eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ اگر روزی به کسی محبت کردید. باور داشته باشید.. هرگز نخواهد توانست از یاد ببرد... «ماندگارترین اثر هنری انسان محبت است» 💖↝ ↜💖 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🍃 به خدا گفتم! چرا مرا از خاک آفریدے؟ چرا از آتش نيستم !؟ تا هرڪه قصد داشت بامن بازے ڪند، او را بسوزانم ! خدا گفت: تو را از خاک آفريدم تا بسازي ! . . . نه بسوزاني ! تو را از خاک، از عنصري برتر ساختم . . . تا با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي . . . از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . . بازهم زندگي ڪني و پخته تر شوي . . . باخاک ساختمت تا همراه باد برقصي . . . تا اگر هزار بار تو را بازے دادند، تو برخيزي ! . . . سر برآوري ! . . . در قلبت دانهٔ عشق بڪاري ! . . . و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگے را دگرگون سازے ! . . . پس به خاڪے بودنت ببال . . . 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ نیایش شبانه باحضـــــرت عشق ❤ یا رَبَّ الحسین علیه السلام ✨به حق محمدص ✨به حق علی ع و فاطمه س ✨به حق حسین ع ✨به حق عباس ع ✨به حق ۷۲ تن شهید ✨دراین شبهای عزیز و معنوی ✨دست دوستانم را بگیر و ✨دعاهایشان رامستجاب بگردان ✨آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین ان شاءالله بحق صاحب این شب های عزیز همه دوستان حاجت روا باشید ❣ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سݪام‌اربابـ✋°| هـَرݘھ‌ میٖخواهۍ بِگیٖـر اماسَلامم‌ْرا نَگیـر🙌•| مـَن بھ‌ عِشــ♡ــقِ‌ این‌سَلٰام‌[🌤ِ‌ـصبحگاهۍزِندھ‌امツ اݪسݪام‌عݪیڪ‌یا‌اباعبدالله‌اݪحسین‌ع❤️ صلےالله علیڪ یااباعبدالله
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هجدهم✍ بخش پنجم 🌹گفت: حق داری این
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول نوزدهم 🌹گفتم تورج من خیلی خوبم ، تو برو استراحت کن دیشب نخوابیدی ….. گفت : یک نفر به اسم مینا دیشب زنگ زد تو رو خواست گفت دوست توس منم نگرانش نکردم گفتم از سیزده بدر بر نگشته راستی همین طورم بود بهش گفتم فردا رو نمی ری مدرسه پرسید چرا ؟ ، گفتم چون خوب سیزده ات در نیومده …. خندیم و گفتم راستی بهش گفتی ؟ گفت آره دیگه باید خبر می دادم ، اگرمی گفتم هیچی نمونده بود فوت کنی خوب بود ؟ ولی چون صداش قشنگ بود یک کم باهاش حرف زدم ….. گفتم : نمی دونی چقدر عالی می خونه صداش مثل هایده اس … گفت پس یک برنامه بزاریم توی باغ بدون حمیرا با هایده بریم ……. گفتم نه بابا اجازه همچین کارایی رو نداره گاهی به هوای ریاضی میومد خونه ی ما اونم با هزار مکافات ولی مامانش خیلی مهربونه ……یک نگاهی به من کرد و پرسید: رویا تو واقعا ناراحت نیستی ؟ آخه اون دفعه خیلی گریه کردی پس واقعا پوستت کلفت شده ؟.. .خندیدم و گفتم : آره راست میگی این دفعه خیلی ناراحت نیستم چرا نمی دونم ….نه چرا می دونم برای اینکه تو ایرج مثل برادر پشت من هستین …. نزدیک ساعت نه بود که دکتر اومد و منو معاینه کرد ، زخمم رو نگاه کرد و دوباره اونو بست و یک باند دور سرم پیچید و گفت می تونی بری خونه ولی باید مواظب باشی و کار نکنی چیز سنگین بر نداری و خیلی مراقب باشی دو روز دیگه بیا تا دوباره تورو ببینم …….. ما صبر کردیم تا عمه اومد … تورج کار ترخیص رو انجام داد و با هم رفتیم خونه …. نزدیک که شدیم دلم گرفت ، نمی خواستم با حمیرا مواجه بشم …….. دیدن اون همه نفرت از چشمهای اون دیگه قابل تحمل نبود و منم دلم می خواست جوابشو بدم حتی اگر مریض باشه …… ولی متوجه شدم که عمه حتی یک کلمه با من حرف نمی زنه نمی دونستم از من دلخوره یا از چیز دیگه ای ناراحت بود…. از سکوت عمه و از این که دوباره با حمیرا روبرو بشم حال بدی پیدا کرده بودم این نا بسامانی رو فقط به خاطر عشقم به ایرج می تونستم تحمل کنم …… وارد که شدیم مرضیه دوید جلو و به من گفت: اتاق شما رو حاضر کردم برین استراحت کنین و عمه پرسید کجاس ؟ اونم با سر به آشپز خونه اشاره کرد …. عمه بدون اینکه به من چیزی بگه رفت و منم رفتم بالا …. تورج با من اومد ولی دم در وایساد ….و گفت اگر با من کاری داشتی صدام کن ولی خودم بهت سر می زنم لطفا درو نبند که دلم میگیره …… نمی خوام هی بیام در بزنم … باشه ؟ گفتم باشه لای درو باز می زارم ….. من یک کم دراز کشیدم ولی حوصله ام سر رفت بلند شدم و رفتم سراغ درس …. یک ساعتی سرم گرم بود تا مرضیه اومد و یک لیوان آب میوه و کمی پسته آورد و آهسته گفت : دیشب خودشو کشت تا صبح گریه می کرد و خوابش نمی برد شکوه خانم بالای سرش بود می گفت معلوم نیست منتظر کیه؟ خانم فکر کرده بود نگار و می خواد …امروز صبح هم خیلی کسل و خسته بود سراغ تو رو گرفت و حالتو پرسید … معلومه که حالش بد نیست و حواسش هست …. خوب ببخشید باید برم به کارتون برسین …..اون رفت و من یک کلمه هم حرف نزدم چون دلم گرفته بود و حوصله نداشتم … از بی توجهی عمه و اینکه هیچ کس پیشم نبود ….شاید بازم داشتم خودمو لوس می کردم ولی خوب احساسی بود که داشتم…. فکر می کردم اونا نمی خوان من از اتاقم برم بیرون کاش عمه اینو به من می گفت : من می فهمیدم ولی اینکه با سکوت این کارو می کنه دلگیرم می کرد تازه خودمم اینو بیشتر ترجیح می دادم و نمی خواستم با حمیرا روبرو بشم ….. برای نهار تورج رو صدا کردن ولی اون نیومد و حدس زدم خوابه …..اصلا نمی دیدم درس بخونه یا کتابی دستش باشه یک بار ازش پپرسیدم برای چی حقوق می خونی گفت : چون ریاضیم خوب نیست مگه فرقی می کنه ….. من نماز می خوندم که مرضیه باز با یک سینی غذا اومد و اونو گذاشت و رفت ….. نهار خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم هوا داشت تاریک می شد بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و دوباره وضو گرفتم و رفتم تو اتاقم و کنار پنجره منتظر ایرج شدم همیشه چشم براهش بودم اون تنها امید من تو زندگی بود….. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نوزده✍ بخش اول نوزدهم 🌹گفتم تورج
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌹اون به من احساس امنیت می داد وقتی با اون بودم دنیا ی من رنگ و وارنگ می شد.. و هیچ غمی تو دلم نبود ولی به محض اینکه ازش دور بودم ، ته دلم خالی میشد اونقدر اونجا وایسادم تا صدای در وردی با سر و صدای زیاد باز شد و از همون راه دور به گوش رسید…… و ماشین تورج اومد تو، قلبم شروع به لرزیدن کرد ..داغ شدم …. این بار می خواستم منو ببینه که منتظرشم …. اونم این کارو کرد چون دستشو از پنجره آورد بیرون و تکون داد … اون همیشه از راه که میومد چشمش به پنجره ی اتاق من بود …… یک راست اومد بالا و خودشو به من رسوند ، دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت :سلام …خوبی ؟ بهتر شدی ؟ ازت گله بکنم ؟ چرا وایستادی نباید به خودت فشار بیاری ندیدی دکتر گفت خطر رفع نشده لطفا استراحت کن … می خواستم برات گل بگیرم ولی علیرضا خان رو که میشناسی خسته شده بود و عجله داشت زود بیاد خونه …. بعد از پشتش یک بسته شوکولات آورد جلو و گفت : می دونم خیلی دوست داری …….. شوکولات رو گرفتم و گفتم : مرسی لازم نبود…ولی بازم ممنونم برای همه چیز خیلی باعث زحمت تو شدم ….. گفت : ما خیلی شرمنده ی تو هستیم این بلا رو ما سرت آوردیم چیکار کنیم که جبران بشه نمی دونم ….. خوب من برم لباس عوض کنم و یک کم بخوابم همین طور که میرفت گفت : شوکولات تو بخور و مواظب خودت باش می بینمت …. و دستی برای من تکون داد و نگاه عمیق و عاشقانه ای به من کرد که باعث شد دنیا رو فراموش کنم و بهم قوت قلبی داد و رفت …. منم دوباره نشستم سر درسم ولی حواسم نبود دلم می خواست یک زنگ به مینا بزنم بهش بگم برام چه اتفاقی افتاده ، چون می دونستم نگرانم میشه ولی جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون ….. حالا سربار بودن رو با همه ی وجود احساس می کردم خیلی بده که آدم زیادی باشه و جایی زندگی کنه که هیچ اختیاری از خودش نداشته باشه …. تازه می فهمیدم که مرگ پدر و مادرم چقدر برای من فاجعه بوده و با تمام وجود فهمیدم که هیچ کس نمی تونه جای اونا رو بگیره ……….و بغض کردم و گفتم مامان دلم برات تنگ شده بیا پیشم ….چطوری دلت اومد منو ول کنی و بری ؟ ۰۰۰ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
✨أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى ﴿۱۴﴾ ✨مگر ندانسته كه خدا مى ‏بيند (۱۴) 📚سوره مبارکه العلق ✍آیه ۱۴ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‌ 💎جوان ثروتمندی نزد یک عالمی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. فرد عالم او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد. بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟  جواب داد: خودم را میبینم.  دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ غمگین نباشید چراکه خوشبخت بودن می‌توانداز درون تلخ‌ترین روزهای زندگی شمازاده شود خدا قفل بی‌کلید نمی‌سازدامکـان ندارد مشكلى که‌برایت پیش آمده باشدراه‌ حل نداشته باشد كارهای خداحساب شده است 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️ ذکر صالحین ▪️ ✨یا حسین یکی از دوستان تعریف میکرد میگفت وسط بیابون بنزین تموم کردیم خونوادم تو ماشین بودند هوا خیلی گرم بود تقریبا نزدیک ظهر گالن 4لیتری رو برداشتم اومدم کنار ماشین وایسادم شروع کردم به دست بالا کردن واسه ماشینهایی که به سرعت از کنارم رد میشدند ساعتی گذشت و کسی نایستاد کلافه شده بودم از من بدتر زن و بچه هام تو ماشین خیلی از این وضعیت شاکی بودند بازم سعی خودم رو کردم ولی بازم فایده نداشت یک دفعه فکری به ذهنم رسید سرم رو از شیشه داخل ماشین کردم و به خانومم گفتم بچه شیرخوارم رو بده پرسید میخوای چیکار کنی گفتم مگه نمیبینی کسی نگه نمیداره بهمون بنزین بده شاید به خاطر بچه نگه دارند به محض اینکه بچه رو بغل گرفتم دیدم ی ماشین 18چرخ منو که دید به سرعت نگه داشت و به سرعت پایین پرید و با ی کلمن اب به سمت ما دوید نفس زنان گفت چی شده ؟ بچه تشنشه؟ گفتم نه دوساعتی هستش اینجا ایستادیم برای بنزین دیدم کسی نگه نمیداره بچه رو بغل کردم دوستم میگفت دیدم اشک تو چشمای راننده حلقه زده گفت مرد حسابی تو که میدونی ما شیعه ها به اینجور صحنه ها حساسیم چرا با دل ما بازی میکنی ونشست کنار ماشین من و خونوادم دیگه حالمون رو نفهمیدیم و شروع به گریه کردیم نمیدونم چندتا ماشین نگه داشتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده ولی همینو میدونم هیچ وقت هیچوقت دیگه اون لحظه روضه رو یادم نمیره لحظ ای که امام نگاه کرد دید گوش تا گوش .....😭😭 یا علی اصغر حسین(ع) 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✔الهی به دل شکسته حضرت زینب هیچ دلی نشکنه...🙏🏻 ✔به دستهای کوچک حضرت رقیه..ناله هیچ طفلی سر نیاد 🙏🏻 ✔به حنجر تیر خورده علی اصغر همه دردها درمانشه ...🙏🏻 ✔به ناامیدی ابوالفضل هیچ امیدی دراین شب مبارک ناامید نشه...🙏🏻 ✔به غنچه زیبا قاسم ...هیچ جوانی ناکام نشه ...🙏🏻 ✔به لب عطشان حسین همه حاجت روا بشن 🙏🏻 ✔به اسیری اهل بیت حسین ع هیچکی سر دوراهی نمونن جز بین الحرمین....🙏🏻 ✔با تمام وجودت امینالعالمین...🙏🏻 ا‌لتماس‌دعا ‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚خفگی مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است! او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚫️معجزه امام حسین(ع):سخن گفتن شیرخوار و سنگسار مادرش صفوان به نقل از امام جعفر صادق علیه السّلام حکایت کند:در زمان حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام دو نفر مرد بر سر بچّه ای شیرخوار نزاع و اختلاف داشتند؛ و هر یک مدّعی بود که بچّه برای او است.در این میان، امام حسین علیه السّلام عبورش بر ایشان افتاد و چون متوّجه نزاع آن ها شد، آن ها را مخاطب قرار داد و فرمود: برای چه سر و صدا می کنید؛ و داد و فریاد راه انداخته اید؟یکی از آن دو نفر گفت: یاابن رسول اللّه! این همسر من است.و دیگری اظهار داشت: این بچّه مال من است.امام حسین علیه السّلام به آن شخصی که مدّعی بود زن همسر اوست، خطاب کرد و فرمود: بنشین؛ و سپس خطاب به زن نمود و از او سؤال کرد که قضیّه و جریان چیست؟ پیش از آن که رسوا شوی حقیقت را صادقانه بیان کن.زن گفت: ای پسر رسول خدا! این مرد شوهر من است و این بچّه مال اوست؛ و آن مرد را نمی شناسیم.در این لحظه امام حسین علیه السّلام به بچّه اشاره کرد و فرمود: به إذن خداوند متعال سخن بگو و حقیقت را برای همگان آشکار گردان، که تو فرزند کدام یک از این دو مرد هستی.پس طفل شیرخوار به اعجاز امام حسین علیه السّلام به زبان آمد و گفت: من مربوط به هیچ یک از این دو مرد نیستم؛ بلکه پدر من چوپان فلان ارباب است.سپس حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه دستور داد تا زن را طبق دستور قرآن سنگسار نمایند.امام صادق علیه السّلام در ادامه فرمایش افزود: آن طفل، بعد از آن جریان، دیگر سخنی نگفت و کسی از او کلامی نشنید." 📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسین نویسنده : عبدالله صالحي  🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
محترمانه فحش بده😅😂👌 نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌 سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉 http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح من بایک سَلام اِمروز زیبٰامیشَود اَلسلام اِی حضرت ارباب، مولانٰاحُسَینْ(ع) 🌹اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم🌹 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نوزدهم✍ بخش دوم 🌹اون به من احساس ا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم ❤️تا علیرضا خان اومد بالا و زد به در … گفتم بفرمایید … اومد تو اتاقم و روی تخت نشست فورا سلام کردم : به جای جواب گفت : چرا بلند شدی باید استراحت کنی چطوری بابا جان بهتر شدی ؟ خیلی ما رو ترسوندی درد نداری ؟ گفتم : از لطف شما خوبم چیزی نشده که یک حادثه بود برای هر کسی پیش میاد بازم من باعث درد سر شما شدم …..گفت نه …نه …تو مثل دختر منی از اینکه سرت شکست اعصابم خورد شد….. خدا رحم کرد و بهت عمر دوباره داد خیلی خطرناک بود من جلو بودم دیدم چطوری مخ ات خورد لبه ی استخر از پیش چشمم نمی ره حالا باید یک کاری بکنیم ، این طوری نمیشه ادامه داد ……(بلند شد ) حالا تو استراحت کن تا ببینیم چیکارباید بکنیم ….و رفت . از حرفاش متوجه نشدم از این که می خواد یک فکری بکنه و این طوری نمیشه ادامه داد منظورش چیه ؟ یک مرتبه قلبم به درد اومد خیلی دلم برای خودم سوخت آخه چرا؟ این چه سرنوشتیه من دارم؟ گریه ام گرفت و بشدت به هق و هق افتادم یک مرتبه دیدم سرم بشدت درد گرفت که تحملش برام سخت شد و به دنبالش توی چشمم سوخت و تیر کشید تا حدی که احساس کردم داره می ترکه دستم رو گذاشتم چشمم و فشار دادم …ترسیدم ، اشکها مو پاک کردم و با خودم گفتم رویا قوی باش نترس چیزی نشده که چرا امشب اینجوری می کنی ؟ خدای نکرده مریض بشی چیکار می کنی …. پس نا شکری نکن که بلای بدتر ی سرت نیاد …. من همون خرافات مادرم رو یدک می کشیدم اون زمان در موردش فکر نمی کردم و فکر می کردم اگر ناشکری کنم خدا بلای بدتری سرم میاره در حالیکه الان می دونم این کفر به معنای واقعیه و خداوند هیچوقت بد بنده ای رو نمی خواد …… تورج و ایرج با هم برای شام می رفتن پایین …. همون جا دم در یک احوال پرسی از من کردن و رفتن ….. خیلی حرصم گرفته بود که از من نخواستن با اونا برم …. اشتها نداشتم ولی چشمم به این بود که یکی از من بخواد تا مثل سابق با اونا باشم ……. چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و وانمود کردم خوابم… مدتی بعد مرضیه اومد چراغ رو روشن نکرد سینی شام رو گذاشت روی میز و سینی قبلی رو برداشت و رفت بیرون ….. حدود نیم ساعت بعد صدای عمه میومد که حمیرا رو برای خواب می برد … با خودم گفتم حالا که حمیرا خوابید حتما میاد ولی من خودمو می زنم به خواب و جواب نمیدم …… موقع برگشت نگاهی به من انداخت وآهسته درو بست و رفت …… خوابم نمی برد از همه بدتر سر درد بسیار بدی داشتم مثل اینکه اثر مسکن ها از بین رفته بود و عمه یادش رفته بود که دواهای منو که تو کیفش گذاشته بود به من بده ….با همون سر درد موندم و به خودم پیچیدم تا ساعت یازده هیچ صدایی نبود ، فکر کردم همه خوابیدن برای اینکه یک مسکن و آب برای خودم بیارم رفتم پایین …… چراغ اتاق علیرضا خان روشن بود … من آهسته رفتم تو آشپزخونه یک لیوان آب برداشتم و یک مسکن از داروخونه گذاشتم دهنم و خوردم و خواستم که برگردم بالا که ….. صدای علیرضا خان بلند شد که می گفت : نمی شه گفتم نمیشه هر چی فکر می کنم باید از این خونه بره فردا ممکنه از بالای پله پرتش کنه پایین یا یک اتفاق بدتر بیفته کی می خواد جواب بده الان اگر داداشش بیاد و مدعی ما بشه چی داریم بگیم مسئولیت داره باید جلوی هر اتفاقی رو بگیریم ….. عمه گفت من قبول دارم راست میگی ولی کجا ؟چجوری؟ شما یک چیزی میگی نه باید یک فکر درست و حسابی بکنیم …ایرج گفت :من به روی خودم نیاوردم ولی خطر از بیخ گوشمون گذشت خیلی خطرناک بود راست میگه بابا, اگر از بالای پله هولش بده ؟…اعتباری که نداره هر کاری ازش برمیاد …. علیرضا خان گفت : شکوه خودت می دونی ، یک فکری بکن من دیگه زیر بار نمی رم باید همین امشب تکلیف روشن بشه …….. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نوزدهم✍ بخش سوم ❤️تا علیرضا خان ا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌹من دیگه معطل نکردم با عجله خودمو رسوندم بالا درو از تو قفل کردم و همین طور که اشک می ریختم چمدونم رو در آوردم و دوباره وسایلم رو جمع کردم بیشتر از همه کتابم رو بر داشتم همه چیز برای رفتن حاضر بود … ولی نمی تونستم اون موقع شب کجا برم ، این بود که فکر کردم صبح خیلی زود اونجا رو ترک کنم …… یک ساعت بعد یکی زد به در ولی جواب ندادم نفهمیدم کیه دلمم نمی خواست بدونم چه فرقی می کرد اونا جلسه کرده بودن که من باید برم و این تنها حقیقتی بود که اون لحظه روح و روانم رو خرد کرده بود …. دو زانو توی بغل گرفتم تو دلم گفتم : رویا تموم شد .. همه چیز از بین رفت ، عشق ایرج هم تموم شد و تا صبح همون طور نشستم …. نماز که خوندم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بزاره که دیگه مجبور نباشم این قدر عذاب بکشم ……. هنوز هوا تاریک بود ، مسیر عمارت تا در خونه خیلی زیاد بود و معمولا کسی پیاده نمی رفت من اون چمدون رو که پر بود از کتاب و سنگین شده بود با خودم خیلی به زحمت تا اونجا بردم سرم درد می کرد و کلافه بودم ….. از خونه که رفتم بیرون تا خیابون پهلوی راه زیادی نبود وقتی تو سرازیری افتادم راحت تر شدم یک سکو کنار پیاده رو بود روی اون نشستم تا تاکسی ها پیدا شون بشه …….. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ ✨وَأَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿۹۸﴾ ✨بدانيد كه خدا سخت‏ كيفر است ✨و بدانيد كه خدا آمرزنده مهربان است (۹۸) 📚سوره مبارکه المائدة ✍آیه ۹۸ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 ✅كوتاه ترین داستان فلسفی دنیا برنده جایزه داستان كوتاه نیویورك تایمز جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟ زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم زاهد گفت: من هم ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ زندگی کردن را باید از لبخند صادقانه کودک آموخت؛ هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست، زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد؛ ای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم… ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یڪ انگلیسی تصمیم گرفت ڪه براي ڪشف معدن الماس به آفریقا برود. تمام دارایی خود را فروخت و رفت. زمینی خرید ڪه ڪلبه اي در آن بود و فقط به جستجوي الماس پرداخت. درنهایت نتوانست چیزي پیدا ڪند، پس زمین و ڪلبه خود را براي فروش گذاشت. شخصی براي خرید آن ها آمد. اسم او ڪیمبرلی بود. آن ها بر روي سنگی در حیاط خانه نشستند و قرارداد را امضا ڪردند و صاحب قبلی رفت. وقتی او رفت، ڪیمبرلی ڪاملا اتفاقی آن سنگ را تڪان داد و زیرش الماسی دید؛ و این گونه بود ڪه معادن الماس ڪیمبرلی ڪشف شدند. الماس ها همان جایی بودند ڪه آن مرد قبلی زندگی می ڪرد. او دنبال الماس همه جا را گشت به غیراز خانه خودش را. این یڪ داستان واقعی است. +هر چه ڪه به دنبالش هستی در درون خود توست از درون خودت غافل نشو 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️ ذکر صالحین ▪️ حکایتی بسیار زیبا 🌺 اقای سید علی اکبر کوثری ( از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدلله علیه السلام) در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند. بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند. مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرد هتوجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت با بی میلی و اکراه استکان رو اوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم امدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود: آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود: نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی.... آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من بادست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند... (برگرفته از خاطرات آن مرحوم) التماس دعا 🌺 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❗️ 👌همسر فرعون تصميم گرفتــ که عوض شود ؛ و شُد یکــی از زنــان والای بهشتــی ... 👌پسر نوح تصميمــی برای عوض شدن نداشتــ ... غرق شد و شُد درس عبرتــی برای آیندگان... 👌اولی همسر يک طغيانگـــــر بود و دومی پسر يک پيامبـــــر...!! ⚠️ براے عوض شدن هيچ بهانه‌ای قابل قبول نيستـــــ .... 👈اين خودتــ هستــی که تصميم می‌گيری تا عوض شوی... ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️ ذکر صالحین ▪️ ✨پیامبر اڪرم (ص) فرمود من از جبرییل پرسیدم آیا بعد از من به زمین خواهی آمد ؟ 🍀 گفت : بلی یا رسول الله بعد از شما ۱۰ مرتبه به زمین نازل خواهم شد .... و ده گوهر از روی زمین خواهم برد ( به دلیل ڪفران مردم ). ✅پیغمبر فرمودند : آن گوهر ها چیست ؟ عرض ڪرد : 🍀 دفعه اول که نازل بشوم برڪت را خواهم برد . 🍀دفعه دوم رحمت را . 🍀دفعه سوم حیا را از چشم زنان . 🍀دفعه چهارم حمیت و غیرت را از مردان. 🍀 دفعه پنجم عدالت را از دل سلاطین . 🍀دفعه ششم صداقت و راستی را از دل رفیقان و دوستان . 🍀دفعه هفتم مروت را از دل اغنیا . 🍀دفعه هشتم صبر را از دل فقیران . 🍀 دفعه نهم حکمت را از دل حڪیمـــان. 🍀دفعه دهم ایمان را از دل مومنین. هر گاه خداوند غضب نماید، عذابی بر ایشان نازل نڪند . به جایش نرخ های آنان گران می شود و عمرهای ایشان ڪوتاه می گردد و تجارتشان سود نمی ڪنند و میوه هایشان نیڪو نمی باشد و نهر هایشان ڪم آب و باران از ایشان دریغ می گردد و اشرار بر آنان مسلط می گردد. 📚عیناثی، محمد بن محمد، اثنی عشریة فی المواعظ العددیه، ص 544 – 545، طلیعه نور، قم، 1384ش. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه غَریبانه دِلَم 😔💔 میلِ تو دارد 🕌 امروز ☀️ ❤️ السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ❤️ و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ❤️ و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ❤️ و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نوزدهم✍ بخش چهارم 🌹من دیگه معطل ن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌹با خودم فکر کردم خوب رویا خانم حالا می خوای کجا بری خونه ی هادی که اصلا دلم نمی خواست برم ، ازش کینه داشتم اون تو این مدت یک بار به دیدن من نیومد ، حتی می تونست یک تلفن بزنه و از حالم با خبر بشه ولی این کارو نکرده بود … نه دیگه حاضر نبودم اونجا برم فکر کردم برم خونه ی عمو …. ولی زود پشیمون شدم اونجا منو پیدا می کردن و بازم مکافات درست میشد تازه دلم نمی خواست عمو منو با این حال روز ببینه ….. نمی تونستم براش چه توضیحی بدم …….تنها کسی که به فکرم رسید مینا بود مامانش خیلی مهربون بود و منو دوست داشت می تونم چند روزی برم اونجا تا یک جایی نزدیک اونا برای خودم بگیرم و مستقل بشم …. آره چرا که نه مگه بابا با همین حقوق زندگی ما رو اداره نمی کرد پس من یک نفر به راحتی می تونم از عهده ی خودم بر بیام ……. 🌹یک تاکسی از دور میومد بلند شدم و رفتم کنار خیابون و دست نگه داشتم مرد میون سالی بود گفت : کجا خواهر ؟ خدا بد نده چی شده ؟ گفتم خیابون پرواز چیزی نیست تصادف کردم ….. گفت : ببخشید فضولی نباشه شما جای دخترم هستی ولی به نظرم میاد حالت خوب نباشه تازه تصادف کردی ؟ با چی با ماشین ؟ گفتم تو رو خدا آقا می ببینی که حالم خوب نیست لطفاً…… گفت : عذر می خوام … نمی خواستم ناراحت بشی دلمون واست سوخت یک دختر تنها این موقع صبح با چمدون سر شکسته خوب آدمیزاده دیگه هزار تا فکر می کنه …الان خانم دختر من همسن شماس اگه از خونه فرار کرده باشی خیلی بده، نکن برگرد خونه ات هیچ کس پدر و مادر نمیشه …این روزا زمونه خیلی بد شده همه جا گرگ هست …….. داد زدم نه آقا اینا نیست من نه فرار کردم نه پدر و مادر دارم ول کن دیگه دارم میرم خونه ی خواهرم بریم مسافرت … راحت شدی ؟ ……. اون دیگه حرف نزد ولی من ازش ترسیده بودم چون هنوز خیابون ها خلوت بود گفتم نکنه یک خیالهایی تو سرش باشه ….. و یک بار دیگه آرزو کردم پسر بودم ………. 🌹جلوی در خونه نگه داشت ….خیابون پرواز .. خیابون باریکی بود که دو طرفش جوی آب بود و یک پیاده روی باریک داشت ماشین ها باید با احتیاط از کنار هم رد می شدن و خونه ی مینا درست کنار خیابون بود. بدون معطلی زنگ زدم تا راننده فکر دیگه ای نکنه . سوری جون مامان مینا درو باز کرد در حالیکه معلوم بود از اینکه اون موقع صبح کسی در خونه شونو زده تعجب کرده چشمش به من که افتاد بیشتر هراسون هم شد ….. زد تو صورتش و لپشو کند که خدا منو بکشه چی شده چرا به این روز افتادی مادر ؟ 🌹الهی من بمیرم چیکارت کردن که این موقع صبح زدی بیرون دختر خوب و مهربون وای ، وای خدا سایه ی هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه خدا از هادی هم بگذره باید تقاص پس بده؛ ، بیا ….بیا؛ قربونت برم مینا هنوز خوابه … بیا ، بیدارش کنیم … زود باش برام تعریف کن چی به روزت آوردن ….. مینا از سر و صدای ما بیدار شد و نشست و چشمش مالید … پرسید واقعا خودتی رویا ؟ چی شدی؟ الهی بمیرم تصادف کردی ؟ دیدم دلم شور می زنه و خواب بد دیدم برات زنگ زدم پسر عمه ات ورداشت ولی حرف درست و درمونی نزد اصلا نفهمیدم داره چی میگه امروز که نیومدی حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشه خوب بیا بشین بگو چی شده …. 🌹گفتم : چیزی نیست روز سیزده خوردم زمین و سرم شکست منتها حمیرا با من نمی سازه اونم نمی گذاشتن بیام بیرون برای همین صبح زود اومدم که اونا خواب باشن … چیزی نیست فقط می خوام برای خودم مستقل باشم حقوق بابام هست می تونم نزدیک شما یک خونه ی کوچیک پیدا کنم دیگه نمی خوام به اونجا برگردم …… سوری جون گفت : نه به این راحتی که تو گفتی نبود ، حتما یک چیزی شده که نمی خوای بگی همین طوری با حمیرا دعوا کردم که نشد حرف ، مگه تو بچه ای؟ اگر این باشه بد کاری کردی دلواپس شون کردی اگر چیز دیگه ای هست که دیگه من نمی دونم صبر کن چایی حاضره برم براتون بیارم …. و اشاره کرد به مینا که ببین چی شده ؟ مینا پرسید : بیرونت کردن ؟ با این حرف اون بغضم ترکید و گریه ام گرفت …گفتم نه بابا .. خودم اومدم با حمیرا نمی شد تو یک خونه زندگی کرد … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیستم✍ بخش اول 🌹با خودم فکر کردم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌹پرسید اون این بلا رو سرت آورده ؟ گفتم: خودم پام سر خورد افتادم تو استخر …. مینا باشه بعدا ..الان حالم خوب نیست … سوری جون سینی چایی رو اونقدر فوری آورد که انکار پشت در بود تا از قضیه سر در بیاره …..گفت تا نگی چی شده من آروم نمی گیرم این آخه انصافه دختر مردم رو این طوری بزنن …… گفتم سوری جون به خدا کسی منو نزده .خودم خوردم زمین ولی همه چیز رو میگم ولی حالا نه به شرط اینکه کمک کنین یک جایی برای خودم پیدا کنم تا مزاحم شما نشم …… گفت : ای بابا چه حرفا می زنی به نظرت ما کافریم کافر اونایی هستن که تو رو به این روز انداختن ….. از الان تا صد سال اینجا بمون سه تا دارم فکر می کنم چهار تا دارم ولی بدونم که اونا باهات چیکار کردن ، حسابشونو می رسم این بار دیگه مثل هادی نیست اون برادرت بود… نمی شد حرفی زد ولی ببخشیدا ، فکر کنم در حقت ظلم کردن چه اون هادی چه اون عمه ت نیگاش کن داره از غصه می ترکه بچه … بمیرم الهی دیگه هیچ جا نمی زارم بری ….. 🌹گفتم سوری جون تو رو خدا ، اونا با من خیلی مهربون بودن فقط خودم احساس می کردم زیادیم و نباید دیگه مزاحم زندگی اونا بشم ….. اینم یک حادثه بود قسم می خورم به ارواح خاک مامانم خودم خوردم زمین و افتادم تو استخر همین ….. الانم خودم اومدم کسی به من نگفته برو … سرم درد می کرد و از پیله کردن سوری جون کلافه شدم… گلوم هم خشک شده بود ، چایی مو خوردم و به مینا گفتم میشه تو تخت تو بخوابم دیشب نخوابیدم …گفت : آره بزار برات ملافه بیارم برو بخواب از مدرسه که اومدم حرف می زنیم … گواهی دکتر رو بهش دادم و گفتم شاید یک جوری مدرسه ام رو عوض کردم که دیگه پیدام نکنن ..اگر کسی سراغم اومد تو اصلا از من خبر نداری ها؛؛ سفارش نکنم ؟… .مینا یک نگاهی به من کرد و گفت : اگر حالت خوب نیست می خوای بریم دکتر به نظر خوب نمیای …. خودمو مچاله کردم زیر لحاف و گفتم بخوابم خوب میشم ، دیشب نخوابیدم ….. و لحاف رو کشیدم روی سرم و تا اونجا که می تونستم گریه کردم شاید دلم خالی بشه کم کم خوابم برد و اصلا نفهمیدم مینا کی رفت …..مینا بچه ی اول بود یک خواهر و یک برادر کوچیک تر از خودش داشت خواهرش لیلا نه سالش بود و برادرش مجید هفت سال و کلاس اول دبستان بود … ولی وقتی اونا داشتن حاضر می شدن برن مدرسه از سرو صدا بیدار شدم … درد شدیدی تو سرم احساس کردم ولی کمی بعد آروم شدم و خوابم برد فکر می کنم سه یا چهار ساعت خواب بودم …. 🌹باز با حس بدی بیدار شدم و احساس کردم سرم ورم کرده و داره می ترکه حالم هم خیلی بد بود تعادل نداشتم سرم گیج می رفت و جلوی چشمم سیاه می شد …. یعنی چی چرا اینطوری شدم با هراس پریدم و داد زدم سوری جون حالم بده … سرم داره می ترکه ..چشمم سیاه میشه ؛ به دادم برس …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃