هدایت شده از پارچه سرای متری ونوس
ابوالفضل:
مےگفت
دلگیـر نباش ،
دلـت ڪھ گیر باشه رهـا نمیشے ...
خـدا بندھ هاشو با اون چیزی ڪھ بھش #دل بستـن آزمایش مےڪنه ...
#شهید_همت❤️🍃
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🔸قضاوت 🔸
••✾🌻🍂🌻✾••
مردی چهار پسر داشت.
🍐 آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند
👈پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
👈پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....
👈پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
👈پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها پر از زندگی و زایش!
✳️مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!
🚫شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
✴️اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
✅زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین، در راههای سخت پایداری کن:
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#طنز
خانومی تعریف میکرد: بعد از عقدم برای اولین بار شوهرم به خونمون اومده بود و در سالن با هم گرم صحبت بودیم
مادرم اومد و یک کیک خوشگل خونگی برامون آورد، بعد از اینکه کیک رو خوردیم، از شوهرم پرسیدم کیک چطور بود؟ از لبخندش فهمیدم که از کیک خیلی خوشش آمده
بهش گفتم: اینو خودم درست کرده ام و انشالا بعد از عروسی خیلی از اینها درست می کنم
شوهرم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت ! بخودم گفتم چه پر رو حتی تعریفی ازم نکرد
رفتم از مادرم پرسیدم، مامان اون کیکو از کجا آوردی؟ مادرم گفت شوهرت با خودش آورده بود
دیگه به سالن برنگشتم و به مادرم گفتم بجای من ازش خداحافظی کن و بگو روز عروسی می بینمت
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_شصت 👈(( جایی برای مردها)) 🍁پرو
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_دوم👈(( رضایت نامه))
🌸چند لحظه بهم خیره شد.
– کار کردن که بچه بازی نیست.
ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن. قبولم می کنید یا نه؟ زبر و زرنگم،کار رو هم زود یاد می گیرم.
ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب، زبر و زرنگ باشی، کار رو یادت میدم. نباشی باید بری، چون من یه آدم دائم می خوام. ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم. فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری.
🌼کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت. برگشتم سمت خونه، موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی. اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟پدرم که محاله قبول کنه، مادرمم …
🌸اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد، حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم. اما بعدش گفتم:
– خوب، اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی. تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه.
🌼غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید. بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه، چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم. وقتی برگشتم، مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد. منم لبخند زدم
ـ دیگه مرد شدم، کار و تلاش هم توی خون مرده.
خندید.
🌸ـ قربون مرد کوچیک خونه.
به خودم گفتم:
– آفرین مهران، نزدیک شدی، همین طوری برو جلو.
🍃و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_سوم 👈((شانه های یک مرد))
🌸دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه، داشت نون ها رو تکه تکه می کرد.
ـ مامان!
– جانم؟
🌼ـ قدیم می گفتن یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش، ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه.
خندید.
🌸ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟
ـ الان همه بچه های هم سن و سال من، یا توی گیم نتن، یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن، یا پای #کامیپوتر مشغول بازی. نمیگم بازی بده ولی…
مکث کردم و حرفم رو خوردم،چرخید سمت من.
🌼ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟
ـ مثلا چطوری؟
– یه طوری که #حضرت_علی گفته.
🌸لبخندش جدی شد. اما نگاهش هنوز پر از محبت بود.
– حضرت علی چی گفته؟
– خوش به حال کسی که تفریحش، کارشه.
🌼با همون حالت، چند لحظه بهم نگاه کرد.
ـ ولی قبل از حضرت علی، زمان #پیامبر بوده، که گفتن: #علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد.
رسما کم آوردم. همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم، از دور #مسابقات خارج می شدم. سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون.
🌸لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر.
ـ خدایا، یعنی درست رفتم یا غلط.
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
.
.
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#صبحتون_مهدوی
ز اشتیاق تو
جانم به لب رسید بیا ...
نظر بحال دلم کن
ببین که چون کردی ...
#یاقائم
▪️اَلسَّلامُ عَلَيْكمَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم
▫️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليّٖكَ الْفَرَج
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃داستانی زیبا ازعنایات حضرت ولیعصر علیه السلام به کسانی که توبه واقعی میکنند...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهانتان راخوشبو کنید با صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨وَيَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيدًا عَلَيْهِمْ
✨مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَجِئْنَا بِكَ شَهِيدًا عَلَى
✨هَؤُلَاءِ وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا
✨لِكُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً
✨وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ ﴿۸۹﴾
✨و به ياد آور روزى را كه در
✨هر امتى گواهى از خودشان
✨برايشان برانگيزيم و تو را
✨هم بر اين امت گواه آوريم
✨و اين كتاب را كه روشنگر
✨هر چيزى است و براى مسلمانان
✨رهنمود و رحمت و بشارتگرى
✨است بر تو نازل كرديم (۸۹)
📚سوره مبارکه النحل
✍آیه ۸۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی_آموزنده
🌹 روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم.
🍃وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند.
و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را میشنوم. همهی اینها از یک دعای مادر است
👤: ایت الله میلانی
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
گاهي خودت را مثل يك كتاب ورق بزن...
انتهاي بعضي فكرهايت "نقطه" بگذار كه بداني بايد همانجا تمامشان كني
بين بعضي حرفهايت "كاما" بگذار كه بداني بايد باكمي تامل ادايشان كني و بیندیشی
پس از بعضي رفتارهايت هم "علامت تعجب"
و آخر برخي عادت هايت نيز "علامت سوال" بذار
اگر جایگاه تمام علامتها درست بود ، بدان نمره خوبی در زندگی گرفتی
در غیر این صورت مثل مشق شب ، باید بیشتر تمرین کنی....
💫اللهمَّعَجّللِوَلیکَِالفَرَج💫
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_شصت_و_دوم👈(( رضایت نامه)) 🌸چند
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_چهارم 👈((قول زنانه))
🌼تا چشم مادرم بهم افتاد، صدام کرد. رفتم سمت آشپزخونه
ـ بازم صبحانه نخورده؟
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم.
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه، خواب می مونه.
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر.
🌸ـ می شناسیش که، من برم صداش کنم، میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه، حتی اگر بگم مامان گفت پاشو.
دنبالم تا دم در اومد. محال بود واسه #بدرقه کردن ما نیاد. دوباره یه نگاهی بهم انداخت..
ـ ناراحتی؟
#ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم.
ـ دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم.
– حالا اگه مردونه قول بدم، نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید
🌼– منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم، ولی قول نمیدم اجازه بدم. اما اگه دوباره به جواب نه برسم…
پریدم وسط حرفش
– جان خودم هیچی نمیگم، ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه.
🌸اون روز توی مدرسه، تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد، تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم.
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون #ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن.
بالاخره مرده و قولش
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_پنجم 👈((عیدی بدون بی بی))
🌸نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد. و از همون روز، کارم رو شروع کردم.
🌼از مدرسه که می اومدم، سریع یه چیزی می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توی #کارگاه بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم.
شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم.
🌸سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی که از ظهر باقی مونده بود.
🌼من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم، به کار و نخوابیدن، عادت کرده بودم. و همین سبک جدید زندگی، من رو وارد فضای اون ایام می کرد.
🌸تنها اشکال کار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال، گاهی هم همون طوری خوابم می برد. کنار وسایلم، روی زمین.
🌼عید نوروز نزدیک می شد، اما امسال، برعکس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم #مشهد. یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم.
🌸اما هر بار رد شد، علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می کردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش.
🌼اما برای من، غیر از #زیارت #امام_رضا، خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود.
🌸بین دلخوری و غصه، معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد، پسر خاله مادرم. .
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃