🚕 یک راننده لبنانی تعریف می کرد، ایام شهادت امیرالمؤمنین تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم.
👤 به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت: کرایه رو امام علی(ع) حساب میکنه و زد به فرار...!!!
🚕 منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش.
📱چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد دیدم طرف گوشی آیفون اش رو جا گذاشته!
🚕 جواب دادم دیدم داره التماس میکنه بیا کرایه ات رو بدم...!!
👴 منم گفتم:
📱امام علی(ع) کرایه رو داد، تو برو گوشیتو از معاویه بگیر!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
🌟 معجزه کلام
💟🚺 خانم: تو خسيسی!
❤️🚹 آقا: منظورت اينه كه حسابگرم؟!
💟🚺 خانم: من حوصله ندارم غذا درست كنم! از رستوران بيار!
❤️🚹 آقا: يعنی من از غذاهای خوشمزه تو محروم بشم؟!
💟🚺 خانم: از قيافه ات خوشم نمياد!
❤️🚹 آقا: عوضش تو خيلی خوشگلی!
💟🚺 خانم: بچه هات منو خيلی خسته كردن!
❤️🚹 آقا: بهت حق ميدم! تو خيلی صبوری! ازت متشكرم! انشاالله بزرگ ميشن جبران ميكنند!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت صد و بیست و یکم
🛍 پاکت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم.
🌴 هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال ١٣٩٢ در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخلها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم.
سر درد و کمر درد لحظهای رهایم نمیکرد و از انجام هر کار سادهای خیلی زود خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود.
🏳🚩 در خیابان، پرچمهای تبریک عید غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند.
از کنار شادی شیعیان ساکن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است.
👴 مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پُر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد:
💵 این نتیجه همون معاملهای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش میزد! تازه این اولشه!
منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد:
👴 علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم!!
در برابر این همه سرمستی و ذوقزدگی بیحد و حسابش، به گفتن «مبارک باشه!» اکتفا کردم و داخل حیاط شدم.
👌خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخششهای بیحساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و مهربانش به پا میشد که در عوض سود صاف و سادهای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستانهایش به دست میآورد، امسال چشم به تحفههای پُر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد.
👨وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است... چشمش که به من افتاد، نفس بلندی کشید و پرسید:
👨 عروسکِ تازه بابا رو دیدی؟
و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد:
👨 اونهمه بارِ خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایهگذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!
از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم:
- اگه الان مامان بود، چقدر غصه میخورد!
سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم:
❓نمیخوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایهاش رو از دست بده!
👌و او بیدرنگ جواب داد:
👨 چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه سودی داره که من بکنم!
💓 دلشورهای از جنس همان دلشورههای مادر به جانم افتاد و اصرار کردم:
خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به محمد میگفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایهاش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم حقوق بده!
👨 حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت:
☝همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!
👁 سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد:
👨 الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه!
👨و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزهای برای مقابله با خودسریهایش نداشت.
از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد.
🛍 پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودن همین مسیر کوتاه تا سوپر مارکت سرِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود.
🛋 برای دقایقی روی کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جا برخیزم.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🎧 #بشنوید | #رجز_خوانی بسیار دلنشین
🎼 لعن الله علی اسراییل...
🎤 حاج #محمود_کریمی
🇵🇸✌ به مناسبت #روز_جهانی_قدس
🌐 @partoweshraq
4_5823270084738548506.mp3
3.22M
🎧 #بشنوید | #رجز_خوانی بسیار دلنشین
🎼 لعن الله علی اسراییل...
🎤 حاج #محمود_کریمی
🇵🇸✌ به مناسبت #روز_جهانی_قدس
🌐 @partoweshraq
📡 #نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
😳 وقتی امید دانا (از فعالین اپوزوسیون ملی گرا) از سخنان #رهبر_انقلاب به وجد میاد!
پ ن پ: مهم نیست چه عقیده ای داری مهم اینه که در قضاوتهایت کمی انصاف داشته باشی.
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
👌آداب و رسوم
👑 لویی چهاردهم در قوانین آداب و رسوم، کمال مهارت را داشت.
🏛 روزی در حضور او صحبت از ادب دانی یکی از لردهای انگلیس شده، گفتند:
👌این لرد به قدری مؤدب و ترتیب دان است که تا اکنون احدی نتوانسته است خدشه و ایرادی از او بگیرد!
👑 پادشاه گفت: خوب است من او را امتحانی بکنم و برای این کار، چند روز بعد او را به گردش دعوت کرد.
👑 وقتی که کالسکه سلطنتی حاضر شد و در کالسکه را باز نمودند، شاه به لرد گفت بفرمایید.
🎩 لرد فورا با سر تعارفی نموده و بدون تأمل قبل از پادشاه سوار شد.
👑 لویی این حرکت را بسیار پسندید و بعد از گردش به کسان خود اقرار به رسوم دانی آن لرد نموده، گفت:
👌هر کس دیگر به جای او بود، لابد مرا معطل کرده و تعارفات زیادی را بر حرف شنفتن مقدم می داشت.
📗منبع: صد حکایت، میرزا خلیل خان اعلم الدوله.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
پرتو اشراق
🌙 📖 #دعاى_روز بیست و چهارم #ماه_رمضان
⚜ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ؛
⚜ خدايا در اين ماه آنچه تو را خشنود مى كند از تو درخواست می كنم، و از آنچه تو را ناخشنود می كند به تو پناه مى آورم، و از تو در اين ماه توفيق اطاعت و ترك نافرمانى ات را خواستارم، اى بخشنده به نيازمندان.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq