فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ
یاد خدا آرام بخش دلهاست...
روزمان را متبرك کنیم
با نام و ياد خدا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 الهی به امید تو...
🍁یکشنبه آخرین روز پاییز شما عزیزان
پر نور با ذکر شریف ✨
صلوات بر حضرت محمد(ص)
و خاندان پاک و مطهرش 🍁
🍁الّلهُمَّ
🧡صلّ
🍁علْی
🧡محَمَّد
🍁وآلَ
🧡محَمَّدٍ
🍁وعَجِّل
🧡 فرَجَهُم
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتادم ✍ بخش دوم 🌸و این خواب خیلی طول
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفتادم ✍ بخش سوم
🌸هر روز بر تعداد زخمیها اضافه می شد حالا راهرو های بیمارستان هم پر از تخت بود و ما صبح تا شب در تلاش مداوای اونا بودیم ……..
به چهره ی هر کدوم از اون جوون ها نگاه می کردم شکل هم بودن با افکار مشخص …درد رو تحمل می کردن از مُردن نمی ترسیدن و پاک و با تقوا بودن ….
این برای من همیشه سئوال بزرگی بود چرا و چگونه این اتفاق افتاده بود ……
وقتی اونا رو ویزیت می کردم خودشون با هم حرف می زدن هیچکس از رشادت خودش نمی گفت : همه از هم می گفتن و برای سلامتی هم صلوات می فرستادن ….
🌸چهره های نورانی و چشمهای پاک و قلبی شفاف از خصوصیت اون ها بود البته استثنا هم داشت ولی چیزی که بود یک مورد کلی بین اونا حکمفرما بود … که تازگی داشت … و این منحصر به قشر خاصی نبود …..خانواده های مرفه … بالای شهری و پایین شهری مسیحی همه مثل هم فکر می کردن …..
بیشتر وقت ها توی راهرو عده ی زیادی از همراهان مریض از من سئوال داشتن و این برای من سخت بود و کلی انرژی منو می گرفت از طرفی هم دلم نمیومد جواب ندم …..
🌸یک روز که از اتاق زخمی ها اومدم بیرون یک خانمی کنار من قرار گرفت و پا به پای من اومد و گفت خانم دکتر گفتن پسرم زخمی شده ولی هر چی می گردیم پیداش نمی کنیم عکس شو نگاه کنین ببینن توی زخمی های شما نیست ؟ این بچه رو ندیدن ؟
نگاه کردم و گفتم : به خدا همه شکل هم شدن ولی شما اسم و فامیلشو با شماره تلفن پشت عکس بنویس بده به من اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم …..
🌸نمی تونستم از کنارش بی تفاوت بگذرم …..فورا پشت عکس رو نوشت و داد به من و نگاهی تو صورت من کرد و گفت : رویا ؟ خودتی ؟ وقتی منو صدا کرد تازه به صورتش نگاه کردم ..گفتم آسیه…تو اینجا چیکار می کنی همدیگر رو در آغوش گرفتیم اون دختر دایی من بود و از موقع دبیرستان اونو ندیده بودم حالا اون مثل اینکه پناهی برای گریه پیدا کرده بود تو آغوش من زار زار گریه کرد …….
با خودم بردمش تو اتاقم گفت : نمی دونم دیگه کجا رو بگردم خودشون گفتن مجروحه آوردنش اینجا ولی حالا میگن نیست هر جا رو که بگی گشتم نبود که نبود ….
گفتم مگه پسرت چند سالشه ؟ گفت هیجده سال ….
🌸گفتم باشه من الان باید برم ولی حتما بهت زنگ می زنم منم نگرانش شدم گفتی اسمش چی بود ؟
گفت : آرش …….از هم جدا شدیم ….در حالیکه تمام هوش و حواس من دنبال آسیه و پسرش بود,,,,,
کارم که تموم شد یک بار دیگه به عکس نگاه کردم …. نمی تونستم چیزی بفهمم آخه اونا همه شکل هم بودن ….
اون روز ما تعدادی زخمی داشتیم که به محض رسیدن شهید شده بودن,,,این منو به فکر وا داشت ….. این بود که رفتم سرد خونه تا اونا رو هم ببینم ….اسم آرش توی اون لیست بود از متصدی اونجا خواستم عکس رو هم منطبق کنه …. اونم تایید کرد …..
🌸چنان دگرگون و عصبانی بودم که سرش داد زدم آخه چرا به خانواده اش خبر ندادین چرا این بیچاره رو آوردین اینجا گذاشتین احمق ها چرا به فکر مردم نیستین ؟ برای چی کارتونو درست انجام نمیدین ؟…..
..بیچاره ترسیده بود گفت : کی این حرف رو زده خبر دادیم قراره صبح بیان تحویل بگیرن سه, چهار تا مرد اومدن دیدن و رفتن …………. همین طور مثل ابر بهار گریه می کردم نمی تونستم خودمو کنترل کنم …….
ادامه دارد....
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتادم ✍ بخش سوم 🌸هر روز بر تعداد زخم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفتادم ✍ بخش چهارم
🌸تازه متوجه شده بودم که شوهر آسیه به اون نگفته بود.
شاید براش سخت بوده و اون بیچاره داشت دنبال بچه اش می گشت فقط یک مادر کسیه که می تونه حال اونو درک کنه …
با خودم گفتم رویا ببین روزی چند نفر همین طور عزیزِ یک مادر راهی گور میشه و مادری که قلبش با بچه اش توی اون گور دفن میشه …….
توی تمام مراسم آسیه منو و عمه شرکت کردیم یک بار هم دخترا رو با خودم بردم می خواستم اولا با فامیل روبرو بشن و دوم اینکه با واقعیتی که تو اطرافشون هست از نزدیک آشنا بشن ………
دخترا هر روز توی مدرسه و از تلویزیون می دیدن و اینقدر اینو برای اونا تکرار می کردن که همه ی اونا از این مسائل بیزار بودن وقتی من می خواستم چیزی تعریف کنم هر دو سرم داد می زدن نگو بسه دیگه خفه شدیم ………
🌸بله نسل دخترای من این طوری داشتن بزرگ می شدن اونقدر این شربت نفرت انگیز رو بد جوری به خورد اونا داده بودن که از نسلی پاک و شریف که برای دفاع از مملکت شون می رفتن نمی خواستن چیزی بشنون من بیشتر برای نسل اونا دلم می سوخت …
سال ۱۳۶۲ بود یک روز جمعه تورج که از شب قبل اومده بود گفت من نهار می خوام چلو کباب بگیرم می خوام امروز صفا کنیم ……
🌸اونقدر خودش خوشحال بود که همه ی ما رو بی خودی به وجد آورده بود…
سر به سر عمو می گذاشت و با بچه ها شوخی می کرد از عمه خواست نهار رو تو نهار خوری بخوریم که روشن تر باشه و دلش باز بشه ….سر ظهر قابلمه بر داشت و دخترا و علی رو هم با خودش برد …
ما هم میز رو چیدیم تا اون بیاد ……..
سر نهار اونقدر از دستش خندیدم که نمی فهمیدیم چی داریم می خوریم ….بعد به مینا گفت یک کم بخون تو رو خدا یک چیزی بخون بزار کیف کنیم ….
🌸مینا هم شروع کرد ….وقتی شنیدم اومدی خونه تکونی کردم ….
واسه دل دیوونه ام شیرین زبونی کردم دیگه نرو پیشم بون …
دیگه نشو نامهربون …..
تورج همین طور که چلوکباب می خورد هی می گفت : بَه بَه ……همه خوشحال بودیم …و دقایقی همه ی واقیعت زندگی از یادم رفت …. که تلفن زنگ زد ایرج گوشی رو بر داشت …و گفت : تورج تو رو می خوان لقمشو قورت داد و گوشی رو گرفت …..چند بار گفت باشه باشه ….. و بدون اینکه ما رو نگاه کنه گفت :
🌸باید برم …و دوید بالا ….و لباس پوشیده برگشت کیفشم دستش بود ……
همه قاشق ها تو دستمون خشک شده بود …. عمه گفت : غذاتو تموم نکردی بشین بخور برو …. با عجله اومد و یک قاشق پر دیگه گذاشت دهنش و همین طور که اونو می جوید خدا حافظی کرد و رفت …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🍁#زیبا_نوشت
آدما هيچ وقت اولين اتفاقاى زندگيشون رو يادشون نميره
قبول دارى؟؟
هيچكس عشق اولش رو يادش نميره
اولين معلمش،
اولين بارى كه دست يک نفر رو عاشقانه گرفت،
اولين بوسه،
اولين رفيق،
اولين قرار،
اولين جدايى،
اولين ... اولين ... اولين
اين اَولينا تا آخرين روز زندگی باهاتن.
حواست باشه كه چيو، ميخواى واسه خودت براى اولين بار خاطره كنى،
اولين خاطرهها، تاريخ انقضاء ندارند.
✓
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
خداوند روزی به موسی گفت:
برو بدترين بنده مرا بياور ..
موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد، گفت نكند يك موقع اين آدم توبه كرده باشد و من فكر كنم كه اين بنده ی گناهكار مي باشد،
رهايش كرد.
رفت دزدی را گرفت تا ببرد نزد خود گفت ..
نكند اين بنده خاص خدا باشد و
توبه كرده و خدا او را بخشيده باشد رهایش كرد.
هر كسی را میگرفت با چنين فرضيات و داوريهائی آزادش مینمود؛
آخر دست خالی پيش خدا رفت.
خدا گفت:
ای موسی دست خالی آمدی؟
موسی گفت:
هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم ..
خدا گفت:
ای موسی هرآئينه اگر غير از اين كرده بودی
از پيغمبري عزل ميشدي
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
سلطان به وزیرگفت۳سوال میکنم فردا اگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خداچه میخورد؟
سوال دوم: خداچه می پوشد؟
سوال سوم: خداچه کارمیکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم. اینکه: خداچه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کارمیکند؟
غلام گفت هرسه را میدانم اما دوجواب را الان میگویم وسومی رافردا
اما خداچه میخورد؟ خداغم بندهایش رامیخورد
اینکه چه میپوشد؟ خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام...
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚سر و کیسه کردن
این ضربالمثل که در زبان عامیانه "سرکیسه کردن" گفته میشود، کنایه از این است که همه موجودی و دارایی کسی را از او گرفتهاند.
در روزگار گذشته که وسایل نظافت و آرایش تا این اندازه وجود نداشت، کیسهکشی و سرتراشی در حمامهای عمومی انجام میشد. یعنی دلاک حمام نخست سر حمام کننده را میتراشید، او را کیسه میکشید و سپس صابون میزد تا همه موهای اضافی و چرکهای بدن او به کلی زدوده شود و شستشوی کامل انجام بگیرد.
از این رو سر و کیسه کردن (یعنی اصلاح کردن موی سر و کیسه کشیدن بدن) نزد مردم شستشوی کامل به شمار میرفت و هر کس این دو کار را با هم انجام میداد، آن چنان پاک میشد که به گمان خودش مدتها نیاز به نظافت دوباره نداشت.
امروزه اگر چه عمل "سر و کیسه کردن" دیگر مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعارهای آن باقی مانده است و در مورد کسی به کار میرود که دیگری چیزی برای او باقی نگذاشتهاند.
هر چند سر کیسهی این طایفه مُهر است
کردیم "سر و کیسه" ولی اهل جهان را
عبدالغنی بیگ قبول
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️ #داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚سقراط و مرد رنجیده
روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: "در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: "چرا رنجیدی؟”
مرد با تعجب گفت: "خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود میپیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی؟"
مرد گفت: "مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمیشود."
سقراط پرسید: "به جای دلخوری چه احساسی مییافتی و چه میکردی؟"
مرد جواب داد: "احساس دلسوزی و شفقت؛ و سعی میکردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت: "همهی این کارها را به خاطر آن میکردی که او را بیمار میدانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار میشود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمیشود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی میکند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی میکند، در آن لحظه بیمار است."
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
#جانم_امام_حسین_جان_ع
زیباترین عبارٺ دنیا #سـلام بود
نامٺ همیشه مستحق احترام بود
ازلطف بیکران شما می کشم نفس
آقا بدون #عشـق شماکارم تمام بود
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
روزم به نامتان ارباب خوبم
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتادم ✍ بخش چهارم 🌸تازه متوجه شده بود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر ✍ بخش اول
🌸اون رفت …ولی دیگه کسی رغبتی به خوردن غذا نداشت ،مینا کمی همون جا سرجاش موند و به یک باره اشکش سرازیر شد و با سرعت رفت بالا .
عمه و علیرضا خان مات و مبهوت به در نگاه می کردن. عمه گفت : علیرضا از قران ردش نکردیم …. ایرج گفت : بر می گرده انشالله چیزی نیست …کسی که پشت تلفن بود گفت یک جلسه دارن باید بیاد … شایدم شب برگشت …..
من بیشتر از اونا می دونستم که شوخی در کار نیست ، وقتی ماموریتی باشه همه جور خطر وجود داره …. درگیری ها خیلی زیاد بود و اخبار جبهه ها رو من توسط رزمنده ها می شنیدم …. و اون روزها از طرف جنوب غرب خیلی مجروح میاوردن ….
🌸فردا شنبه هیچ خبری از تورج نشد و یکشنبه صبح اول وقت ایرج که دیگه طاقتش تموم شده بود ، زنگ زد به قرارگاه و تورج رو خواست یک کم بعد تورج اومد پای تلفن …ایرج به محض اینکه صدای اونو شنید داد زد سرش؛؛؛ که مرد حسابی فکر ما رو نمی کنی…. فکر مادرت باش داره دیوونه میشه کجایی ؟ کی میای ؟
گفت : باشه داداش جان یک ماموریت دارم انجام بدم میام خودم زنگ می زنم مامان خوبه مینا و بچه ها چطورن ؟ ایرج گفت بیا باهاشون حرف بزن نگران تو هستن …گفت الان وقت ندارم برگشتم زنگ می زنم الان باید برم ……و گوشی رو گذاشت …
🌸مینا و عمه که منتظر بودن صدای اونو بشنون هر دو غمگین تر از قبل شده بودن ….
به مینا گفتم : غصه نخور دیگه تو می خواستی بفهمی حالش خوبه … خوب فهمیدی پس چرا دیگه خودتو ناراحت می کنی ؟….ولی خودم هم این حرف رو قبول نداشتم چون نگرانی ما با این مکالمه ها فقط تا زمانی که ارتباط بر قرار بود بر طرف می شد و به محض اینکه گوشی رو قطع می کردیم دوباره همون حال می شدیم ….. همه رفتیم سر کارمون …. باز اون روز اونقدر زخمی های بدی آورده بودن که نمی دونستیم باهاشون چیکار کنیم ، بدن های اونا پر از ترکش بود کنار نخاع کنار کبد پارگی های وحشتناک … دیگه جونی برام نمونده بود می خواستم وقتی رسیدم خونه چند ساعت بخوام ….. ولی دیدم همه تو حال بودن و گوشی تلفن دست ایرج ….. لطفا وصل کنید من منتظرم ……
🌸شما یک خبر به من بدین الان ستوان تجلی کجاس؟…. من که برادرشم نباید بدونم چی شده ؟ …… خوب هواپیمایی که گفتن سقوط کرده مال کی بوده ؟ …………
چرا دری وری میگین؟….. اگر خوبه یک خبر ازش به ما بدین …………. ول کن آقا ، چی داری میگی؟ ما از ناراحتی داریم میمیریم …. الو….الو ….بیشرف قطع کرد ….
( و دوباره شماره گرفت ) همه مات و متحیر مونده بودن از عمه پرسیدم چی شده تو رو خدا بگین که خبر بدی ندارین ……
🌸مینا زد زیر گریه و عمه هم گریه میکرد حتی علیرضا خان هم اشک می ریخت …….
مینا گفت : دلم شور می زد زنگ زدم حال تورج رو بپرسم یکی گوش رو برداشت و گفت ما هنوز خبری نداریم فقط می دونیم که زدنش و سقوط کرده ، حالا انکار می کنن ……
دو دستی زدم تو سرم و بی اختیار گفتم واویلا ، ای خدا رحم کن به ما ….
قیامتی تو خونه ی ما به پا بود در حالیکه هنوز درست نمی دونستیم چی شده…………
🌸وقتی به ایرج خبر دادن با رحمان اومده بود خونه با هم رفتن تا خبری از تورج بگیرن ……تا اونا برگشتن… ما سوختیم و اشک ریختیم و دعا کردیم ، نماز خوندیم …..
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜