📜 #آخرین_پیام
🌄 روزها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند و خورشید عالم افروز به عادت همیشگی اش هر روز از مشرق سر در می آورد و در مغرب غروب می کرد، اما چیزی که او می دید فقط تاریکی سیاه چال بود!
🌗 سال های سال بود که سهم او از روشنایی روز، فقط نور اندک از روزنه کوچکی بود و بس، تنها چیزی که او را زنده نگه داشته بود نور ایمان بود.
🤲🏻 آنجا از رفاه و آسایش و آزادی خبری نبود، اما زمزمه های عاشقانه او در «خلوت خانه تنهایی» و به هنگام راز و نیاز با معبودش روح او را به عالم ملکوت پیوند زده بود و از این دنیای حقیر به عبادت دلخوش کرده بود.
🧕🏻 نور ایمان او دل کنیز زیبا رو - که زندان بان او برای آزار روحی امام به زندان فرستاده بود - را نیز در کنج زندان روشن کرده بود.
🏰 بر عکس در کاخ #هارون نعره های مستانه دیوسیرتان تا آسمان بلند بود و بساط عیش و نوش همیشه به راه، زندانی آنجا نیز دست از ارشاد گمراهان بر نمی داشت، می خواست حرف آخرش را بزند و حجت را تمام کند.
📜 زندان بان را صدا کرد و قلم و کاغذی از او خواست. آنگاه زیر روزنه کوچکی که کمی نور همراه داشت نشست و نامه ای نوشت. یک بار خواند و نامه را به نگهبان داد تا به هارون الرشید برساند!
🏰 نگهبان وارد کاخ شد، هارون پرسید:
+ چیست؟
- نامه!
+ از چه کسی است؟
- از زندانی، #موسی_بن_جعفر، اما گفته بلند بخوانید تا همه بشنوند!!
+ بده ببینم، حتماً تقاضای آزادی کرده و نامه را گرفت و طوری که حاضران همه بشنوند خواند:
📜 «روزگار بر من در این زندان تاریک با مشکلات و سختی های فراوانی می گذرد، در حالی که روزگار تو سراسر خوشگذرانی است. من و تو در روز قیامت - که پایانی برایش نیست - به هم خواهیم رسید و به حساب هایمان رسیدگی خواهند کرد. این را بدان که آن جا ستمگران و اهل باطل زیانکار خواهند بود».(۱)
👳🏽♂️ هارون به اطرافش نگاه کرد. و حاضران چهره ای غمگین به خود گرفته بودند. رگ وسط پیشانی هارون از شدت خشم بر آمده بود.
📜 نامه را مچاله کرد و به گوشه ای پرتاب کرد و دست هایش را به کمرش زد و مشغول قدم زدن شد.
🍷آن نامه کوتاه ولی پر معنا مستی را از سرش پرانده بود. دست آخر از شدت عصبانیت نعره ای کشید که گوش فلک را کر کرد.
🏰 روی تخت ریاستش تکیه کرد و در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد به فکر فرو رفت.
💭 با خود اندیشید که این حرف حق را - که بسیار تلخ و شکننده بود - چگونه پاسخ گوید.
🥀روز بعد جسم نحیف #امام_کاظم (علیه السلام) در گوشه ای از زندان روی زمین بود، اما پرنده روحش به نزد جد بزرگوار و پدر و مادر شهیدش پر کشیده بود.
📚 پی نوشت:
۱. بحارالأنوار، ج ۴۸، ص ۱۴۸.
📗 حیات پاکان / ۳ داستان هایی از زندگی امام محمد باقر، امام جعفر صادق و #امام_موسی_کاظم (علیهم السلام)، مهدی محدثی
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#داستان_کوتاه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ