6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه غَریبانه دِلَم 😔💔
میلِ تو دارد 🕌
امروز ☀️
❤️ السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
❤️ و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
❤️ و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
❤️ و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نوزدهم✍ بخش چهارم 🌹من دیگه معطل ن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم✍ بخش اول
🌹با خودم فکر کردم خوب رویا خانم حالا می خوای کجا بری خونه ی هادی که اصلا دلم نمی خواست برم ، ازش کینه داشتم اون تو این مدت یک بار به دیدن من نیومد ، حتی می تونست یک تلفن بزنه و از حالم با خبر بشه ولی این کارو نکرده بود …
نه دیگه حاضر نبودم اونجا برم فکر کردم برم خونه ی عمو …. ولی زود پشیمون شدم اونجا منو پیدا می کردن و بازم مکافات درست میشد تازه دلم نمی خواست عمو منو با این حال روز ببینه …..
نمی تونستم براش چه توضیحی بدم …….تنها کسی که به فکرم رسید مینا بود مامانش خیلی مهربون بود و منو دوست داشت می تونم چند روزی برم اونجا تا یک جایی نزدیک اونا برای خودم بگیرم و مستقل بشم ….
آره چرا که نه مگه بابا با همین حقوق زندگی ما رو اداره نمی کرد پس من یک نفر به راحتی می تونم از عهده ی خودم بر بیام …….
🌹یک تاکسی از دور میومد بلند شدم و رفتم کنار خیابون و دست نگه داشتم مرد میون سالی بود گفت : کجا خواهر ؟ خدا بد نده چی شده ؟ گفتم خیابون پرواز چیزی نیست تصادف کردم ….. گفت : ببخشید فضولی نباشه شما جای دخترم هستی ولی به نظرم میاد حالت خوب نباشه تازه تصادف کردی ؟ با چی با ماشین ؟ گفتم تو رو خدا آقا می ببینی که حالم خوب نیست لطفاً…… گفت : عذر می خوام … نمی خواستم ناراحت بشی دلمون واست سوخت یک دختر تنها این موقع صبح با چمدون سر شکسته خوب آدمیزاده دیگه هزار تا فکر می کنه …الان خانم دختر من همسن شماس اگه از خونه فرار کرده باشی خیلی بده، نکن برگرد خونه ات هیچ کس پدر و مادر نمیشه …این روزا زمونه خیلی بد شده همه جا گرگ هست ……..
داد زدم نه آقا اینا نیست من نه فرار کردم نه پدر و مادر دارم ول کن دیگه دارم میرم خونه ی خواهرم بریم مسافرت … راحت شدی ؟ …….
اون دیگه حرف نزد ولی من ازش ترسیده بودم چون هنوز خیابون ها خلوت بود گفتم نکنه یک خیالهایی تو سرش باشه ….. و یک بار دیگه آرزو کردم پسر بودم ……….
🌹جلوی در خونه نگه داشت ….خیابون پرواز .. خیابون باریکی بود که دو طرفش جوی آب بود و یک پیاده روی باریک داشت ماشین ها باید با احتیاط از کنار هم رد می شدن و خونه ی مینا درست کنار خیابون بود. بدون معطلی زنگ زدم تا راننده فکر دیگه ای نکنه .
سوری جون مامان مینا درو باز کرد در حالیکه معلوم بود از اینکه اون موقع صبح کسی در خونه شونو زده تعجب کرده چشمش به من که افتاد بیشتر هراسون هم شد ….. زد تو صورتش و لپشو کند که خدا منو بکشه چی شده چرا به این روز افتادی مادر ؟
🌹الهی من بمیرم چیکارت کردن که این موقع صبح زدی بیرون دختر خوب و مهربون وای ، وای خدا سایه ی هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه خدا از هادی هم بگذره باید تقاص پس بده؛ ، بیا ….بیا؛ قربونت برم مینا هنوز خوابه … بیا ، بیدارش کنیم … زود باش برام تعریف کن چی به روزت آوردن ….. مینا از سر و صدای ما بیدار شد و نشست و چشمش مالید …
پرسید واقعا خودتی رویا ؟ چی شدی؟ الهی بمیرم تصادف کردی ؟ دیدم دلم شور می زنه و خواب بد دیدم برات زنگ زدم پسر عمه ات ورداشت ولی حرف درست و درمونی نزد اصلا نفهمیدم داره چی میگه امروز که نیومدی حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشه خوب بیا بشین بگو چی شده ….
🌹گفتم : چیزی نیست روز سیزده خوردم زمین و سرم شکست منتها حمیرا با من نمی سازه اونم نمی گذاشتن بیام بیرون برای همین صبح زود اومدم که اونا خواب باشن … چیزی نیست فقط می خوام برای خودم مستقل باشم حقوق بابام هست می تونم نزدیک شما یک خونه ی کوچیک پیدا کنم دیگه نمی خوام به اونجا برگردم …… سوری جون گفت : نه به این راحتی که تو گفتی نبود ، حتما یک چیزی شده که نمی خوای بگی همین طوری با حمیرا دعوا کردم که نشد حرف ، مگه تو بچه ای؟ اگر این باشه بد کاری کردی دلواپس شون کردی اگر چیز دیگه ای هست که دیگه من نمی دونم صبر کن چایی حاضره برم براتون بیارم …. و اشاره کرد به مینا که ببین چی شده ؟
مینا پرسید : بیرونت کردن ؟ با این حرف اون بغضم ترکید و گریه ام گرفت …گفتم نه بابا .. خودم اومدم با حمیرا نمی شد تو یک خونه زندگی کرد …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیستم✍ بخش اول 🌹با خودم فکر کردم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم✍ بخش دوم
🌹پرسید اون این بلا رو سرت آورده ؟
گفتم: خودم پام سر خورد افتادم تو استخر …. مینا باشه بعدا ..الان حالم خوب نیست … سوری جون سینی چایی رو اونقدر فوری آورد که انکار پشت در بود تا از قضیه سر در بیاره …..گفت تا نگی چی شده من آروم نمی گیرم این آخه انصافه دختر مردم رو این طوری بزنن ……
گفتم سوری جون به خدا کسی منو نزده .خودم خوردم زمین ولی همه چیز رو میگم ولی حالا نه به شرط اینکه کمک کنین یک جایی برای خودم پیدا کنم تا مزاحم شما نشم ……
گفت : ای بابا چه حرفا می زنی به نظرت ما کافریم کافر اونایی هستن که تو رو به این روز انداختن ….. از الان تا صد سال اینجا بمون سه تا دارم فکر می کنم چهار تا دارم ولی بدونم که اونا باهات چیکار کردن ، حسابشونو می رسم این بار دیگه مثل هادی نیست اون برادرت بود… نمی شد حرفی زد ولی ببخشیدا ، فکر کنم در حقت ظلم کردن چه اون هادی چه اون عمه ت نیگاش کن داره از غصه می ترکه بچه … بمیرم الهی دیگه هیچ جا نمی زارم بری …..
🌹گفتم سوری جون تو رو خدا ، اونا با من خیلی مهربون بودن فقط خودم احساس می کردم زیادیم و نباید دیگه مزاحم زندگی اونا بشم ….. اینم یک حادثه بود قسم می خورم به ارواح خاک مامانم خودم خوردم زمین و افتادم تو استخر همین ….. الانم خودم اومدم کسی به من نگفته برو … سرم درد می کرد و از پیله کردن سوری جون کلافه شدم… گلوم هم خشک شده بود ، چایی مو خوردم و به مینا گفتم میشه تو تخت تو بخوابم دیشب نخوابیدم …گفت : آره بزار برات ملافه بیارم برو بخواب از مدرسه که اومدم حرف می زنیم … گواهی دکتر رو بهش دادم و گفتم شاید یک جوری مدرسه ام رو عوض کردم که دیگه پیدام نکنن ..اگر کسی سراغم اومد تو اصلا از من خبر نداری ها؛؛ سفارش نکنم ؟… .مینا یک نگاهی به من کرد و گفت : اگر حالت خوب نیست می خوای بریم دکتر به نظر خوب نمیای ….
خودمو مچاله کردم زیر لحاف و گفتم بخوابم خوب میشم ، دیشب نخوابیدم ….. و لحاف رو کشیدم روی سرم و تا اونجا که می تونستم گریه کردم شاید دلم خالی بشه کم کم خوابم برد و اصلا نفهمیدم مینا کی رفت …..مینا بچه ی اول بود یک خواهر و یک برادر کوچیک تر از خودش داشت خواهرش لیلا نه سالش بود و برادرش مجید هفت سال و کلاس اول دبستان بود …
ولی وقتی اونا داشتن حاضر می شدن برن مدرسه از سرو صدا بیدار شدم … درد شدیدی تو سرم احساس کردم ولی کمی بعد آروم شدم و خوابم برد فکر می کنم سه یا چهار ساعت خواب بودم ….
🌹باز با حس بدی بیدار شدم و احساس کردم سرم ورم کرده و داره می ترکه حالم هم خیلی بد بود تعادل نداشتم سرم گیج می رفت و جلوی چشمم سیاه می شد …. یعنی چی چرا اینطوری شدم با هراس پریدم و داد زدم سوری جون حالم بده … سرم داره می ترکه ..چشمم سیاه میشه ؛ به دادم برس ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ
✨فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ ﴿۵۳﴾
✨پروردگارا به آنچه نازل كردى
✨گرويديم و فرستاده ات را
✨پيروى كرديم پس ما را در
✨زمره گواهان بنويس (۵۳)
📚سوره مبارکه آل عمران
✍آیه ۵۳
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
🌼مساله ی عاقبت به خير شدن بسيار مهم است!
✍استاد فاطمینیا: معتبرترين و قديمي ترين كتاب درمورد جنگ صفين ، كتاب نصر می باشدكه سابقا بسيار كمياب بود، در آن كتاب می نويسد: "درجنگ صفين يكي از سربازان اميرالمومنين (عليه السلام) زخمی شد، او را به خيمه های حضرت آوردند" حالا انصافا اين صحنه را تصور كنيد، اگر ما در آنجا بوديم و مي ديدم كه سرباز حضرت در راه ايشان زخمی شده ، از ته دل مي گفتيم خوشا به سعادتش! چه سعادتی بالاتر از مجروح شدن درجبهه ي حضرت است؟! اما آيا ميدانيد اين سرباز كه بود؟! نصر مي نويسد:"آن سرباز مجروح، شمر بن ذي الجوشن بود!"
عجيب است! انسان يك روز در جبهه ي حضرت اميرالمومنين( عليه السلام) باشد و يك روز هم سر از كربلا در بياورد و آن ظلم و جنايت فجيع و غير قابل بيان را مرتكب شود! از آن طرف جناب حرّ است! درابتدا در لشكر ابن زياد است و حكم جنگ با امام حسين (عليه السلام) را دارد، اما در آخر در راه حضرت شهيد و عاقبت به خير ميشود
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴درد بی درمان یزید لعنت الله بعد از شهادت امام حسین علیه السلام
🔥یزید بعد از به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام به بیماری مبتلا شد که علاجی برایش پیدا نمیکرد.
يكى از اطباى يهودى را براى معالجه طلب كرد، طبيب نگاهى به يزيد كرد و از روى تعجب انگشت حيرت به دندان گزيد.
سپس با تدبير ويژه اى چند عقرب زنده از گلوى او بيرون كشيده و گفت:
ما در كتب آسمانى ديده ايم و از علما شنيده ايم كه هيچ كس به اين بيمارى مبتلا نمى شود، مگر آن كه قاتل پسر پيغمبر باشد، بگو گناهى كرده اى كه به اين مرض گرفتار شده اى ؟!
🔥يزيد که شرمگین شده بود پس از لحظاتى گفت : من حسين بن على را كشته ام.
يهودى بعد از اینکه این قضیه را دید به حقانیت اسلام ایمان اورد و انگشت سبابه خود را بلند كرد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله...
📒«مروج الذهب ج2ص27
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تو با شرافتی اگر
آبروی دیگران را مانند
آبروی خودت محترم بدانی
تو آزادی، اگر
خودت را کنترل کنی، نه دیگران را
تو مهربانی، اگر
وقتی دیگران مرتکب اشتباهی میشوند،
آنها را ببخشی
تو ثروتمندی، اگر
بیش از آنچه نیاز داری نداشته باشی
و دوست داشتنی هستی، اگر
دردهایت تو را از دیدن دردهای دیگران کور نکرده باشد
اگر چنین است
تو یک انسان بزرگ هستی
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🍃
دڪتر شریعتے مے گوید:
در حادثه ڪربلا با سه نمونه شخصیت روبرو میشویم.
اول: حسین (ع)
حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور شود.
تا آخر میایستد.
خودش و فرزندانش شهید میشوند.
هزینه انتخابش را میدهد
و به چیزے ڪه نمیخواهد تن نمیدهد.
از آب میگذرد، از آبرو نه
دوم: یزید
همه را تسلیم میخواهد.
مخالف را تحمل نمیڪند.
سرِ حرفش میایستد.
نوه پیغمبر را سر میٔبرد.
بے آبرویے را به جان میخرد
تا به چیزے ڪه میخواهد برسد
سوم: عمرِ سعد
به روایتِ تاریخ تا روز ٨ محرّم در تردید است.
هم خدا را میخواهد هم خرما،
هم دنیا را میخواهد هم اخرت.
هم میخواهد حسین (ع)را راضی ڪند هم یزید را.
هم اماراتِ رے را میخواهد،هم احترامِ مردم را.
نه حاضر است از قدرت بگذرد،نه از خوشنامی.
هم آب میخواهد هم آبرو.
دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها ڪسی است
ڪه به هیچڪدام از چیزهایے ڪه میخواهد نمیرسد.
نه سهمے از قدرت میبرد نه از خوشنامی
ما آدمهایِ معمولی راستش نه جرات و ارادهِ حسین (ع) شدن را داریم،
نه قدرت و ابزارِ یزید شدن را
اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست!
من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم...
دڪتر علے شریعتی
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
💚مهــدی جان #تسلیت
برای دعاهایمان دعـا ڪن
ڪه مبادا دعای ما برای شما
حڪایت نامه های کوفیان شود
برای ارباب حسین ع
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیستم✍ بخش دوم 🌹پرسید اون این بلا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم ✍ بخش سوم
🌹سوری جون تو خونه تنها بود دستپاچه شده بود …
گفت نترس ، نترس , الان می برمت دکتر نترس مادر … بگو ببینم چی شدی؟ الان چطوری هستی ؟ الهی بمیرم …. الان صبر کن ……..
بیچاره نمی دونست چیکار کنه رفت و به شوهرش آقای حیدری زنگ زد و گفت : زود خودتو برسون حال رویا خیلی بده ببریمش بیمارستان ….
🍃وقتی آقای حیدری رسید منو سوری جون تو خیابون بودیم اون زیر بغل منو گرفته بود از سرو صدای ما مردم جمع شدن و سوری جون منو محکم گرفته بود زمین نخورم ……. لحظه به لحظه حالم بدتر می شد …..احساس کردم یک چیزی از گردنم داره میره پایین دستم زدم ولی چشمم سیاه بود و نتونستم ببینم …سوری جون گفت زخمش خونریزی کرده …. آقای حیدری پیاده شد و کمک کرد من سوار بشم تکیه دادم به صندلی ولی از درد به خودم می پیچیدم …. سر کوچه ی پرواز سمت چپ یک درمانگاه بود آقای حیدری از سوری جون پرسید برم اونجا …گفت نمی دونم والله حالا اون نزدیک تره برو ببینیم چی میشه …
تو دلم فریاد می زدم خدایا نه این کارو دیگه باهم نکن رحم کن بهم کورنشم خدایا نمی بینم حالا چیکار کنم؟ ….
که یک دفعه ماشین نگه داشت … و صدای مینا رو شنیدم ..
🌹الهی بمیرم چی شده ؟ آقای حیدری گفت بیا بالا معطل نکن خوب شد دیدیمت ….من شما رو بزارم درمونگاه برگردم بچه ها پشت در می مونن …..تو با مامانت باش تا من بیام …مینا رو صندلی جلو نشست ولی خودشو کش می داد به عقب و هی از من سئوال می کرد …بگو با خودت چیکار کردی ؟ من نباید میرفتم مدرسه دیدم حالت بده باید پیشت می موندم ….
🍃(اونا و حتی خودم فکر کردیم از ناراحتی این طوری شدم در حالیکه وقتی مسافت زیادی رو با بار سنگین رفته بودم بخیه ها از تو پاره شده بود و وقتی خوابیدم به طرفی که بخیه نداشت خونها توی سرم جمع شده بود و به مغز فشار آورده بود و سیستم بدنم رو مختل کرده بود ) …..دکتر تو درمونگاه منو معاینه کرد و گفت : فورا با آمبولانس ببرین بیمارستان ..اینجا کاری نمیشه کرد .
سوری جون و مینا اومدن تو آمبولانس آقای حیدری گفت شما برین من الان خودمو می رسونم ..
🌹تو آمبولانس دو تا آمپول به من زدن و با سرعت منو رسوندن بیمارستان ….دیگه جونی تو تنم نبود ولی گه گاهی چشمم می دید و دوباره سیاه می شد لحظات سخت و دردناکی رو سپری می کردم تا پذیرش گرفتیم و از سرم عکس انداختن یک ساعتی طول کشید بعد دکتر اومد و گفت : باید سریع عمل بشه تا لخته های خون رو از سرش در بیاریم و علت خونریزی رو بفهمیم …. شما مادرشی ؟ گفت نه برادرش تو راهه الان میرسه شما شروع کنین میاد …تا می خواستن منو ببرن اتاق عمل مینا به من گفت : ببخشید به عمه ات زنگ زدم اونام دارن میان …صبح عمه ات با یکی از پسراش اومده بودن مدرسه اونایی که من دیدم الان شهر رو بهم ریختن گناه داشتن خیلی به من التماس کردن اگر خبری دارم بگم دیگه وجدانم راضی نشد به نظرم تو اشتباه کردی …..
🍃گفتم چی رو اشتباه کردم اونا با بودن من تو اون خونه بیشتر ناراحت بودن خودم شنیدم که گفتن باید بره نمی خواستم سر بار باشم ….
چند تا پرستار اومدن تخت منو کشیدن دستم از تو دست مینا اومد بیرون و رفتم تو اتاق عمل ….. فورا یک امپول به من زدن و یک چیزی گذاشتن روی بینی من و دیگه چیزی نفهمیدم……
🌹وقتی بهوش اومدم اولین چیزی که به یادم اومد چشمم بود آهسته بازش کردم …. خدارو شکر می دیدم و انگار این بهترین هدیه برای من بود … با خودم گفتم بقیه اش مهم نیست هر چی می خواد بشه بشه …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃