🕊🌹غواصی که در بند مردانگی و غیرت بود
🍃غواصان دربند کربلای چهار، بنده مردانگی و غیرتشان بودند. کمتر کسی ست که حکایت آن دریادلان را نشنیده باشد. قصه شهامت دلیرمردانی ست که اروند رود آنها را به آغوش کشید. شهید «سید جلیل میری ورکی» هم از جمله این غواصان شجاع بود که در چهارم دی ماه 1365، بی پروا در دل «اروند رود» جانش را برای اعتقاد و وطنش فدا کرد و اروند خاطره قلب زلال و روح بزرگ و سینه ستبرش را بیست و نه سال همچون رازی در خود پنهان داشت.
شهیدغواص🕊🌹
#سیدجلیل_میری_ورکی
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدآوینی
♦️هميشه كربلا با كلامي از شهيد سيد مرتضي آوينی
#اللهمارزقناکربلا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🔒 باورکنیدجنگاست
وجنگامروزبسیسختترازدفاعهشتساله!
⚡️دشمنباتمامقوااززمینوآسماندرحالحملهبه مرزهایاعتقادیوایمانیماست..!
حرکتیکنید!
#شھیدمدافعحرم
#حامدڪوچكزاده
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت260
حســین اصلاً تحمل دیدن اشــک بچه یتیم را نداشــت. یاســر را به نماز جمعه برد و برایش بســتنی خرید و آوردش و از وهب خواســت که از یاســر معذرت خواهی کند. وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد. یک بار هم، وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسین رسید، توی کمد زندانی اش کرد و گفت: «بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد: «بابا، کاغذ و قلم بده.» حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرســتاد. وهب روی کاغذ نوشــت. «چون بابا می گه، اشــتباه کردی، می پذیرم.» حســین وقتی دســتخط را خواند، خندید و به وهب گفت: «تو که حرف منو این قدر قبول داری، یادت باشــه هیچ وقت دل یه بچه یتیم رو نشکنی.»
***
پرسیدم: «حالا که جنگ تموم شده، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمی ریم؟» با خونسردی گفت: «جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟» گفتم: «همین طوره.» کــف دســت هایش را بــه هــم مالیــد و با تبســمی که مثل کهربــا مجذوبم می کرد، گفــت: «حــالا با حوصلــه، نــه مثــل همیشــه عجلــه ای، اثــاث خونــه رو جمــع کــن. می خوایــم بریــم تهــران.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت261
و توضیــح داد کــه قــرار اســت، چهار نفــر از فرماندهان سپاه اولین دورۀ فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.1 حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه ای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوســتانش به نام ســعید اســلامیان2 با یک خاور آمد وســایل را بار زدیم. آقای اســلامیان مثل یک کارگر کار می کرد. عرق ریزان، وســایل را جابه جا می کرد و ما نمی دانستیم که او معاون لشکر بوده است. به تهران رفتیم. حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچــک بــا یــک آشــپزخانۀ تنــگ و تاریــک و بــدون آب گرم، بــدون حمام و انباری با یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چالۀ قام دین. پرسیدم: «چرا اینجا؟! بچه ها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟» گفت: «توان مالی من بیشتر از این نیست.» گفتم: «این خونه، هیچی نداره.» گفت: «سیدالشهدا رو که داره.» و با دست به مسجدی که دقیقاً رو به روی خانه بود، اشاره کرد. سردر مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود «مسجد سیدالشهدا.» مهدی به کلاس اول می رفت و وهب به کلاس ســوم. حســین هفته ای یک بار دست هر دوشان را می گرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی می برد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷#مادر_شهیدی که دیگر به شهر نمی رود و اگر هم برود گریان بر می گردد
شرمنده ایم مادر ...🥀
#شهید_علی_حسینپور
#عفافوحجاب
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#معرفی_کتاب_شهدایی
🔸از کتابهایی که با موضوع ماه محرم بسیار تاثیر گذار است کتاب #راهیان_علقمه است.
این کتاب در سال قبل با قطع پالتویی و طرح جلدی زیبا، برگرفته از مناره حرم منتشر شد.
📙در این کتاب ماجرای چهل شهیدی که عاشق قمر بنی هاشم علیه السلام بودند همراه با تصاویر شهدا به زیبایی مطرح شد و در طلیعه هر داستان، یک حکایت تاریخی از کرامات آقا اباالفضل بیان شده است.
در یکی از قسمتها می خوانیم:
🔷مرحوم حاج آقا الطافی از عرفای بزرگی بود که در همدان مشغول لحاف دوزی بود. پسری داشت که عاشق قمر بنی هاشم بود.
پسرش در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. در حالی که لحظه شهادت چند بار نام زیبای یا اباالفضل را زمزمه کرد...
ایشان میگفت: پسرم را در عالم رویا دیدم و علت بردن نام آقا در لحظه شهادت را سوال کردم.
پسرم گفت:
🌹من طبق علاقه ای که در دنیا داشتم اقایم را صدا کردم. اما بار دیگر وقتی مولا را صدا کردم که دیدم ایشان بالای سرم هستند و سرم را به دامن گرفتند.
❣عجب لذتی دارد، شهادت در آغوش مولا...
📚انتشارات شهید هادی
#محرم #قمربنیهاشم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#کتاب_صوتی "#فتح_خون" اثر #شهیدسیدمرتضیآوینی
#معرفی_کتاب
📕کتاب فتح خون اثر سید مرتضی آوینی، معجزه ای در روایت گری ماجرای کربلا می باشد.
🔸متن کتاب از دو بخش درهمتنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن علیه السلام تا واقعه عاشورا) مرور میشود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر میکند.
این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن و نوع نگاه سید شهیدان اهل قلم به کربلا، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است.
با صدای #بهروز_رضوی
#فتح_خون #شهید_آوینی
#محرم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
Reza Narimani - Boland Shod Alamdar (128).mp3
7.34M
بلند شو علمدار ...
علم رو بلند کن ...
.
.
.
#زیرعلمتامنترینجایجهاناست🖤
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۹۲
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۹۲
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامهشهدا🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#شهیدمصطفیصدرزاده
🌷ارواح طیبه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تاسوعا به یاد #حاج_قاسم علمدار انقلاب
بلند شو علمداااااار
علم رو بلند ڪن😭😭
تاسوعا که میشود، برای حضرتآقا کمی آرامتر روضهی عباس علیه سلام بخوانید...😭 #السلامعلیکیااباالفضلالعباس #علمدار #جانفدا #اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت262
وهــب و مهــدی وقتــی می آمدنــد، از جای زخم ها و بخیه های بابا که روی کمر و پایش بود، برایم تعریف می کردند. یــک روز دایــی ام عباس آقــا، برای احوال پرســی آمــد. زهرا کوچک بود، هر روز بایــد لباس هایــش را می شســتم. وقتــی دیــد کــه آب گرم نــدارم. بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب خانه کشان کشان تا طبقۀ اول بالا آوردند. پسر صاحب خانه گفت: «نمی شه، جواب نمی ده.» و عبــاس آبگرمکــن را برگردانــد و گفــت: «مــی رم یــه خونــه پیــدا کنم که آب گرم داشته باشه.» گفتم: «با همین می سازم. حسین آقا، توان مالیش بیشتر از این نیست.» ظهر که حسین آمد. ماجرا را گفتم. گفت: «تیکه های بزرگ لباس و شستنی رو بده، هر هفته ببرم لباسشــویی بیرون، بقیه رو هم با هم می شــوریم.» می خواســت کمــک کنــد امّــا نمی گذاشــتم. مثــل یک دانشــجوی ســخت درگیــرِ خواندن و مطالعــه بــود. وقــت خالــی اش را هــم بــا بچه ها پر می کرد. وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت می برد. و با آن ها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شــرکت می کرد. می گفت: «توی جلســۀ قرآن از پیرمردهای 07 ســاله تــا بچه هــای مدرســۀ ابتدایــی، کنــار هــم می نشــینن و قرآن می خونــن.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت263
وهب برای اولین بار ســورۀ تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خوند، تشــویقش کردم و حالا با صوت و لحن می خونه، مهدی هم دوست داره مکبّر بشه. اگر چه گاهی اذکار رو جابه جا می گه و پیرمردهای مسجد، خوششون نمی آد.» نزدیک یک سال به همین منوال گذشت. تفریح ما مسجد بود و نماز جمعه. حســین داشــت پایان نامــه اش را پیرامــون تجربیــات نبــرد در پایــان جنــگ، می نوشت و کمتر به خانه می آمد و با هم دوره ای هایش درس می خواند. صبــح روز چهاردهــم خــرداد، خــواب و بیــدار بــودم که حســین کلید انداخت وارد خانه شــد. چشــمانش ســرخ و پلک هایش باد کرده بود. فکر کردم شــاید اثر بی خوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم: «چرا چشمات این طوری شده؟» یک دفعــه زد زیــر گریــه و بــه پهنــای صورتش اشــک ریخــت. اولین بار بود که به شدت، مثل یک بچه یتیم پیش من گریه می کرد و نمی توانست حرف بزند با صدای بغض آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت: «امام...» و زانوهایش خم شــد و دســت روی ســرش گذاشــت و زار زد. از صبح، رادیو صوت قرآن گذاشــته بود و شــب گذشــته مجری خبر از مردم خواســته بود که بــرای امــام دعــا کننــد. مــن هــم به گریه افتادم. وهب و مهدی که برای مدرســه آماده می شدند، نگاهمان می کردند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313