🌾قدیمیترین تصویری که از مادرم توی ذهن دارم پشت چراغ قرمز است. فرمان رنوی نخودی را توی دست گرفته و آفتاب افتاده روی دستکشهای چرم قهوهایاش. عطر گل مریم پیچیده توی کابین کوچک رنو و تنها صدایی که میشنوم زمزمه آرام مامان است:
«ساغرم شکست ای ساقی رفتهام ز دست ای ساقی
در میان طوفان بر موج غم شکسته منم بر زورق شکسته منم ای ناخدای عالم»
داشتیم برمیگشتیم خانه. او از سر کار و من از مهد کودک.
مهد کودک بیمارستان توی حیاط پشتی بود و مامان بعد از اینکه هر روز صبح مرا با دستهای لطیفش به خاله مهد میسپرد، از در پشتی بیمارستان وارد محل کارش میشد.
مادرم ماما بود. چند سال بعد از بیمارستان بیرون آمد و در درمانگاه مشغول شد. گاهی من را هم با خودش میبرد. پیرمردی را به یاد دارم که پنج شش باری توی درمانگاه دیدمش. یک پیرمرد تیپیکال روستایی با شلواری کهنه، کلاه نمدی سیاه و کتی که روی جلیقهای دستباف میپوشید. یکبار که کتش را که درآورد جلیقه را دیدم و هنوز ترکیب رنگ زرشکی و کرمش یادم مانده. پیرمرد را که از دور میدیدم میدویدم پیش مامان و خبرش میکردم. او میآمد به درمانگاه تا مادرم را ببیند. هر وقت میآمد فورا به دستهایش نگاه میکردم و مطمئن میشدم همان کار همیشگی را دارد. مامان چند سال آخر خدمتش را در درمانگاه توی بخش چشمپزشکی کار میکرد. پیرمرد وارد اتاق میشد و مادرم به احترامش تا جلوی در میآمد. سلام علیک گرمی میکردند و مامان تعارفش میکرد تا روی صندلی نارنجی اتاق بنشیند. کمی که حال و احوال میکردند مامان بلند میشد و از فلاسک چای قهوهای، یک لیوان چای خوش عطر میریخت و با یک قندان قند میگذاشت جلوی پیرمرد. همین وقتها بود که پیرمرد از زنبیل پارچهای توی بغلش بستهای در میآورد و برق اشک میافتاد توی چشمهای مامان. اولین باری که بعد از رفتن پیرمرد با ذوق و شوق بسته را از روی میز قاپیدم و شروع به باز کردنش کردم خوب یادم هست. شمایل بسته برایم آشنا بود. فهمیدم سوغات مشهد است اما بسته را که باز کردم وا رفتم!
یک شاخه نبات سفید به باریکی انگشت کوچکم، یک قوطی کوچک زعفران که وقتی درش را باز کردم جز مقوایی زعفرانی رنگ چیزی تویش نبود، سه چهار عدد هل لاغر و چند عدد پسته خندان که توی همگیاش خالی بود!!
با تعجب به مامان گفتم:
«وا اینا دیگه چیه؟ کی بود این آقاهه؟ خواسته اذیتمون کنه مسخره کنه یعنی؟»
مامان خندهاش گرفت و ماجرا را برایم تعریف کرد. چند سال قبل یک روز در بیمارستان صدای داد و فریاد پیرمرد را میشنود. از بخش مامایی به بستری میرود و سعی میکند پیرمرد را آرام کند. ازش میپرسد چه مشکلی دارد؟ پیرمرد میگوید:
«قند میخوام دخترم!»
پرستارهای بخش حاضر نبودند برای او که هیچ همراهی نداشته قند ببرند. مامان بعد از اینکه مطمئن میشود قند برایش ضرر ندارد در تمام یک ماه بستری او، هر روز چند حبه برایش لای دستمال میگذاشته و میبرده. پیرمرد بعد از مرخص شدن هر ماه به دیدن مامان میرفته. حتی چند ماه بعد که مادرم به درمانگاه میرود آنقدر پرس و جو میکند تا جای جدیدش را هم پیدا کند. مامان گفت این بستهها همه از مشهد میرسد و پیرمرد سپرده هر کسی از دوست و آشنا که راهی زیارت میشود برایش از این بستهها بیاورد. به آن دوست و آشناها گفته: «برای یه خانم پرستار اِنسون میخوام!»
مادر مهربانم ماما بوده اما همیشه دوست دارد روز پرستار را بهش تبریک بگویم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
@parhun
#روزت_مبارک_زیباترین_پرستار_انسون_دنیا
#پَرهون_یعنی_خرمنِ_ماه