایشان شروع میکردند، اذان گفتن و جو را عوض میکردند و آنقدر این اذان زیبا بود که همه لذت میبردند و گوش میدادند.
شهید #سیدمجتبی_هاشمی
#نماز_اول_وقت_
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#درمحضرشهدا
🎙#شهیدبابکنوری:
♦️ما اینجا هستیم تا داعشی های تکفیری وارد خاک ما نشن، ما اینجا هستیم تا از ناموس خودمون دفاع کنیم، از اعتقادات خودمون دفاع کنیم، شما هم نگید مدافع بشار، ما مدافع حرمیم، ما مدافعان ناموس کشورمونیم...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- سی ویکم
تارسیدیم گفتند((فرمانده دستور داده کسی روی خط الراس نره)) صبح که شد، چشم باز کرده و نکرده ، نگاهم افتاد به جوانی کم سن وسال ، رفته بود بالای خط الراس وبا دوربین منطقه را برانداز می کرد. با حرص سرش داد زدم (( بیا پایین اخوی ، می خوای همه مون رو به کشتن بدی؟)) نگاهی کردو پرسید((عصبانی هستی ؟)) جواب دادم ((چرا نباشم؟ از گردان ۱۸۰ نفره مون خیلی ها شهید شدن.)) گفت ((کدوم گردانی؟)) گفتم ((ضدزره)) خندید((پس بچه تهرانی؟)) کفری شدم از سوال کردن هایش .گفتم ((شلوغ بازی نکن بیا پایین.))سرو صدا که بلند شد، بچه ها از سنگر زدند بیرون . تا آمدپایین یکی از بچه ها بغل گرفت و بوسیدش ، پیشانی ام را بوسیدو گفت ((خسته نباشی .بچه های شما خوب عمل کردن.)) وقتی رفت گفتند(( حتماً نشناختیش که هرچی از دهنت در اومد بهش گفتی؟)) پرسیدم ((مگه کی بود؟ )) گفتند((آقا مهدی زین الدین، فرمانده لشکر.))
#قسمت- سی و دوم
رفتم پای یکی از قبضه های ۱۲۰ برای سرکشی عراق ، زمین و زمان را به هم دوخته بود. نگاه کردم به بچه ها ، دیدم حسابی سرحالند و قبراق ، پرسیدم ((چه خبر؟)) گفتند((آقا مهدی این جا بود. زیراین آتیش سنگین اومده بود سربزنه . چند دقیقه ای نشست؛ احوال پرسی کردو رفت.)) تنهایی با موتور آمده بود.
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
قسمت۲۹و۳۰👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26572
#فرمانده_قلب_ها
◈🌹◈
✦ همیشه به ما سفارش #حجاب میکرد؛
میگفت: اگه میخواید قیامت، جلوی #حضرتزهرا سلاماللهعلیها روسفید باشین، نبـــاید گوش به حرف دیگران بدید و روی مُـــد رفتار کنین،
نباید بگید عُرف جامعه فلان حرف رو میگه یا
فلان چیز رو میخواد،
باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت
زهرا سلاماللهعليها، ببینین اونها چی میگن،
همون کار رو بکنین.
✍🏻به روایت مادر
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان
#زن_عفت_افتخار
#اللهمعجللولیکالفرج
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
شهیدی که به"#شهید_زهرایی"معروف است. 💚 وقتی نام مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها را بر زبان می آورند، قدرت تکلم را از دست می دهند... #امامخامنهای(حفظه الله تعالی): بگو که با او در ارتباط بودی.. چرا حرف نمیزنی...؟😭 #شهید_محمد_اسلامی_نسب #اللهمعجللولیکالفرج @parastohae_ashegh313
من ادواردو نیستم 2.mp3
15.43M
#کتاب_صوتی 🎧
📙من_ادواردو_نیستم
قسمت 2⃣
#شهیدمهدیآنیلی
#اللهمعجللولیکالفرج
┈┄┅═✾◄🌹►✾═┅┄┈
قسمت 1 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26581
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ شهید نظر میکند به وجه الله...
🌷خوشا آنانکه با نظر به وجه الهی از بند تعلق ها رهیده؛ آزاد و رها به ملکوت اعلی سفر کردند. خوشا مسافران این معراج که معنای مجسم ایمان شدند.🕊
#استوری
#شهیدمهدیایمانی
🌹شبتونشهدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۳۳
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
033-baghare-ar-parhizkar.mp3
1.19M
ترتیل
قاری:استاد پرهیزکار
#صفحه_۳۳ #بقره
#سوره_۲ #جزء_۲
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهید_ماشاءالله_پیل_افکن
شادی_روح_شهدا_#صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
آنقدر بہ شما فکرمے ڪنم
تافـــــکرے
بہ حـــــالم ڪنید
#روزتون معطر با یاد شهدا❤️
#مصطفی رسول هادی دلها 💔
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت - سی و سوم
باکارکردنم بیرون از خانه مشکلی نداشت؛ اما انقلاب فرهنگی که به دانشگاه ها رسید، گفت(( اول درست رو ادامه بده ، بعداگر خواستی شروع به کارکن .طوری هم برنامه بریز که کار کردنت به خانواده لطمه نزنه . این تشخیصش با خودته ، من دخالتی نمی کنم.))
#قسمت- سی و چهارم
رفتیم سوریه ، وضعیت بدِحجاب ، بچه ها را ناراحت کرد؛ مهدی را از همه بیشتر.
- این طور نمیشه ، من باید یه کاری بکنم .این کشور مثلاً اسلامیه؟
- آخه چکار می تونی بکنی؟
- یه نامه می نویسم برای مسئولین سوری. بی معطلی ، با آیات قرآن و احادیث ائمه (علیهم السلام) یک نامه سه چهار صفحه ای نوشت ، روز حرکت توی فرودگاه ، دادش دست یکی از مامورین امنیتی وگفت ((بدید مسئولین حتماً بخونندش.))
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#درمحضرشهدا
🎙#شهیدپازوکی
صوتی ماندگار از #سردار_شهید_اسدالله_پازوکی
📌اطاعت محض از امام ،
📌عملیات برای رضای خدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت125
مریم خانم چند تا بچّه یتیم داشت و برای تأمین هزینۀ بچه هایش، مجبور بود لباس های مردم را جمع کند و بشوید. مادرم پابه پای او سرِ چشمه می رفت و لباس ها را می شست، با این حال باز هم به او، هم دستمزد می داد و هم لباس و برنج و چای و قند. حیــاط بــزرگ خانه مــان، برخــلاف بچه هــای هم سن وســال، مــا را از رفتــن بــه کوچــه بی نیــاز می کــرد. تفریــح بیرونمــان به غیــر از خریــد همراه با مادر، جلســۀ قرآنِ زنانه ای بود که نوبتی توی خانه ها می چرخید. پنج شــنبه ها، روضــۀ خانگــی داشــتیم. خانــوادۀ مــا، بــا عمــه و بچه هایش و دو خانوادۀ آن طرف حیاط، جمع می شدیم، حاج آقا ملیحی می آمد و اوّل احکام می گفت، بعد آیه ای را تفسیر می کرد، دست آخر هم نوبت به روضه می رسید که خانم ها چادرهایشان را روی صورتشان می انداختند و آرام آرام گریه می کردند. روضه را مثل قصه دوســت داشــتم. هر بار قصۀ یک نفر برایم جالب می شــد. یــک روز قصــۀ حضــرت علی اصغــر، یــک روز حضــرت علی اکبــر، یــک روز حضرت قاسم و یک روز هم قصۀ حضرت زینب. حاج آقــا ملیحــی وقتــی گریــه می کــرد صداش توی گریه هاش گُم می شــد، یادم هست یک بار شعری خواند که چون تویش سالار بود، توی ذهنم ماند. گوشوارۀ شعر، این سه کلمه بود؛ «حسین سالارِ زینب»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت126
وقتــی حاج آقــا ملیحــی می رفــت، عمه و مامان را ســؤال پیــچ می کردم، از معنی شــعر می پرســیدم، از ماجرای کربلا و شــام، از شــهادت امام حســین، از اسارت خانــواده اش... عمــه بغلــم می کرد و می گفت: «پروانه جان، بزرگ شــدی، بیشــتر معنی این حرفا رو می فهمی» و به جای پاسخ به سؤالاتم از پدربزرگ و مادربزرگم، تعریف می کرد که چقدر عاشق اهل بیت بودند، وقتی به کربلا می رفتند یک ماه می ماندند و می گفت که این روضۀ اهل بیت، ســفره ای اســت که از زمان جدّ تو در خانۀ ما افتاده است و مبادا بعد از ما تعطیل شود. مدرسه ها باز نشده و به کلاس دوم نرفته بودم که آقام از خرمشهر آمد. باز هم مثل همیشه اوّل سهم عمه و بچه هایش را کنار گذاشت و بعد سوغاتی های ما را داد. برای من یک شلوار چرمی پوست ماری خال خال آورده بود که وقتی پوشیدم، بیشتر احساس «سالاری» کردم. آقا هدیه هامان را که داد، سری به عمه ام زد. مادرم با شوق و شوری که به خاطر آمدن آقام داشت، گفت: «دخترها، آقاتان دوست داره، غذا رو پشت بام بخوره، برید بالا تا من شام رو حاضر کنم.» آقا یک چراغ نفتی 9 فتیله ای آورده بود که خیلی اعیانی به حساب می آمد. امّا مادرم عادت داشت غذا را روی اجاق داخل مطبخ، بپزد. اجاق سینۀ دیوار، با گِل و آجر بالا آمده بود. زیرش با گُپّه های هیزم خُشک و خردشده، داغ می شد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313