💔
شهیدی که نام و هویتش به امام جواد علیهالسلام گره خورده
وقتی جواد به دنیا آمد به آقا اباعبدالحسین(ع) گفتم پسرم را به تو سپردم و او را نذر امام حسینش کردم و به یاد امام رضا (ع) که نام فرزندش را جواد گذاشته بود نام جواد را بر او نهادم و گفتم او را جواد نامیدم تا غلام امام رضا (ع) شود.
امام رضا(ع) خواست تا تهران برای پابوسی پسرم بروم. از خداوند میخواهم صبری به من و پدرش بدهد که این چهار روز دنیا را پشت سر بگذاریم.
جواد میهمان امام حسین(ع) است و حالا که در تهران به خاک سپرده شده نظرمان هست که همان جا که خودشان خواستند باقی بمانند.
خوشحالم که در سالروز شهادت امام جواد(ع) خداوند جوادم را که هم نام با میوه دل حضرت رضا(ع) است را به من برگرداند.
این شهید متولد سال 48 و اعزامی از سپاه پاسداران است که در تاریخ 28 تیر سال 66 در جزیرهی مجنون به شهادت رسیده و سال 90 به عنوان شهید گمنام در محوطه دانشگاه صدا و سیما به خاک سپرده شد.
دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه میدهیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
راوی: پدر و مادر #شهید_جواد_نظام_دوست
#شهید_گمنام
شهادت_امام_جواد
@parastohae_ashegh313
#شهیدیحییرحمانیانکوشککی:
🔸 به نماز جماعت اهمیت دهید که یدالله مع الجماعه. حداقل در روز یک بار نمازتان را با جماعت بخوانید.
#نماز_اول_وقت #سیره_شهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📗کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- پنجاه و پنجم
شام نخورده بود. سریع سفره را پهن کردم . غذا را که آوردم، صدای لیلا بلند شد.تا آرامش کنم و برگردم سرسفره طول کشید. وقتی برگشتم دیدم دست به غذایش نزده ؛ صبر کرده بود باهم شام بخوریم.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت168
پاییز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشم نوازِ برگ های زرد و سبز و سرخ روی درختان را. باد لای شاخ و برگ درختِ بلندِ بیدِ جلوی خانه، می پیچید و درخت را از برگ می تکاند و کف حیاط، از حجم برگ ها پر می شد. مریض بودم و بی رمق و بی حال، نزدیک ظهر بود که عمه گوهر برای احوال پرسی آمد. دید که سرحال نیستم، آستین بالا زد و برای نهار آش گذاشت. پیازداغ و نعنا را که روی تابه به هم زد، ناخواســته دلم به هم خورد. نخواســتم مادرشــوهرم را نگــران کنــم. امّــا او بــا نگاه نافذ، به چشــمانم خیره شــد و گفــت: «پروانه جان، مژه هات کنار هم، جُفت شده، تو می خوای مادر بشی و من صاحب نوه»1 و بغلم کرد و صورتم را بوسید. حسّ مادرانگی، حسّ خوبی بود که برای اولین بار تجربه می کردم. حسین هم رســید. صدای ســایش پای حســین روی برگ ها که آمد، خجالت کشــیدم و به اتاقم رفتم. عمه ســلام کرده، نکرده خبر را به حســین داد اوّلش باور نمی کرد. یکه خورد و آمد سراغم و پرسید: «مامان راست می گه؟» گفتم: «عمه گوهر همیشه راست می گه.» هرچقدر رنگ من سفید و شاید زرد بود، صورت حسین از شوق و شعف سرخ و برافروخته شد. و در پوست خود نمی گنجید، گفت: «پروانه، از امروز شما، دو نفرید، باید بیشتر مواظب خودت باشی.» پرسیدم: «درس و دبیرستان چی می شه؟» گفت: «تا وقتی که تونستی، مدرسه برو درست رو بخون.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت169
دبیرســتان شــاهدخت درس می خوانــدم و از میــان همکلاســی ها بــا خانــم مصداقی و زهراکار بیشــتر ارتباط داشــتم. برادر زهراکار را ســاواکی ها دســتگیر کرده بودند و خودش هم زمینۀ انقلابی داشت او از من کتاب می خواست و من از حسین. حسین به غیر از دادن اسلحه به شکل مخفیانه به انقلابیون، کتاب و اعلامیه هم توزیع می کرد. وقتی که موضوع را مطرح کردم، پرســید: «دوســتات قابل اعتماد هستن؟»گفتم: «آره، برادر یکی شــونو ســاواک دســتگیر کرده، هردوشــون مطمئن هستن.» و برایشان کتاب های شریعتی و مطهری را بردم. چهــار ماهــه شــده بــودم و نــوزادم در شــکمم می جنبیــد. امّــا مثــل گذشــته کار می کــردم. مشــکل آب آشــامیدنی اصلی تریــن، درد ســر آن روزهــای زندگــی من بود. هنوز با دلو از چاه آب می کشیدم. وقتی ریسمان را به ته چاه رها می کردم. صدای تالاپی می آمد چین به صورت آب می افتاد و کمتر از یک دقیقه طول می کشید تا دلو، پر از آب شود. ریسمان را، چپ راست با دست بالا می کشیدم. تا دلو به لب چاه برسد، جانم درمی آمد. حسین که می آمد، دعوایم می کرد که «به خاطر بچّه ت هم که شده از چاه آب نکش.» و خودش دبه ها را از چاه پر می کرد. یک روز، یکی از همسایه ها، صحنۀ آب کشیدن با دلو را دید. دلش سوخت و گفت: «موتور چاه ما سالمه، هر وقت خواستی بگو، موتور رو روشن کنم و آب بردار، فقط به شوهرت بگو، 07 متر شیلنگ بخره.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت170
موضوع را با حسین در میان گذاشتم، به خاطر سلامتی من و بچّه ام پذیرفت. فقط شرط کرد که همسایه، پول آب را حساب کند. 07 متر شیلنگ خرید. حالا شیلنگ داشتیم امّا آب از شدّت سرما توی شیلنگ یخ می زد و شوهر همسایه شیلنگ را می برد توی حمام زیر شیر آب داغ می گرفت تا یخش باز شود. سرما و برف و کولاک به اوج رسید و من پا به ماه بودم داخل اتاق را با چراغ نفتی علاءالدّین گرمم ی کردم. گاهیف تیلۀچ راغ، کزم ی کردو م ی سوخت.ت اس وختگی فتیله را با قیچی بگیرم، اتاق از سرما، زمهریر می شد و شیشه ها از تو یخ می زد. با ناخن، روی شیشه، شیار می انداختم تا از لابه لای خط ها، هم برف هایی را ببینم که تا پشت درِ خانه، بالا آمده بودند و هم قندیل های یخی را که با نوک تیزشــان، از زیر ســقف شــیروانی خانه های روبه رو، آویزان بودند و چشــم به در می دوختم تا حسین کلید بیندازد. تا می رسید، پارو برمی داشت و از همان جلوی در شروع می کرد. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. و نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد و می گفت: «فقط زینب، باید توی دل شما تکان بخوره.»من اســم الهه را برای فرزندم انتخاب کرده بودم و حســین زینب را. می گفت: «زینب یعنی زینت پدر و اگه برادری بعد از او خدا به ما داد، بشه سنگ صبور برادر.» من هم قبول کردم. زینب کهب هد نیا آمد،ح سینس را زپ ان می شناخت،م ی گفت:« درسته ک هپ روانه ای، امّا من باید به دور تو بچرخم» و به دور من می چرخید امّا این شادی و شور بیست روز بیشتر دوام نداشت. زینب، مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد. آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره وتار شد که در کنار گل پرپر شده مان، سر به روی شانه های هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
📛 جنایت اسپایکر...23 خرداد 93
#شهیدسردارقاسمسلیمانی :
‼️در هیچ دورهای از تاریخ، در زمان بربرها و تاتارها، حتی در حمله مغول، تاریخ شاهد این همه خشونت، توحش و سختی نبوده است.
2200 نفر از جوانان دانشکده اسپایکر عراق را دست بسته سربریدند و تیرباران کردند، هزاران زن و دختر ایزدی را بین خودشان به حراج گذاشتند و طفل نوزاد را از بغل مادرش جداکرده و جلوی چشم مادر سوزاندند.
نباید این فتنههای بزرگ و خانمان سوز را با سیاست خلط کرد. نباید حرفهای ناروا از روی ترس زد، ما که در حال رفتن هستیم اما این تاریخ است که این دوره را برای آیندگان شرح خواهد داد.
🔻اسپایکر نام پایگاه هوایی در تکریت که داعش با همکاری بعضی عشایر خائن به آن حمله کرد وبیش از 2000 دانشجوی جوان آنرا که اکثرا هم شیعه بودند اعدام کرد...🥀
یادهمه شهدای مظلوم گرامی
🌷هدیه کنیم صلواتی نثارارواح مطهرشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#الالعنتاللهعلیقومالظالمین
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
✖️موقع گناه یه لحظه تصور کنید
#امام_حسین ( علیهالسلام) داره نگاهتون میکنه
بازم به گناه کردن ادامه میدین؟
🥀🥀.....
#حاج_حسین_یکتا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💠 #نماز_دهه_اول_ماه_ذی_الحجه
🗓به مدت 10 شب
🔻کیفیت خواندن نماز
🔸«#مابین_نمازمغربوعشاء دو رکعت نماز بجا آورد، در هر رکعت پس از حمد، سوره توحید و سپس آیه ۱۴۲ از سوره اعراف را می خواند:
🔹«وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثینَ لَیْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ میقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعینَ لَیْلَةً وَ قالَ مُوسى لِأَخیهِ هارُونَ اخْلُفْنی فی قَوْمی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبیلَ الْمُفْسِدین»
✅ در روایتی که در کتاب اقبال الاعمال نقل شده، امام باقر علیه السلام به فرزندش امام صادق علیه السلام سفارش کرده که این نماز را در دهه اول ذی الحجه ترک نکند، چرا که اگر آن را در این دهه بخواند در ثواب حاجیان شریک خواهد بود، هرچند که به حج نرفته باشد.
📚 سیدبن طاووس، الاقبال، ۱۴۰۹ق، ج۱، ص۳۱۷
🌷هدیهبهارواحطیبهشهدا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
پرنده بیقرار۴ .mp3
25.16M
#کتاب_صوتی🎧
📘پرنده_بیقرار
قسمت 4⃣
#شهیدمصطفیچمران
#اللهمعجللولیکالفرج
┈┄┅═✾◄🦋►✾═┅┄┈
قسمت3 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27054
💔
حرف آخر....
عجب از ما واماندگان ِ زمینگیر...
خدایا
بال پرواز بده🕊
روح زمینگیر مرا⛓
#شبتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۵۵
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
🌹شادی روح مطهر شهدا_#صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📗کتاب ستارگان حرم کریمه #قسم
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- پنجاه وششم
خیبرکه تمام شد؛ سال جدیدبود. کادر واحدهاو گردان ها را جمع کرد و جلسه ای گرفت. می خواست برای تشکر از زحمت های شان به همه هدیه بدهد.یکی بلند شد هدایا را پخش کند، اجازه نداد. خودش یکی یکی هدیه ها را داد دست بچه ها ؛ یک رادیو جیبی دو موج و ده تومان پول.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد..
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍مثل علی ؛ مثل فاطمه و #شهید_عشق ؛ #سردارشهیدعلیشفیعی که به فاصله ی کوتاهی بعد از #ازدواج با همسرش فاطمه کیانی به شهادت رسید.
🍃دیدم با لباس سپاه آمد حالا عاقد آمده مهمانها آمدهاند این پسر لباس دامادی نپوشیده.
پرسیدند: چرا لباس دامادی نپوشیدی؟
🌷گفت: این لباس چه عیبی دارد؟ نگاه کن چقدر قشنگ شدم؟
گفتم: یعنی یه امشب هم نمیخواهی این لباس سپاه را دربیاوری؟
گفت:نه.
پرسیدم: رفتی سلمانی؟ خندید و گفت: بچهها سرم را اصلاح کردهاند.
پرسیدم: سلمانی بود مگر؟
🌷گفت: توی جبهه سر بچهها را صاف و صوف میکرد.
خوب نگاهش کردم و دیدم کار ؛ کار سلمانی نیست موهای سرش پستی و بلندی داشت.
🍃با خنده و شوخی مراسم را برگزار کرد جشن عروسی علی دومی نداشت.
من فقط میدیدم که مردم دارند میآیند.
اگر بگویم هزار نفر مهمان داشتیم پر بیراه نگفتم.
این زمانی بود که برادرعروس هم یعنی کاظم تازه شهید شده بود گمانم پنج شش ماهی گذشته بود.
خوب عروسی بچههایی مثل علی که بزن و بکوب نداشت.
خلاصه یک طرف دلمان خوش بود و یک طرفش ناخوش سرتاسر آن سالها این جوری بود.
🥀امروز کاظم را میآورند و هفتۀ بعد ضیاء عزیزی
🥀سوم این شهید برابر بود با چهلم یا سر سال آن یکی.
🥀ما هیچوقت خوش نبودیم دستهگل مردم صحیح و سالم میرفت و پرپر میآمد.
🥀من جوانی را دیدم که سوخته بود سوخته؛ مثل ذغال.
🌸جای اینها بهشت است اناشاالله شفاعت ما را هم میکنند.
🏷راوی: مادر سردار شهید علی شفیعی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313