eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🔒 باور‌کنیدجنگ‌است وجنگ‌امروزبسی‌سخت‌ترازدفاع‌هشت‌ساله! ⚡️دشمن‌با‌تمام‌قوااززمین‌وآسمان‌در‌حال‌حمله‌به مرزهای‌اعتقادی‌وایمانی‌ماست..! حرکتی‌کنید! @parastohae_ashegh313
حســین اصلاً تحمل دیدن اشــک بچه یتیم را نداشــت. یاســر را به نماز جمعه برد و برایش بســتنی خرید و آوردش و از وهب خواســت که از یاســر معذرت خواهی کند. وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد. یک بار هم، وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسین رسید، توی کمد زندانی اش کرد و گفت: «بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد: «بابا، کاغذ و قلم بده.» حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرســتاد. وهب روی کاغذ نوشــت. «چون بابا می گه، اشــتباه کردی، می پذیرم.» حســین وقتی دســتخط را خواند، خندید و به وهب گفت: «تو که حرف منو این قدر قبول داری، یادت باشــه هیچ وقت دل یه بچه یتیم رو نشکنی.» *** پرسیدم: «حالا که جنگ تموم شده، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمی ریم؟» با خونسردی گفت: «جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟» گفتم: «همین طوره.» کــف دســت هایش را بــه هــم مالیــد و با تبســمی که مثل کهربــا مجذوبم می کرد، گفــت: «حــالا با حوصلــه، نــه مثــل همیشــه عجلــه ای، اثــاث خونــه رو جمــع کــن. می خوایــم بریــم تهــران.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
و توضیــح داد کــه قــرار اســت، چهار نفــر از فرماندهان سپاه اولین دورۀ فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.1 حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه ای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوســتانش به نام ســعید اســلامیان2 با یک خاور آمد وســایل را بار زدیم. آقای اســلامیان مثل یک کارگر کار می کرد. عرق ریزان، وســایل را جابه جا می کرد و ما نمی دانستیم که او معاون لشکر بوده است. به تهران رفتیم. حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچــک بــا یــک آشــپزخانۀ تنــگ و تاریــک و بــدون آب گرم، بــدون حمام و انباری با یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چالۀ قام دین. پرسیدم: «چرا اینجا؟! بچه ها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟» گفت: «توان مالی من بیشتر از این نیست.» گفتم: «این خونه، هیچی نداره.» گفت: «سیدالشهدا رو که داره.» و با دست به مسجدی که دقیقاً رو به روی خانه بود، اشاره کرد. سردر مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود «مسجد سیدالشهدا.» مهدی به کلاس اول می رفت و وهب به کلاس ســوم. حســین هفته ای یک بار دست هر دوشان را می گرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی می برد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸از کتابهایی که با موضوع ماه محرم بسیار تاثیر گذار است کتاب است. این کتاب در سال قبل با قطع پالتویی و طرح جلدی زیبا، برگرفته از مناره حرم منتشر شد. 📙در این کتاب ماجرای چهل شهیدی که عاشق قمر بنی هاشم علیه السلام بودند همراه با تصاویر شهدا به زیبایی مطرح شد و در طلیعه هر داستان، یک حکایت تاریخی از کرامات آقا اباالفضل بیان شده است. در یکی از قسمتها می خوانیم: 🔷مرحوم حاج آقا الطافی از عرفای بزرگی بود که در همدان مشغول لحاف دوزی بود. پسری داشت که عاشق قمر بنی هاشم بود. پسرش در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. در حالی که لحظه شهادت چند بار نام زیبای یا اباالفضل را زمزمه کرد... ایشان میگفت: پسرم را در عالم رویا دیدم و علت بردن نام آقا در لحظه شهادت را سوال کردم. پسرم گفت: 🌹من طبق علاقه ای که در دنیا داشتم اقایم را صدا کردم. اما بار دیگر وقتی مولا را صدا کردم که دیدم ایشان بالای سرم هستند و سرم را به دامن گرفتند. ❣عجب لذتی دارد، شهادت در آغوش مولا... 📚انتشارات شهید هادی @parastohae_ashegh313
"" اثر 📕کتاب فتح خون اثر سید مرتضی آوینی، معجزه ای در روایت گری ماجرای کربلا می باشد. 🔸متن کتاب از دو بخش درهم‌تنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن علیه السلام تا واقعه عاشورا) مرور می‌شود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر می‌کند. این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن و نوع نگاه سید شهیدان اهل قلم به کربلا، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است. با صدای @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۹۲ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۹۲ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم 🌷ارواح طیبه شهدا صلوات ْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد علمدار انقلاب بلند شو علمداااااار علم رو بلند ڪن😭😭

تاسوعا که می‌شود، برای حضرت‌آقا کمی آرام‌تر روضه‌ی عباس علیه سلام بخوانید...😭




 

@parastohae_ashegh313
وهــب و مهــدی وقتــی می آمدنــد، از جای زخم ها و بخیه های بابا که روی کمر و پایش بود، برایم تعریف می کردند. یــک روز دایــی ام عباس آقــا، برای احوال پرســی آمــد. زهرا کوچک بود، هر روز بایــد لباس هایــش را می شســتم. وقتــی دیــد کــه آب گرم نــدارم. بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب خانه کشان کشان تا طبقۀ اول بالا آوردند. پسر صاحب خانه گفت: «نمی شه، جواب نمی ده.» و عبــاس آبگرمکــن را برگردانــد و گفــت: «مــی رم یــه خونــه پیــدا کنم که آب گرم داشته باشه.» گفتم: «با همین می سازم. حسین آقا، توان مالیش بیشتر از این نیست.» ظهر که حسین آمد. ماجرا را گفتم. گفت: «تیکه های بزرگ لباس و شستنی رو بده، هر هفته ببرم لباسشــویی بیرون، بقیه رو هم با هم می شــوریم.» می خواســت کمــک کنــد امّــا نمی گذاشــتم. مثــل یک دانشــجوی ســخت درگیــرِ خواندن و مطالعــه بــود. وقــت خالــی اش را هــم بــا بچه ها پر می کرد. وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت می برد. و با آن ها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شــرکت می کرد. می گفت: «توی جلســۀ قرآن از پیرمردهای 07 ســاله تــا بچه هــای مدرســۀ ابتدایــی، کنــار هــم می نشــینن و قرآن می خونــن. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
وهب برای اولین بار ســورۀ تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خوند، تشــویقش کردم و حالا با صوت و لحن می خونه، مهدی هم دوست داره مکبّر بشه. اگر چه گاهی اذکار رو جابه جا می گه و پیرمردهای مسجد، خوششون نمی آد.» نزدیک یک سال به همین منوال گذشت. تفریح ما مسجد بود و نماز جمعه. حســین داشــت پایان نامــه اش را پیرامــون تجربیــات نبــرد در پایــان جنــگ، می نوشت و کمتر به خانه می آمد و با هم دوره ای هایش درس می خواند. صبــح روز چهاردهــم خــرداد، خــواب و بیــدار بــودم که حســین کلید انداخت وارد خانه شــد. چشــمانش ســرخ و پلک هایش باد کرده بود. فکر کردم شــاید اثر بی خوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم: «چرا چشمات این طوری شده؟» یک دفعــه زد زیــر گریــه و بــه پهنــای صورتش اشــک ریخــت. اولین بار بود که به شدت، مثل یک بچه یتیم پیش من گریه می کرد و نمی توانست حرف بزند با صدای بغض آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت: «امام...» و زانوهایش خم شــد و دســت روی ســرش گذاشــت و زار زد. از صبح، رادیو صوت قرآن گذاشــته بود و شــب گذشــته مجری خبر از مردم خواســته بود که بــرای امــام دعــا کننــد. مــن هــم به گریه افتادم. وهب و مهدی که برای مدرســه آماده می شدند، نگاهمان می کردند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
همه فکر میکردن مصطفی فوت کرده است😥از ترس خشکم زده بود رو به پرچم حضرت ابوالفضل علیه السلام گفتم :« پسرم نذر شما! قول میدم سرباز خوبی تحویل بدهم🥺 این اتفاق دقیقا قبل از ظهر روز نهم محرم رخ داد ..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جهت تهیه کتاب با تخفیف ویژه محرم👇 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313